آغوش تو دنیای من : عنوان

نویسنده: mary

آغاز سفر
ماهسان
 نگاه کلافمو به لباس های پخش شده اطراف چمندان میدهم از سر کلافگی روی تخت می شینم. با انگشتر توی دستم شروع میکنم به بازی کردن.حلقه ی تک نگینی که دو هفته ای هست مهمان انگشتام شده. دو هفته از شبی که آرزوی هر دختری ست قشنگ ترین شب زندگیش با عشقش باشد اما برای من کابوس بود با هر دقیقه اش زجر کشیدم. عروسی که به مبل خالی کنار دستش بله میدهد. عروسی که پدر شوهرش تور روی سرش بالای میزند، عروسی که به جای دلبری برای داماد تنها می رقصه، عروسی که داداشش دستش میگیره. اون شب درست مثل یک عروسک کوکی با طرحی از لبخند خالی بودم.



لباس افتاده کنارم تا میکنم موهای کوتاه روی صورتم پشت گوشم میزنم، موهای فر حالت دارم که حالا بلندیشون تا سر شونه هام. موهایی که با پچ پچ های فامیل که میگفتن (خوشبختیش تا اندازه موهاش) باعث شد فردای روز عروس دست به قیچی بشم.

با صدای در اتاق سرم برمیگردانم با بارانا که تانصفه خم شده از لای در با لبخند شیرینش منو نگاه میکنه رو به رومی شوم.

- بیام تو



با خنده میگم

- توکه تا اونجا اومدی بقیه اش هم بیا دیگه.

وارد اتاق میشود پشت سرش در اتاق میبنده. به قد و بالاش نگاه میکنم که پایین تخت کنار پام میشینه به چمدون های وسط اتاق نگاهی میندازه.

- کمک نمیخوای؟

- نیکی پرسش



چمدون به سمتش میکشم

- ببین میتونی این لباس ها را این تو جا بدی!

- فقط همین چمدون میبری؟

- آره این چمدون با کوله ام. ما باقی وسایل بعدا مامان برام می فرسته.

سرش تکون میده با آرامش شروع میکنه به جا کردن وسایل داخل چمدون.



بارانا هشت سال از من بزرگتره ولی خواهرانه هاش برام حکم مادر بودن داره. همیشه تو زندگی از خواهرم الگو گرفته ام، حتی یکی از دلایلم که چادر به عنوان حجاب انتخاب کردم، خواهرم بود. خواهری که الحق خواهر بزرگتر بهش میاد. بارانا همچون اسمش مثل باران بهاری دلنشین است. بارانا بر خلاف من و محسن شبیه باباست. صورتی روشن با چشم های روشن. ما خواهر و برادری که با تمام اختلاف های ظاهری اما دل های نزدیک به همی داریم.



نفسم آه مانند بیرون میدم مشغول چپوندن یک سری وسایل شخصیم داخل کوله ام میشوم. بعد از کلی کلنجار رفتن با هر سختی بود زیپ چمدون میبندیم. چمدون و کوله ام کنار تخت می چینم همین که بر میگردم نگاه خیره بارانا را به خودم میبینم.

- خوبی آجی؟

- اهوم خوبم

چشم هام برخلاف چیزی که گفتم بنای ناسازگاری می گذارند کاسه چشم هام پر میشه. به سمتم میاد محکم خواهرانه هاش را قسمتم میکند و من تمام درد هام تمام سکوت این مدت، تمام بغض ها و ترسام با هق هق بلندی در آغوشش خالی میکنم.آرام دستش نوازش بار پشت کمرم میکشد با صدای گرفته ای قربون صدقه ام میرود



و من چقدر از این که مامان به اتاق نمیاد ازش ممنونم . با خیال راحت تری خودمو بیشتر در آغوشش جا میدهم.



بینیش بالا میکشه منو از خودش جدا میکنه حین پاک کردن اشک های صورتم میگه:

- درست میشه، اینا هم میگذره، تو لیاقت خوشبختی داری. میدونم، ایمان دارم خوشبخت می شی. به خودت این شانس دوباره بده.



لبخند نصف نیمه ای میزنم شانس؟ خوشبختی؟

پس میدونی آجی الان خوشبخت نیستم. تو دلم نجوا میکنم اصلا میدونی زندگیمو رویاهم دنیای دخترانگیم ازم گرفتند.

