ققنوس : قسمت ششم: جدال

نویسنده: emadkimiagari

همه جا ساکت بود. خیابان ها همه خلوت بودند. از کوچه ها صدای دویدن به گوش می رسید. مثل سایه تعقیبش می کرد. هودی سیاهی به تن داشت و صورتش پیدا نبود. باید بهش می رسید. مرد ناشناس توی کوچه ها می پیچید و سعی می کرد او را گم کند. پایش یک لحظه پیچید و اسلحه از دستش افتاد. ریسک نکرد که برگردد و به راهش ادامه داد. همینطور که می دوید پشت سرش را نگاه کرد. کسی را ندید. فکر کرد او را گم کرده است. داخل یک کوچه پیچید ولی آخر کوچه بن بست بود. به بخت خودش لعنت فرستاد و سعی کرد راهی برای فرار پیدا کند. می خواست از کوچه بیرون برود که جلویش ظاهر شد. چند قدم عقب رفت و گفت: 

«از من چی میخوای؟» 

از سایه دیوار بیرون آمد و نور آفتاب صورتش را روشن کرد. چهره میکا با چشمان قهوه ایش نمایان شد. شنل آبی رنگی روی زرهش پوشیده بود و در دست راستش اسلحه الکتریکی شرکت بتا دیده می شد. با حقارت به مرد ناشناس نگاه کرد. با عینک هوشمندش او را بازرسی کرد و فهمید که با یک روبات سر و کار دارد. گفت: 

«فکر میکنم تو چیزی رو دزدیدی که منم دنبالشم.» 

مرد ناشناس جسم آبی رنگ درخشانی که در دستش بود، پشتش پنهان کرد. 

«پسش بده.» 

و خنجر کوچکی را به سمتش پرتاب کرد. خنجر به شانه روبات خورد و او را به دیوار چسباند. روبات ناشناس وحشت کرد و فریادی کشید. جسم درخشان را داخل بدنش قایم کرد. 

«مجبورم نکن به زور ازت بگیرم. تو یه روباتی. و من میتونم به راحتی با این اسلحه از پا درت بیارم. پس یه معامله میکنیم. اونو بده به من، منم میذارم بری.» 

مرد ناشناس گفت: «هرگز! من یه خدمتگزار وفادار هستم.» 

میکا با پوزخندی گفت: 

«جوابت اشتباه بود.» 

و ماشه را کشید. گلوله مانند آذرخش به سمت روبات ناشناس رفت. 


آرمین داشت مثل همیشه گشت می زد. بعد از فرار میکا به ارتش سایبورگ کلاود پیوسته بود تا بتواند میکا را پیدا کند. تقریبا دو ماه شده بود. چندین بار او را دیده بود و دنبالش کرده بود ولی میکا آنقدر سریع و چابک بود که آرمین همیشه او را گم می کرد. چون کلاود همیشه همه زیردستانش را زیر نظر داشت و جاسوس هایی برای این کار گذاشته بود، نمیتوانست سر خود دنبال میکا بگردد. همین طور که داشت روی سقف خانه ها راه می رفت با ماسکش بازی می کرد. صدای دویدن شنید و به دنبال صدا رفت. صدا از کوچه کناری می آمد. داخل کوچه را که نگاه کرد، فرد ناشناسی را دید که میکا دنبالش می کرد. کلاود که از سمت آرمین آن ها را دید، دستور تعقیبشان را داد. آرمین به دنبال میکا دوید. بعضی اوقات ناپدید می شد و دوباره پست سر فرد ناشناس ظاهر می شد. آرمین دیگر به این حرکات او عادت کرده بود و فقط قربانی ها را دنبال می کرد. در یک کوچه بن بست دید که فرد ناشناس گیر افتاده. سریعاً بالای ساختمانی که بام کوتاهی داشت پنهان شد و منتظر ماند تا میکا سر برسد. میکا از تاریکی به روشنایی آمد و از فرد ناشناس خواست تا شیء درخشان آبی رنگ را به او بدهد. آرمین به سختی می شنید آن دو چه می گویند. کلاود ولی چون جاسوس های بهتری داشت، راحت مکالمه بین آن ها را می شنید. به آرمین گفت: 

«میکا رو دستگیر کن و اون شیء آبی رنگ رو برای من بیار.» 

