ققنوس : قسمت پنجم: فصل بعدی

نویسنده: emadkimiagari

چندین پلیس محاصره اش کرده بودند. وحشت کرده بود. نمی دانست چه خبر بود و با اضطراب به اطرافش نگاه می کرد. همه به او نشانه رفته بودند. 

«چه اتفاقی افتاده؟ چرا من اینجام؟ چه خبره؟» 

صدایی آشنا از پشت سرش آمد. 

«نگران نباش مرد جوان. ما فقط میخوایم چند تا کار با هم انجام بدیم. خیلی طول نمیکشه.» 

کلاود از وسط دو پلیس جلو آمد و ادامه داد:

«فقط میخوام کار رو بدون هیچ خونریزی انجام بدیم. نظرت چیه؟» 

«تو کی هستی؟ با من چیکار داری؟»

کلاود خنده ریزی کرد و گفت: 

«بعدا خودت میفهمی.» 

پلیس ها همه به سمت او شلیک کردند. 

دستش را محافظ صورتش کرد و فریاد زد:

«نهههههههه......» 

به یک باره از خواب پرید. ترس تمام بدنش را گرفته بود. 

«هی هی... آروم باش. چیزی نشده. همه چی مرتبه.» 

نگاهی به کنارش کرد. زنی قد بلند و بدنی ورزیده با چشمانی قهوه ای و موهای مشکی که تا شانه اش پایین آمده بودند کنار او ایستاده بود. خواست حرکت کند ولی دست و پایش تکان نمی خوردند. لیندا دست و پایش را به میز بسته بود. تقلا کرد که خودش را آزاد کند. 

«چرا من رو بستی؟ من هیچ کاری نکردم. از من چی میخوای....» 

لیندا حرفش را قطع کرد:

«میشه یه ثانیه آروم بگیری؟» 

کمی که آرام تر شد لیندا نفس راحتی کشید و ادامه داد: 

«اینا برای ایمنی و راحتی کار بودن...» 

پشت کامپیوتر رفت و قفل ها را باز کرد. همانطور که به قفسه های پشت سرش مشغول بود گفت: 

«تو خیلی صدمه دیده بودی. تقریبا امیدی به زنده بودنت نبود ولی خداروشکر سیستم ایمنی بدنت به موقع خاموش شدند.» 

تا لیندا این حرف را زد، نگاهی به دستش انداخت. اثری از فلز نبود. تمام بدنش از پوست طبیعی پوشیده شده بود. سیم هایی برای نمایش دادن وضعیت بدنش از سیستم های اطرافش به او وصل بود.

«باید می بستمت چون سیستم عصبیت هنوز واکنش نشون می داد و هر کاری که می خواستم بکنم بدنت خیلی تکون می خورد....» 

«من کی هستم؟» 

لیندا مکث کرد. برگشت و به او نگاه کرد. 

«تو هیچی یادت نمیاد؟» 

«نه. نه حتی اسمم رو. اون بیرون چه خبر شده بود؟» 

لیندا مضطرب شد و گفت: 

 «تو کل حافظتو از دست دادی و این اصلا خوب نیست. باید یه فکری بکنیم....» 

«میشه لطفا جواب سوالای منو بدی؟» 

لیندا بدون توجه به او همانطور با خودش حرف میزد. 

«باید برگردیم به شرکت. بیاد هر اطلاعاتی که میتونیم پیدا ک...» 

از روی تخت بلند شد و فریاد زد:

«اصلا به من گوش میدی؟» 

لیندا از جا پرید. برگشت و به او نگاه کرد. 

«میشه لطفا بهم بگی اینجا چه خبره؟ من همین الان از یه کابوس بلند شدم ولی تو از اون کابوسه بدتری.» 

لیندا چشمانش گرد شد. چیزی شنید که باور نمی کرد. 

«تو الان چی گفتی؟» 

«بهم بگی اینجا چه خبره؟» 

«نه نه بعدش.» 

«من یه کابوس دیدم؟» 

لیندا از تعجب زیاد با صدای بلند تری گفت: «تو یه کابوس دیدییی؟» 

«چیه؟ منم یه آدمم. آدم ها کابوس نمیبینن؟» 

«مشکل اینجاست که تو انسان نیستی. فکر می کردم حمله حافظه داشتی ولی داری میگی خواب دیدی.» 

«منظورت چیه من انسان نیستم؟ من یه انسانم. ببین تموم بدنم رو پوست انسان داره.» 