نگاهش پی چشمام که دوباره پر شده میده

- تو و معین قسمت هم نبودیند که اگه بودیند الان کنارت بود هیچکس نمیتونست جداتون کنه. منو ببین ماهسان دستش به چونم میگیره مجبورم میکنه به چشم هاش نگاه کنم.

- تو و معین از اولشم برای هم ساخته نشده بودیند. من نمیگم تو خوبی، اون بد یا برعکس ولی شما دوتا آدم مختلف بودید تنها وجه اشتراکتون دختر دایی و پسر عمه بود. این تصمیم ازدواج برای شما خیلی زود بود وقتی هنوز به بلوغ عاطفی نرسیده بودید. اونجوری نگاه نکن. میدونم الان پیش خودت چه فکری میکنی. آره زودتر نگفتم چون نمیشد شما بچه بودید تو سن 16 سالگی فکر میکردید عشق پر شورواقعی پیدا کردید بزرگتر ها هم پشت شما بودند بهتون بال پر میدادند به خیالشون بهترین تصمیم میگیرند و به صلاح همه ست.

میخوام چیزی بگم که ازم فاصله میگیره روی تختم میشیند.

- ببین ماهسان تو با هفت هشت سال پیشت چقدر تغییر کردی؟ علایقت، افکارت، هدفت، اینکه از زندگیت چی میخوای.زندگی هم مثل بندبازی، یک بندباز از همون اول طناب محکم انتخاب میکنه نه طناب پوسیدای که بر اساس افکارسنت های پوسیده بقیه ست. بلاخره این طناب جایی پاره می شه. چه بهتر که همین اول کاری هنوز چیزی شروع نده تمام شد. اون زندگی که بر اساس افکارپوسیده بود ارزش این همه تلخی و ناراحتی نداره. همون بهتر که بگذاریش کنار مثل یک بندباز حرفه ای یک طناب محکم تر انتخاب کنی. درست فکر کن روی منطق عقلت انتخابت بگذار .

سرم پایین میندازم به پاهام نگاه میکنم خواهرم چه میدون، به قول خودش این طناب پوسیده خیلی دیر خودش نشون داد وقتی که تمام آرزوهام حلق آویز کرد، همه چیز تمام کرد.

- پس دلم این وسط چی میشه؟من... من تمام قلبم به اون داده بودم آینده ام با اون ساخته بودم ولی حالا..

با سوال ناگهانیش خشکم می زنه

- هنوز دوستش داری؟ شانه چپم بالا می اندازم – نمیدونم آرومی از لب هام خارج میشه.

- دلت براش تنگ شده؟ هنوز قلبت براش میزنه؟ دستم روی سینه قسمت چپ بدنم میگذارم . انقدر دل تنگی کشید که دیگه حتی جایی برای خودشم نداره.

نمیزنه خیلی وقت نمیزنه درست از همون روز روی همون تخته سنگ محبوبم. جایی درست پشت چشمان آبی ایست کرده. وقتی گفت این ازدواج برام حکم اجباره نخواست یخ زد . تو چشم هاش نگاه میکنم.

– دیگه نمیدونم چه حسی دارم.

قطره اشکی که از چشمم پایین میچکد با دستش پاک میکند.

- خواهر گلم عشق گرم میکنه زندگی میده رسمش آتش زدن. در قلبت بر روی زندگیت ، ادم هاش نبند.یک چیز هم خوب بدون؛ من، مامان بابا، محسن و دانیار همیشه هستیم، همینجا.

در اتاق با تقی باز میشه محمد طاها خواب آلود وارد اتاق میشه، اشک چشم هامون پاک میکنیم. محمد طاها خودش بغل بارانا میندازه سرش روی سینش قرار میده. موهای سرش بهم میریزم.

- سلام آقا طاها خوابالو

با عینک گردش برمیگرده نگاهم میکنه، - مامان خاله بازم ماهی قرمز شده !

به سمتش خیز بر میدارم سمتش - من اون دایی دانیارت میکشم. من ماهی قرمزام، آره!! شروع می کنم به قل قلک دادنش.

- د یالا زود از خاله عذر خواهی کن.

صدای خنده هاش کل اتاق پر میکنه، با تخسی سرش بالا میندازه که چشم هام گرد میشه

– بچه حلال زاده این داییش.

- خاله الان تخت کثیف میشه ها...