آرمین یک لحظه تردید کرد. نمیدانست جلو برود یا نه. از مبارزه با میکا می ترسید. میکا اسلحه را به سمت مرد ناشناس نشانه رفت. کلاود داد زد: 

«برو الان!» 

میکا شلیک کرد. آرمین پرید و جلوی گلوله ایستاد و دستش را سپر کرد. گلوله به او خورد ولی دستانش از او محافظت کردند. میکا تعجب کرد. آرمین دستش را پایین آورد. نگاه خشنی به میکا کرد و گفت: 

«تو باید با من بیایی.» 

میکا نیشخندی زد و گفت: 

«ببین کی اینجاست. یه جنگجوی دیگه که جرئت کرده با من رو در رو بشه.» 

«من یه مبارز معمولی نیستم. ممکنه غافلگیر شی.» 

این صدا برای میکا خیلی آشنا بود. صدایش شبیه آرمین بود. با این حال خودش را نباخت. اسلحه را انداخت و گفت: 

«همه قبلی ها همینو می گفتن.» 

شنلش را کنار زد و شمشیرش را جلو آورد. شمشیری که هر چیزی را می برید و قدرت خاصی داشت. شخص مهمی برای او این رو ساخته بود. شمشیر را از غلاف بیرون آورد. آرمین از دیدن شمشیر به آن برندگی وحشت کرده بود. به کلاود گفت: 

«تو به من نگفتی اون سلاح داره. حالا چطوری باید باهاش بجنگم؟» 

کلاود که فهمید کار او تمام است، جواب داد: 

«من نمیدونم. یه کاری بکن. فقط نمیری. من اون شیء آبی رو میخوام مفهوم شد؟» 

آرمین که ته دلش خالی شده بود، با ترس آب دهانش را قورت داد. به دور و اطراف نگاه می کرد شاید چیزی پیدا می شد. میکا او را که اسکن می کرد، اسمش به نام اچ یک ثبت شده و یک سایبورگ بود. به او گفت: 

«حالا کیه که غافلگیر شده؟ میتونم بهت یه محبتی بکنم. بهت اجازه میدم که همین الان این صحنه رو ترک کنی و هیچوقت این طرفا پیدات نشه.» 

آرمین چشمش به تیر چراغ برق کوتاه کنارش افتاد. نصف چراغ نبود و پایینش زنگ زده بود. لگدی به پایینش زد. تیر از همان قسمت شکست و به دست آرمین افتاد. با خنده ی استرسی به میکا گفت: 

«شاید تا حالا چیزی به اسم مبارزه منصفانه شنیده باشی، نه؟» 

میکا با نفرت خاصی جواب داد: 

«شما دورگه های ناقص مگه چیزی از مبارزه منصفانه میدونین؟» 

آرمین میله را در دستانش چرخاند و پشت سرش گرفت. درست همانطور که در کلاس های رزمی اش با چوب انجام می داد. میکا از این حرکت آرمین تعجب کرد. این حرکت را فقط از یک نفر دیده بود. تقریبا مطمئن شده بود که او آرمین است ولی نمیتوانست گارد خود را پایین بیاورد. آرمین میخواست ماسکش را بردارد تا میکا او را بشناسد ولی روباتی که پشت سرش بود، همه چیز را می دید. علاوه بر اون جاسوس های کلاود هنوز میکا را در نظر داشتند. استرس تمام بدنش را گرفته بود. دستانش می لرزید و فکرش اصلا کار نمی کرد. بالاخره دلش را به دریا زد و حمله کرد. میله را از کنار چرخاند و پهلوی میکا را هدف گرفت. میکا با شمشیرش دفاع کرد و با کف دستش به سینه او زد. آرمین این بار از بالا حمله کرد ولی میکا به راحتی همه را دفاع می کرد بدون آن که تکانی بخورد. از همه طرف حمله می کرد. چپ. راست. پایین. ولی میکا سر جایش ایستاده بود. آرمین به نفس نفس افتاده بود. اعصابش خورد شده و عقب نشینی کرده بود. با اینکه می دانست میکا خیلی بهتر از او می تواند مبارزه کند با این حال باز هم خسته و عصبانی بود. به سمت میکا دوید. با تمام قدرت پرید و شانه میکا را هدف گرفت. میکا ناگهان جاخالی داد و با شمشیرش ضربه نهایی را به آرمین زد. میله ای که دست آرمین بود کاملا خرد شد. آرمین که روی زمین فرود آمد، میکا از پهلو لگد محکمی نثار آرمین کرد. آرمین به عقب پرت و روی زمین کشیده شد. چند ثانیه همانطور خوابیده بود. میکا شمشیرش را در غلاف گذاشت. با تمسخر به آرمین نگاه کرد و گفت: 