«اون پوست نیست. یکی از قابلیت های بدنت هست که میتونه پوست انسان رو صرفا به عنوان یه تصویر شبیه سازی کنه.» 

لیندا با کامپیوتر سیستم شبیه سازی پوستش را خاموش کرد. پوست بدنش آرام آرام محو شد و جایش را به یک بدن تمام فلزی نقره ای داد. نگاهی به بدنش انداخت. دوباره همان صحنه شب قبل یادش افتاد. همانطور که به دستانش نگاه می کرد روی تخت نشست. چشمش به روی ساعدش افتاد. روی آن نوشته شده بود:

شماره 428 آلفا 

دستش را بالا آورد و به لیندا نشان داد و گفت:

«این چیه؟» 

«428 شماره ساختته. یعنی قبل از تو 427 نمونه شکست خورده ساخته شده. آلفا هم یعنی تو اولین پروژه موفق بودی.» 

هانتر هنوز در شوک بود. 

 «اگه من انسان نیستم پس چرا احساسات دارم؟ من همین الان خواب بودم. حسش کردم. چطوری اینا ممکنه؟» 

لیندا مکث کرد. مشخص بود جواب سوالش را نمیداند. لیندا گفت: 

«من هنوز نمیدونم. من هیچوقت به فایل های آرشیو اطلاعات تو دسترسی نداشتم. همه این هایی رو که میدونم توی یک ماهی که اینجا بودی فهمیدم.» 

«یک ماه؟ من یک ماه پیش تو زوی تخت بیهوش بودم؟» 

«آره به خاطر این که نمیتونستم قسمتی از بدنت رو که مسئول شبیه سازی پوستت بود پیدا کنم. نمیتونستم بذارم همینطوری بری. کل شهر توی قرنطینه رفته. مجبور بودم خودم بازسازیش کنم.» 

در فکر فرو رفت. اگر انسان نبود پس چه چیزی او را عیناً شبیه انسان ها می کرد؟ نمیتوانست به سوالات توی ذهنش جواب بدهد. لیندا سیستم پوستش را به حالت اولیه برگرداند. 

«چند روز از اون روز میگذره؟» 

«از انفجار شرکت؟ تقریبا 45 روز.» 

لیندا به او نگاه می کرد. با اینکه یک ماه پیشش بود ولی هنوز در عجب بود. چنین ساخته خارق‌العاده ای تا به حال ندیده بود. به او گفت: 

«خوشبختانه یه سری اطلاعات همیشه داخل حافظت میمونه مثل اسم و اطلاعات استفاده از ابزار ها اسلحه هات. مجبور بودم اون قسمت رو غیرفعال کنم تا اگر اتفاقی افتاد چیزیش نشه. صبر کرده بودم تا بیدار شی تا بتونم این قسمت رو فعال کنم.» 

لیندا پشت کامپیوتر نشست و قسمت حافظه دائمی را فعال کرد. تمام اطلاعات و سیستم عامل ها به ذهنش برگشتند. میتوانست با چشم هایش کار های سیستمی خودش را بکند یا حتی آن را به صفحه هولوگرامی منتقل کند. 

«خب همش انجام شد.» 

متعجب مستقیم خیره شده بود. همه اطلاعاتش جلوی چشمانش رد می شدند. لیندا گیج شدن او را دید و گفت: 

«چشم های تو یه واقعیت افزوده داخلی داره. میتونی باهاش همه چیز رو آنالیز کنی و همه اطلاعات و تنظیمات بدنت رو چک کنی. ببین میتونی بری توی مشخصات سیستمت و اسمت رو پیدا کنی؟» 

با حرکت چشمانش وارد سیستم عامل اصلی شد.

هانتر آلفا

شماره ساخت 428

ساخته شده در شرکت بتا 

«هانتر. این اسم منه. اسم خوبیم هست.» 

لیندا خندید: «ها ها. این اسم رو من گذاشتم. خیلی خفنه نه؟» 

«آره... فک کنم.» 

در افکارش فرو رفت. نگاه به دستانش می کرد و چهره اش غمناک می شد. لیندا از پشت کامپیوتر ها بلند شد، کنار هانتر روی تخت نشست و گفت: 

«هی تو فکر چی پسر نقره ای؟» 

اتفاقات مختلفی فقط توی یک روز بیداری افتاده بود و برای هانتر غیر قابل هضم بود.