سه تامون با خنده روی تخت دراز میکشیم پاهامون به دیوار تکیه میدهیم. سرم به سمتشون بر میگردونم، نگاهشون میکنم خواهرم کی این همه بزرگ پخته شده بود؟ حالا دیگه اون دختر سابق نیست یک مادر واقعی و همسر عالی برای آقای مهدی ست. وقتی بارانا نگاهم متوجه خودش میبینه با سر اشاره میکنه چیه؟

- عکسش داری؟

- عکس کی..

یکهو حالت تهاجمی به خودش میگیره، تو خیلی بهتر خوشگل تری معین بی لیاقت یک ماه از دست داد.

به حالت گفتنش خنده م میگیره

- دیدمشون

- دیدی؟ کجا؟

به سقف اتاق خیره میشم تصویر دو تاشون وقتی دست در دست هم آز آزمایشگاه بیرون اومدن سوار ماشین شدن تداعی میشه. صدای خنده هاشون کل خیابان برداشته بود به خیال خودشون هیچ کس اونجا نبود اما من بودم دیدم! درست همون روز همون لحظه همه چیز برام تمام شد.

- دو روز قبل اینکه عمه زنگ بزنه حلقه رو پس بده.

- چی؟! یعنی از قبل جدایی با هم به سمتم خم میشه دستش زیر سرش میگذاره – چی میگی ماهسان ؟!