«نمیدونستم انقدر ضعیفی. با این حال بازم بیشتر از بقیه دووم آوردی.» 

دلش به حال او سوخت. تا به حال بهترین رفیقش را این چنین درمانده ندیده بود. آرمین با درد بلند شد. خسته و نفس زنان نیم نگاهی به او کرد. چاره ای نداشت. نه راه فرار داشت نه می توانست بیشتر از این مبارزه کند. میکا منتظر بود. ناگهان با صحنه غیر منتظره ای مواجه شد. آرمین ماسکش را از روی صورتش برداشت. صورتش زیر نور نارنجی غروب کاملا واضح بود. میکا لحظه ای تردید کرد. آرمین گفت: 

کلاود که ناظر ماجرا بود، شوکه شد. با عصبانیت داد زد: 

«چه غلطی داری میکنی؟ چرا ماسکت رو برداشتی؟ نباید خودت رو پیش اون لو بدی. عقلت رو از دست دادی؟ همین الان سریع عقب نشینی کن و به پایگاه برگرد.» 

آرمین دیگر هیچی برایش مهم نبود. با لحن پر از تنفر جواب داد:  

«برو به جهنم.» 

و شنود و بی سیمش را از روی لباس و سرش برداشت، روی زمین انداخت و با پا آن را خرد کرد. رو به میکا کرد و گفت: 

 «میکا. خواهش میکنم باید بهم اعتماد کنی.» 

میکا گیج شده بود. اوضاع خیلی متشنج شده بود. تنها کاری که ازش بر می آمد این بود که از صحنه جنگ خارج شود یا آرمین را منصرف کند. همچنان که وانمود می کرد از او نفرت دارد و جواب داد: 

«هه... تو واقعا فکر کردی چون حالا که مبارزه رو باختی و به التماس افتادی حرفت رو باور می کنم؟ شما دلقک ها خیلی خوب بلدین چطوری نقش بازی کنین. فکر نکن چون صورت اون رو شبیه سازی کردی بهت اعتماد میکنم.» 

«من دروغ نمیگم. من خود آرمینم....» 

میکا حرفش را قطع کرد و گفت: 

«من هیچ اهمیتی نمیدم. تو آرمین نیستی و ما جفتمون این رو میدونیم. حالا یا گورتو از اینجا گم کن یا همینجا خودم به حسابت میرسم.» 

آرمین خون داخل دهانش را روی زمین تف کرد و گفت:

«من تا وقتی تو رو قانع نکنم از اینجا جم نمیخورم.» 

میکا آهی کشید و گفت: 

«پس فک کنم بهتره باهات یه مبارزه منصفانه بکنم.» 

