ققنوس : قسمت اول: ده تماس بی پاسخ

نویسنده: emadkimiagari

«آقای پیرسون من هیچ کاری نکردم. من اصلا به جک دست هم نزدم.» 

«میدونم میکا. تو همیشه از صدمات جلوگیری میکنی اما این دلیل نمیشه که توی مدرسه اونم جلوی بچه های دیگه دعوا راه بندازی. در شأن کسی مثل تو نیست این کار پسر.» 

آقای پیرسون مدیر مدرسه از روی صندلی اش بلند شد. میکا گفت: 

«شما درست میگید ولی جک داشت بچه ها زور میگفت. من نمیتونستم بشینم و تماشا کنم.» 

«ببین میکا. میدونم که تو به همه کمک میکنی و همه توی مدرسه اینو میدونن و تو رو میشاسن. مدتی بود بی سر و صدا به بقیه کمک میکردی ولی تازگیا خیلی قانون شکن شدی. میدونی که دعوا کردن در این مدرسه حکم اخراج رو داره. اونم وقتی یه مأمور برای بازرسی به مدرسه اومده.» آقای پیرسون دور اتاق راه میرفت و میکا را نصیحت میکرد. 

«معذرت میخوام نتونستم خودم رو نگه دارم. جک خیلی بچه هارو اذیت میکنه. می خواستم یه درسی بهش بدم که دیگه از این کارا نکنه.» میکا با استرس با دستانش بازی می کرد. 

آقای پیرسون آهی کشید و روی صندلی اش نشست. 

«میکا لطفا از به بعد محتاطانه تر رفتار کن. من با بازرس حرف میزنم. میتونم قول بدم نذارم اخراجت نکنه ولی ممکنه برای چند روز تعلیق بشی.» 

«ممنونم آقای پیرسون. قول میدم دیگه این کار رو نکنم.» 

«روت حساب میکنم پسر.» آقای پیرسون پرونده میکا رو باز کرد. 

میکا آشفته از اتاق مدیر بیرون آمد. آقای پیرسون جک را صدا زد. جک رو به روی در به دیوار تکیه داده بود که با صدای آقای پیرسون به سمت در حرکت کرد. میکا همینطور که داشت راه میرفت با جک چشم در چشم شد. جک چشم غره ترسناکی به میکا رفت. میکا در جواب با حالتی از حقارت و چندش به او نگاه کرد.

جک به داخل اتاق رفت و در را پشت سرش بست. 

میکا از پله های ساختمان پایین اومد. در طبقه اول سارا خواهرش و آرمین بهترین دوستش منتظرش بودند. سارا به محض اینکه میکا را دید با نگرانی به سمتش رفت. 

«چی شد آقای پیرسون چی گفت؟» 

میکا کیفش را از دست آرمین گرفت و گفت: 

«بهم قول داد نذاره بازرس اخراجم کنه ولی شاید از مدرسه چند روزی تعلیق بشم.» 

سارا جا خورد. 

«این اصلا خوب نیست. حالا باید چیکار کنیم؟» 

آرمین به دیوار تکیه داد و گفت:

«خودتو تو بد دردسری انداختی پسر.» 

«میدونم خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم ولی به محض اینکه دیدم جک اون دختر رو اونقدر محکم پرت کرد تو دیوار از کوره در رفتم.» 

آرمین آهی کشید و از دیوار فاصله گرفت و گفت: 

«اونا میدونن تو قصدی نداشتی. حتما این یکی رو لحاظ نمیکنن.»

 ناگهان صدای داد معاون از بالا به گوش رسید. آقای گرِی معاون مدرسه داشت سر پسرش جک داد می زد. آقای گری از کار های جک و مسخره بازی هایش خسته شده بود. هر چیزی از دهنش بیرون می آمد نثار جک کرد. آنقدر صدایش کلفت و بلند بود که صدایش در کل ساختمان می پیچید. آرمین پوزخندی زد و گفت: 

«مثل اینکه یکی تو دردسر افتاده.»