- تموم شد الان فقط خسته ام انقدری که دوست دارم چهار پاییز بخوابم! 
ماهسان
از جمع بودن وسایلم خیالم که راحت میشه، چمدون کوله ام کنار در اتاق می گذارم با نگاهی به اتاقم، از اتاقم خارج می شوم همین که به ورودی سالن میرسم کنار ستون می ایستم با لبخند به خانواده ام نگاه می کنم دور هم نشستن، گرم صحبت اند. همون موقع چشم دانیار به من میافته با صدای بلند میگه: قربون دستت یک سینی چای بیار.
به خودم اشاره میکنم من بیارم؟!
- نه پ زن حسن بقال بیاره.
- تو که گفتی بیا چایی بخور تا سرد نشده
- نه گفتم بیا برامون چایی بریز
به همشون نگاه میکنم که سر هاشون به تایید تکون میدن تایید می کنند. خندام میگیره
- چه انسجامی هم درتایید هم دارید!
چای میریزم سینی برمیدارم وارد سالن می شوم به همشون سکوت کرده بودند وزن نگاه هاشون سینی توی دستم سنگین تر کرده بود.
همین که میام ظرف شیرینی از روی میز بردارم تعارف کنم، محسن بلند میشه ظرف شیرینی از دستم میگیرد دانیار به مبل کنار دستش اشاره میکند – بیا بشین اشک همه رو درآوردی.
کنار دست دانیار میشینم به صورت هاشون نگاه می کنم مامان با دستمال نم زیر چشم هاش میگیره و بارانا صورتش با دستاش پونده رها که کنارش نشسته کمرش ماساژ میده حال خودش هم دست کمی از بارانا نداره. ظرف شیرینی که جلوم قرار میگیره به صورت گرفته محسن نگاه می کنم ممنونمی زیر لب میگم. هستی از بغل دانیار میاد روی پاهام میشینه نگاهم که به صورت بابا برق چشم هاش میافتد برای چندمین باز از خودم از تصمیمی که به ناچار گرفتم از ... بدم میاد. صورت ملتمسم سمت دانیار یک ابروش بالا می فرسته استکان به لب هاش نزدیک میکنه. دستی به سر هستی میکشم که دانیار با همون لبخند همیشگیش رو میکنه سمتم میگه: کمر پات چطوره ماهی؟
همین که می شنوم شاکی سمتش می چرخم یاد روز عروسی میافتم که با اون لباس شنل نمیتونستم جلوی راهم ببینم. آقا مثلا قرار بود دستم بگیره کمکم کنه که وسط راه پله صداش کردن اومدم خودم از پله های حیاط بالا بروم که سه پله حیاط قل خوردم. – خوبه خودتم میدنی لبخند میزنی بعد میگی برو برای همه چایی بیار.
رها پغی زیر خنده میزه – وای ماهسان خیلی قیافت دیدنی بود.
همشون با یادآوری اون روز شروع می کنند به خندیدن
دانیار میگه – هی میخواست بلند بشه دوباره مثل فنر بر می گشت سرجاش.
- آره دیگه تو هم دلت گرفته بودی همین جوری میخندیدی منو نگاه میکردی.
بابا با تشر میگه – بسه مگه خودتون نمی افتین!
دانیار- نه والا حاجی کی از دو تاپله می افته حتی هستی هم نمی افته.
به صورت بابا که نگاه میکنم خنده روی صورتش میبینم. با اعتراض صداش میکنم
- بابااا
- جانم دخترم بزرگ میشی یادت میره
همه که زیر خنده می زنند صدای خندهاشون بعد از چند هفته تو خونه می پیچه.ناراحتیم غصه ام فراموشم میشه با لذت صورت های خندانشون میبینم. روی سر هستی که تو بغلم چرت میزنه میبوسم سرش روی سینه ام میزارم. سعی میکنم خط به خط صورت هاشون حفظ کنم تا وقتی دلم تنگ شد تک تک این لحظه هارو بیاد بیارم.
بعد از دو سه ساعت صحبت کردن و بگو بخند بابا اعلام خاموشی می کنه رو به پسرا میگه یکتون وسایل ماهسان بزارید تو صندوق صبح عجله ای نشه و ریسه های حیاط هم جمع کنید. به سمت اتاق خواب میره. مامان هم قرص فشار بابا رو از آشپزخانه بر میداره به دنبال بابا راهی اتاق میشه.
سمت اتاقم میروم تا وسایلم بیارممیبینم همشون دنبال من راه افتادن.با تعجب به رها محسن دانیار بارانا مهدی نگاه می کنم. همتون اومدین دو تا چمدون ببرین؟!
–نه میترسیم بازم بری تو اتاق گیر کنی.
دانیار ادامه میده – بچه ها بیاین به یاد قدیم تشک بندازیم وسط پذیرایی بخوابیم
همون موقع محسن یک پس گردنی بهش میزنه – مگه هنوز 5 سالته بچه
- بابا زن داداش که از خودمون
نگاه جدی اخمو محسن که میبینه – چادر .... بابا منظورم این بود چادر میکشیم زنونه مردونه میکنیم.بزار حرفم بزنم بعد پاچه بگیر
همه که موافقت میکنند محسن سکوت می کنه چمدون بر میداره بیرون میره. مهدی و دانیار شروع می کنند ملافه هارو بهم گره زدن وصل کردن به دیوار . ما دختر ها هم تشک هارو وسط پذیرایی پهن میکنیم. بعد از عملیات پرده کشی پسر ها حیاط میرند تا ریسه ها چراغ هارو جمع کنند. روی تشک کنار هستی که به خواب عمیق رفته می شینم با پشت دستم صورت لطیفش نوازش میکنم.
رها- خیلی شبیهت مخصوصا وقتی میخنده با اون چال گوشه لبش. لبخندی میزنم به صورت رها نگاه می کنم – محسن میگه حتی ناز کردن هاش لوس شدن هاش یا وقتی ناراحت شبیه تو.
لبخندی میزنم با عشق پیشونی هستی می بوسم.
- ماهسان وقتی که بری خیلی بی تابی میکنه، خیلی بهت وابسته است دلش برات تنگ میشه.
به صورت پر بغضش که نگاه میکنم میگه – هممون دلمون تنگ میشه. دست رها رو تو دستم میگیرم فشار آرومی میدم – دل منم خیلی تنگ میشه شما قد یک نفر برای من قد هر کدومتون. جوری که بشتر بخوام خودم دلداری بدم میگم – هر روز با هم تصویری صحبت می کنیم. عکس می فرستیم. من میام شما میاین پیشم.
رها هم سرش تکون میده دستی زیر چشم هاش میکشه – اهوم راهی هم نیست تا انگلیس دو ساعت پیش همیم. الان عصر ارتباطات
- آره
آروم بی صدا میخندیم. بعد چندثانیه رها میاد کنارم میشینه.- ماهسان خودت اذیت نکن با ناامیدی نگاه نکن بهش مثل یک شانس نگاه کن چمیدونم سکوی پرش.
- ناامید نیستم
- آره اصلا سمت پر لیوان ببین خیلی ها آرزوشون مهاجرت کنند اونجا فرصت های زیادی بدست میاری درسی شغلی تازشم یک شوهر فرنگی خوشتیپ نصیبت شده.
با خنده چشمکی بهم میزنه از این هلو بپر تو گلوهاااا 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.