آرمین جلوتر رفت و مبارزه دوباره شروع شد. این بار ولی با دست خالی. تن به تن. آرمین در این مورد می دانست که از پس میکا بر خواهد آمد. مشتش را محکم کرد و به صورتش حمله ور شد. میکا جاخالی داد ولی آرمین مشت بعدی را جلو آورد. میکا محبور شد با ساعدش دفاع کند. ولی ضربه سنگین بود و دست میکا به شدت درد گرفت. تازه متوجه دستان فولادی آرمین شد. ته دلش خالی شد. واقعا آرمین به یک سایبورگ تبدیل شده بود؟ بدنش شل شد. آرمین فرصت را غنیمت شمرد و لگدی به سینه او زد. میکا عقب رفت و نزدیک بود بیفتد. یک لحظه حواسش پرت شد و دوباره به خودش آمد. این بار او مشتش را جلو برد ولی آرمین به راحتی جاخالی داد. چندین مشت دیگر زد ولی آرمین دستش را می خواند و ضدحمله میزد. طرز مبارزه میکا را از حفظ بود و تمام حرکاتش قابل پیشبینی بودند. چندین مشت به صورت او خواباند. خون از بینی و دهان میکا می آمد. چشم میکا به اسلحه روبات کنار دستش افتاد. آرمین فهمید میخواهد از آن استفاده کند. دوید و به محض اینکه میکا به سمت او نشانه رفت، دستش را گرفت. میکا شلیک کرد. گلوله الکتریکی از کنار گوش آرمین رد شد و به کنار سر روبات به دیوار خورد. روبات ناشناس که ناظر صحنه بود از این مبارزه وحشت کرده بود. آرمین اسلحه را از دست میکا گرفت و به کناری پرتاب کرد. میکا به نفس نفس افتاده بود. از چنین جاخالی ها و ضدحمله ها کاملا شوکه شده بود. این بار پرید و با هر دو مشتش حمله کرد. آرمین که می دانست آخرین حرکتی که میکا میتواند بزند همین است، به کنار پرید و با زانویش به شکم او کوبید. میکا از درد ناله ای کرد و گاردش باز شد. آرمین چرخید و ضربه آخر را با لگد به پشت زانوی او زد. میکا فریادی کشید و روی زانویش افتاد. صبرش تمام شد. آرمین پشت سرش بود و کمی عقب رفت. حس می کرد زیاده روی کرده. 

«دیگه بسه!» 

میکا شمشیرش را سریع بیرون کشید، چرخید و با یک حرکت موج انرژی زیادی را از شمشیرش به سمت آرمین پرتاب کرد و مستقیم به سمت صورت آرمین می آمد. آرمین غافلگیر شد. دستانش را جلوی صورتش گرفت. قدرت انرژی آن چنان قوی بود که ماسک آرمین شکست و خودش هم به عقب پرتاب شد. میکا داشت آتش می گرفت. آرمین بلند شد و نگاهی به میکا کرد. فهمید اوضاع اصلا خوب نیست و اگر بماند کارش تمام است. از همان طرف از کوچه بیرون و از ساختمان کنار کوچه بالا رفت. منتظر شد تا ببیند میکا چه می کند. میکا چند نفس عمیق کشید و شمشیرش را غلاف کرد. اسلحه روبات را برداشت و به سمتش رفت. 

«خب کجا بودیم؟ آها. اون منبع ذخیره رو بده به من.» 

روبات که تمام جنگ و مبارزه ها را دیده بود، از ترس زبانش بند آمده بود. فقط آن شیء درخشان را بیرون آورد و به او داد. میکا هم خنجر را از شانه اش بیرون کشید و او را در خوف و ترس تنها گذاشت. از کوچه بیرون رفت و وارد خیابان اصلی شد. تمام بدنش درد می کرد. حواسش به این نبود که جاسوس ها هنوز او را زیر نظر دارند. آن قدر انرژی نداشت که از دید آن ها فرار کند. به سمت پناهگاه آرام می دوید. آرمین هم پشت سر او روی بام ساختمان ها تعقیبش می کرد. خوشبختانه جاسوس ها کاری به او نداشتند و می توانست با خیال راحت همه جا برود. کمی بعد میکا به پناهگاه رسید. در را باز کرد و داخل خانه شد. آرمین دید که یکی از جاسوس ها جلوی خانه ایستاده و سعی میکند مختصات خانه را به کلاود بدهد. سریع دوید و از پشت سر جلوی دهان او را گرفت و بیهوشش کرد. بدنش را کنار دیوار کشید و رادیوی او را برداشت و به دقت گوش کرد. مختصات قبلا گزارش شده بود. دیر شده بود. کلاود جای میکا را می دانست و تا حالا کلی آدم فرستاده بود تا او را دستگیر کنند. نزدیک خانه شد. شکل خانه طوری بود که انگار متروکه باشد. دور خانه خالی بود و از پشت به اندازه یه کوچه با خانه بعدی فاصله داشت. دور خانه چرخید به امید آن که جایی یا دری برای دزدکی وارد شدن پیدا کند. از قضا در پشتی ساختمان را پیدا کرد. با دقت با قفل در کار کرد تا آن را باز کند. تقریبا موفق شده بود که صدای مهیبی آمد. به این زودی رسیده بودند؟ 

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.