در همان لحظه زنگ مدرسه به صدا در آمد. سه نفر به دنبال هم از در ساختمان وارد حیاط مدرسه شدند. بچه های دیگر با سر و صدا بیرون می آمدند. میکا و سارا به سمت پارکینگ دوچرخه ها رفتند. دو تا دوچرخه همیشه آنجا بود و فقط آن ها بودند که عاشق دوچرخه سواری بودند. آرمین تا در خروج آن ها را همراهی کرد و بعد با هم خداحافظی کردند. چند قدم آن طرف تر میکا جک را دید که با صورتی سرخ سوار ماشین میشد. جک سرش را برگرداند و نگاهی پر از خشم و نفرت و کینه به میکا کرد. میکا کمی ناراحت شد ولی ماجرا را کاملا فراموش کرد. سوار چرخ شد و با سارا راهی خانه شدند. چند ساعتی به غروب مانده بود ولی آسمان کاملا نارنجی شده بود و خیابان های پایین شهر رنگ جالبی گرفته بود. از مدرسه تا خانه راهی نبود و میکا و سارا معمولا آرام تر میرفتند تا از هوای خنک لذت ببرند. 

به خانه که رسیدند میکا در گاراژ را باز کرد و دوچرخه ها را داخل گاراژ گذاشتند. میکا خسته و کوفته وارد خانه شد و کیفش را کناری انداخت و روی مبل افتاد. سارا که همیشه خدا انرژی داشت کیفش را کنار مبل گذاشت و به آشپزخانه رفت. 

«قهوه یا شکلات داغ؟» سارا چراغ آسپزخانه را روشن کرد و دست به کمر ایستاد. 

میکا با صدای خسته و گرفته جواب داد:

«این دفعه شکلات داغ رو ترجیح میدم.» 

سارا در کابینت را باز کرد و شیشه پودر شکلات داغ را بیرون آورد. تام پدرشان طبق معمول برایش در بالا شهر کار پیش آمده بود و خانه نبود. میکا موبایلش را از روی میز برداشت و صفحه اش را روشن کرد. ده تماس بی پاسخ از بابا! میکا تعجب کرد. حتما کار مهمی بوده که تام ده بار زنگ زده بود. سارا نگاهی به میکا انداخت. 

«چی شده میکا؟» 

«بابا ده بار به موبایلم زنگ زده.» 

«ده بار؟ حتما کار مهمی داشته. همین الان بهش زنگ بزن.» 

میکا شماره پدرش را گرفت. بعد از چند بوق تام جواب داد. 

«سلام بابا. خوبی؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟» 

«راستش چرا. باید یه چیزی بهت بگم. خواهرت اونجاست؟» 

میکا به سارا نگاه کرد. سارا داشت آب جوش در لیوان می ریخت. 

میکا گفت:«آره همینجا پیش منه» 

«خوبه. گوشی رو بذار روی بلندگو. میخوام اونم بشنوه.» 

میکا موبایل را از روی گوشش برداشت و بلندگویش را روشن کرد. سارا از توی آشپزخانه بیرون آمد و رو به روی میکا نشست. میکا با نگرانی گفت: 

«سر و پا گوشیم بابا» 

تام آه سوزناکی کشید و گفت: 

«رئیس شرکت از من خواسته که تو بیای اینجا تا دوباره رو تو آزمایش کنن.» 

میکا خشک شد. زبانش بند آمد. نمیدانست چه بگوید. به سارا نگاه کرد. سارا هم مات و مبهوت به میکا نگاه میکرد. سکوت ترسناکی بر جو حاکم شد. عرق سردی روی پیشانی میکا نشست. تمام اتفاقات آن روز از جلوی چشمانش گذشتند. 

«میکا؟ میکا!» 

میکا به خودش آمد. صدای تام در گوشش می پیچید. 

سارا گفت: «چرا؟ مگه اجازه دارن که آزمایش انجام بدن؟» 

«نمیدونم. احتمالا مافیایی چیزی داشته که به این راحتی قانون رو دور زده.» 