هانتر گفت: 

«اگه من انسان نیستم پس چی باعث میشه من حس کنم؟ مگه روبات ها فاقد احساسات نیستن؟» 

«تو یه نمونه کامل شده از ترکیب روبات و انسانی. تو ویژگی های انسان رو داری ولی بدنت بهبود یافته و تو رو به یه کمال رسونده. هنوز نتونستم کارکرد تو رو بفهمم. خیلی از قابلیت های بدنت به خاطر اون حادثه دیگه کار نمیکنن.» 

«اون پلیس که من بهش شلیک کردم....» 

با چشمانی مضطرب و نگران به لیندا نگاه کرد. 

«اون مرده؟» 

لیندا لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: 

«نه نگران نباش. اون حالش خوبه.» 

حیالش راحت شد. بعد مثل اینکه چیز مهمی به ذهنش رسیده باشد از لیندا پرسید: 

«اون اسلحه ای که من توی دستم داشتم. توش تیر های واقعی داشت. این معنی رو میده که من یه سلاح کشنده ام؟» 

لیندا آهی کشید. به احتمال زیاد این حرف درست بود. ولی نمیخواست دل هانتر را خالی کند. دستش را روی شانه اش انداخت. 

«من دقیق نمیدونم. هنوز خیلی چیز ها هست که من در مورد تو نمیدونم. کمکت میکنم با هم دنبال جواب بگردیم و پیداش کنیم.» 

چشم لیندا به سیم هایی که به پشت هانتر وصل بودند افتاد. یادش آمد فراموش کرده تا آن ها را جدا کند. بلند شد و دکمه روی دستگاه کنار تخت را فشار داد. سیم ها از بدن هانتر جدا شدند. هانتر از روی تخت پایین آمد. 

«فک کنم دیگه آماده ای. خیلی چیزا هست که باید در مورد قابلیت هات بدونی.» 

هانتر لبخندی زد و گفت: «تو همین الان همه اطلاعات دائمی من رو برگردوندی. میدونم هر چیز چه کاری انجام میده.» 

لیندا تعجب کرد و با خنده گفت: 

«فک کنم زیادی دست کم گرفتمت.» 

لبخند هانتر محو شد. صدای بیپ به گوشش می رسید. داخل تنظیماتی که چشمش نشان میداد دنبال هشدار می گشت. هشدار از جی پس اس او بود. آن را باز کرد. نقطه قرمز رنگی پایین نقشه دیده میشد. لیندا گفت: 

«دنبال چیزی میگردی؟» 

هانتر آنچه را که می دید با کف دستش روی صفحه هولوگرامی رو به روی لیندا منتقل کرد. لیندا قدمی عقب رفت و چشمش به نقطه قرمز که چشمک میزد افتاد. کمی دقت کرد. زیر نقطه اسمی نوشته شده بود: میکا جونیور 

«میکا؟؟!!» 

لیندا هیجان زده شد و دست و پایش را گم کرد. نمیدانست از خوشحالی چه کار کند. تمام این مدت دنبال میکا میگشت و تقریبا ناامید شده بود. هانتر که از بالا پایین پریدن لیندا تعجب کرده بود گفت: 

«میکا کیه؟» 

«میکا همون کسیه که ریزتراشه پیششه. همون کسیه که قراره مارو از این فلاکت در بیاره. خدایا چقدر من دنبال این بشر بودم. اونوقت به همین راحتی...پوففففف.» 

خیالش راحت شد. دستش را توی موهایش کشید و آن ها را عقب برد. بعد از این همه مدت استرس و جوش خوردن نفس راحتی کشید. نگاهی به هانتر کرد. هانتر متعجب با چشمان آبی اش به او نگاه می کرد. لیندا گفت: 

«خوبه خوبه. الان تنها کاری که باید انجام بدم اینه که مختصاتش رو بدم به آیریس. بعد بوم، میریم و پیداش می کنیم.» 

هانتر صفحه نقشه را بست و گفت: 

«آیریس کیه؟» 

«بزودی ملاقاتش میکنی.» 

لیندا به سمت دیوار کنار تخت رفت و دستش را روی دیوار گذاشت. اسکنر مخفی پدیدار شد و دست لیندا را اسکن کرد. قسمتی از دیوار به سمت بیرون باز شد و از داخل دیوار آسانسوری از بالا به پایین آمد. هانتر همینطور به لیندا نگاه می کرد. لیندا به او اشاره کرد و گفت: 

«بیا. قراره عاشقش بشی.» 