میکا با تته پته گفت: «رئیس شرکت الان کیه؟» 

«خبردار شدم عوض شده ولی یکی بدتر از خودش اومده. پسرش کلاود الان رئیس شرکت هست.» 

سارا گفت: «من میتونم به جای میکا برم. میتونم متقاعدشون کنم که ما رو از این داستان بیارن بیرون.» 

«راستش اونا جفتتون رو میخوان. فکر میکنن تو موش آزمایشگاهی بهتری میشی اگه آزمایش روی میگا عمل نکنه. کلاود تهدیدم کرد اگر شما رو نیارم به زور متوسل میشه و به ضرر ما تموم میشه. من باید برم فردا ساعت دو برید نزدیک پل بالا شهر. اونجا مأمورا میارنتون شرکت.» 

و قطع کرد. میکا موبایل را خاموش کرد. سارا با نگرانی گفت: 

«باید چیکار کنیم؟ نمیتونیم همین طور بابا رو اونجا تنها بذاریم ممکنه یه بلایی سرش بیارن...» 

«و اوضاع از اینم که هست بدتر میشه. این بشر نمیخواد ما رو ول کنه.» 

«ما انتخاب دیگه نداریم، داریم؟»

«نه. باید بریم اونجا. شاید من تونستم باهاش حرف بزنم تا دست از سرمون برداره.» 

«ما نمیتونیم بریم. اونجا مثل یه زندانه. جایی برای شکنجه مردم. باور کن من تک تک اتفاقاتی که اونجا برای بقیه و برای تو افتاد رو یادمه. نمیتونم بشینم و تماشا کنم مردم رو زجر میدن. مخصوصا تو رو.» 

«ما چاره دیگه ای نداریم. من باید باهاشون حرف بزنم. تو باید به من اعتماد کنی.» 

سارا سرش را با حالتی تأسف بار تکان داد. 

«من به تو اعتماد دارم ولی نه به اونا. اونا تو رو میکشن. یا حتی بدتر. کاری میکنن آرزوی مرگ بکنی.» 

میکا کمی لحن صدایش را بالا برد. 

«راه دیگه اینه که جلوشون بایستیم و اونا مامان و بابا رو گروگان میگیرن.» 

سارا کمی عصبی شد ولی خودش را کنترل کرد. با صدای نسبتا بلند گفت: 

«ما نمیتونیم هر کاری که اونا میگن بکنیم. حتما راه دیگه ای وجود داره.» 

«سارا هیچ راهی وجود نداره...» 

سارا عصبانی شد. از کوره در رفت و با صدای بلند گفت:

«من نمیخوام از دستت بدم.»

ترس وجود میکا را پر کرد. خیلی کم پیش می آمد سارا به این شدت عصبانی بشود. سارا پشیمان شد و اشک در چشمانش حلقه زد. انگشتانش را به هم گره زد و با اضطراب ادامه داد. 

«ببخشید. نمیخواستم داد بزنم. من فقط... فقط نگران تو ام. من نمیخوام ببینم داداشم تا حد مرگ شکنجه بشه.» 

قطره اشکی از روی صورت سارا پایین آمد. میکا دستان سارا را در دستش گرفت. دستانش حس اطمینان را به سارا می دادند. میکا گفت:

«نگران بودن هیچ طوری نیست. هر کاری از دستم بر میاد انجام بدم تا جلوشون رو بگیرم. قول میدم.» 

میکا اشک روی صورت سارا را پاک کرد. سارا به چشمان میکا نگاه کرد. گرمای دست میکا به او قوت قلب می داد. سارا یادش افتاد که هنوز تمرین های فردا را انجام نداده. با لبخندی از روی مبل بلند شد. 

«بهتره تمرین های آقای چستر رو انجام بدیم وگرنه مردودمون میکنه.» 

سارا از کنار میکا رد شد، از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد. میکا با نگاهش او را دنبال کرد. لبخندی زد و در غم خودش و تنهاییش غرق شد.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.