«چطور میتونم بهت اعتماد کنم؟ من حتی یک ساعت نیست که تو رو میشناسم.» 

«میخوای این شهر رو نجات بدی یا نه؟ پس باید به من اعتماد داشته باشی.» 

هانتر از روی تخت بلند شد و به سمت لیندا رفت. سوار آسانسور شد و لیندا پشت سرش به داخل آمد. درها بسته شدند و آسانسور به سمت طبقه پایین حرکت کرد. به طبقه پایین که رسیدند آسانسور ایستاد و در هایش باز شدند. همه جا تاریک و چشم چشم رو نمی دید. لیندا جلوتر رفت و دوباره دستس را به دیوار گذاشت. وقتی اسکن دستش تمام شد چراغ ها یکی یکی با صدای تق روشن شدند. هانتر چیزی را که می دید باور نمی کرد. اتاق تمام پر از تجهیزات روبات ها و سیستم های هوشمند بود. دهانش باز مانده بود. آنجا بهشت هانتر بود. لیندا همینطور که به سمت آخر سالن راه می رفت گفت: 

«اینجا مکان مخفی منه. هر چیزی که می سازم از اینجا بیرون میاد.» 

و بعد بلندتر گفت: «هی آیریس. ببین کی اینجاست.» 

صدای دخترانه ای داخل سالن پیچید. 

«یکم اینجا سرم شلوغه. فقط... بذارالان....هوووفف. خوبه همش مرتب شد.... هانتر! بالاخره بیدار شدی. خوشحالم که میبینم حالت خوبه. آماده ای یکم روغن بسوزونی؟» 

لیندا از طرز حرف زدن آیریس خنده اش گرفت و گفت: 

«محلش نذار. تازگیا خیلی بی مزه شده.» 

آیریس گفت: 

«میدونی که همشو از تو یاد گرفتم.» 

«به هر حال. برات خبرای خوب دارم آیریس. هانتر مختصات یه نفر رو توی نقشه پیدا کرد. و اون شخص کسی نیست جز...میکا!» 

سکوت کل سالن را فرا گرفت. برای چند ثانیه از کسی صدایی در نیامد. ناگهان آیریس با صدای بلندی گفت: 

«میکا؟؟!!!» 

هانتر و لیندا از شدت صدا در گوش خود را گرفتند. لیندا گفت: 

«یکم یواش تر کر شدیم!» 

بعد قیافه سرافرازی گرفت و گفت: «بهت که گفته بودم یه روزی پیداش میکنم.» 

«نمیدونی با این خبر چقدر خوشحالم کردی. فکر می کردم دیگه هرگز نمی بینمش.» 

لیندا با هیجان گفت: «الان مختصاتش رو بهت میدم. میتونیم بریم و با هم پیداش کنیم.» 

لبخند هانتر محو شد. ناراحت و سر به زیر گفت: 

«متأسفم. نمیتونم باهاتون بیام.» 

آیریس گفت: 

«چرا؟ نمیخوای این شهر رو نجات بدی؟ ما با هم تیم خوبی میشیم.» 

«نمیتونم. باید دلیل ساخته شدنم رو پیدا کنم. باید انسانیت خودم رو پیدا کنم.» 

لیندا جلو آمد و گفت: 

«گذشته ها گذشته. الان باید به فکر حال باشی.» 

«نمیتونم هدفم رو تعیین کنم اگه ندونم برای چی ساخته شدم.» 

همین طور که صدای آیریس غمناک تر می شد گفت: «ولی...» 

«معذرت میخوام. من باید دلیل وجودم رو پیدا کنم. فقط در این صورت میتونم به فصل بعدی زندگیم برم.» 

لیندا که دید اصرار هایش فایده ای ندارد گفت: 

«پس حداقل میتونیم با هم در ارتباط باشیم. آیریس میتونه تو رو به یه شبکه وصل کنه تا بتونی باهاش مبادله اطلاعات کنی.» 

«باشه باهاتون در ارتباط خواهم بود. مختصات میکا رو هم به آیریس میدم.» 

نفس عمیقی کشید و گفت: 

«هرچه زودتر برم، زودتر میتونم دوباره برگردم.»

لیندا گفت: «مراقب خودت باش. کاش میتونستم همراهت بیام. امیدوارم روح ققنوس راهنماییت کنه.» 

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.