ققنوس : قسمت هفتم: مهمان ناخوانده

نویسنده: emadkimiagari

سارا داخل انباری داشت قفسه ها را مرتب می کرد. هر کدام از قطعات از روبات هایی که میکا آورده بود را سر جای خودش می گذاشت. شهر به قرنطینه رفته بود و مردم شهر زندگی سختی داشتند. بعد از این که سارا شمشیر میکا را ساخت، هر دو سعی می کردند به نحوی به مردم کمک کنند. میکا روبات ها را به خانه می آورد و سارا قطعات آن ها را جدا می کرد و اگر نیاز بود دستکاریشان می کرد و بعد به دست هر کسی که نیاز داشت می رساند. از منابع انرژی و باتری ها گرفته تا اعضای مصنوعی و کامپیوتر ها. گاهی اوقات هم چیز هایی برای خودشان نگه می داشتند. همین طور که سارا مشغول بود، صدای باز شدن در آمد. سریع از انبار بیرون آمد و با میکا که خونین و مالین شده بود مواجه شد.

«یا خدا میکا! چی شده؟ چرا به این روز افتادی؟»

میکا در را پشت سرش بست. دستش را به دیوار گذاشت و آرام جلو آمد. سارا به کمک او آمد و زیر بغلش را گرفت. آرام آو را به سمت تخت برد. میکا روی تخت نشست و نفس عمیقی کشید. کنار شکمش جای زخم خودنمایی می کرد. فشار زیادی به خودش آورده بود. به سارا گفت: 

«از کریمزون هنوز چیزی مونده؟» 

«آره الان برات میارم.» 

سارا به اتاق خواب رفت. میکا روی تخت دراز شد و دستانش را باز رها کرد. تا به حال چنین مبارزه ای نکرده بود. تمام بدنش درد می کرد. خوشبختانه از کریمزون هنوز داشتند. کریمزون ماده مایعی بود که سرعت بهبود بیماری ها و مشکلات داخلی بدن را بیشتر می کرد. بیشتر مثل یک کاتالیزور بود تا یک دارو. این ماده را اتفاقی میکا برای اولین بار داخل یک روبات پیدا کرد. مایعی زرشکی رنگ که در بدن آن ها جریان داشت و تقریبا کار خون را می کرد. منتها تفاوت آن با خون این بود که این ماده صرفا برای ریکاوری هنگام مبارزه ها بود. به همین دلیل روبات تا مدتی می توانست مبارزه کند و از پا در نیاید. مشکل آن بعد از کشف شدنش این بود که نمی شد آن را به همین شکلی که هست مصرف کرد. میکا خودش یک بار امتحان کرد و تا دو روز از درد به خودش می پیچید. بعدها توسط یک جاسوس از جای یک دستگاه تبدیل کریمزون خبردار شد که میتوانست با تغییراتی در اون همان کریمزون را با قابلیت مصرف توسط انسان ها بسازد. چند روزی جاسوس ها را دنبال کرد و در فرصت مناسب توانست یکی از آن ها را بدزدد.


چشمانش را بسته بود تا کمی آرامش بگیرد. ناگهان یاد شیء آبی رنگی افتاد که از آن روبات گرفته بود. روی لبه تخت نشست و آن را از جیبش در آورد. رنگ آبی خوش رنگی داشت و میکا هم عاشق این رنگ بود. قبلا این شیء را از گوشه چشمش روی دستگاه بخش آخر شرکت بتا دیده بود. داشت ان را بررسی می کرد و با عینکش سعی کرد اطلاعات آن را پیدا کند. تنها سر نخی که عینک هوشمندش به او داد، یک اسم بود. ققنوس. این اسم خیلی برایش آشنا بود. همان موقع یادش آمد. اسم همان کسی بود که در افسانه ها بارها نامش را دیده بود. کسی که اهریمن تاریکی را شکست داد و مقدمات ساخت این شهر رو آماده کرد. غرق در جسم درخشان شده بود. کمی که دقت کرد، چیزی داخلش می دید. عینکش را برداشت و به آن خیره شد. حس کنجکاوی اش برانگیخته شده بود و درد بدنش را به کلی فراموش کرده بود. بیشتر و بیشتر دقت می کرد. ناگهان مه آبی رنگی تمام اتاق را فرا گرفت. از جایش بلند شد. چشمانش از شگفت کاملا گرد شده بود. مه آرام دور او میچرخید و بعضی جاهای آن برای چند لحظه می درخشید. به اطراف نگاه کرد. سایه هایی داخل مه و ابر می دید. کمی جلوتر رفت و به سایه ها نگاه کرد. چندین سایه بودند که داشتند با هم می جنگیدند. ولی دو تا سایه خیلی پررنگ تر از بقیه بودند. یکی از آن ها خیلی شبیه میکا بود. کمی آن طرف تر چشمش به سایه شخص دیگری خورد. این بار سایه کاملا واضح بود. میکا باورش نمی شد. سایه سارا بود که با میکا می جنگید. سایه ها پشت ابر ها محو شدند. همه این ها مثل یک خواب بود. به سختی می توانست چیزی را که می بیند باور کند. با دلهره برگشت و آن طرف مه را نگاه کرد. سایه یک ابرانسان را دید که همه چیز را سر راهش خرد می کرد... این دیگه چیه؟ به سمت راستش نگاه کرد. این بار سایه ای در کار نبود. خود ابر ها شکل خود میکا را گرفته بودند. مثل یک آینه. وحشت کرد و عقب تر رفت. ابر ها حالا شکل کامل او را گرفته بودند. ناگهان خنجری از جنس ابر بیرون کشید، پرید و به میکا حمله کرد. میکا با فریادی دستانش را سپر صورتش کرد.


سارا داشت از مخزن دستگاه مقداری از کریمزون را توی یک لیوان می ریخت. خیلی نگران میکا بود و دیدن چهره خونین او عذابش می داد. تا به حال چنین اتفاقی برای او نیفتاده بود. میکا؟ او هر کس را جلوی خودش می دید، او را به التماس می انداخت. مدتی بود که او را خوشحال ندیده بود. در همین افکار ها غرق شده بود که صدای فریاد میکا را شنید. لیوان را برداشت و سریع داخل هال رفت. میکا روی زمین افتاده بود و به شیء درخشان روی زمین خیره شده بود. مات و مبهوت مثل اینکه روح دیده باشد. سارا سریع خودش را به میکا رساند. با دست راستش لیوان را گرفته بود و با دست چپش به میکا کمک کرد تا بلند شود. او را روی تخت نشاند. قبل از اینکه حرفی بزند میکا پرسید:

«تو هم اونو دیدی؟ اون همه مه و ابر رو ندیدی؟» 

«از چی داری حرف میزنی؟ مه و ابر؟ اینجا داخل خونه؟» 

«مطمئنم درست دیدم. با همین دو تا چشم خودم. اون تو بودی که داشتی با من می جنگیدی. بعد خودم رو دیدم. اون... اون...»

«آروم باش. شاید خیالاتی شدی. اگه چیزی بود من حتما متوجه می شدم. بهتره اینو بخوری تا حالت بهتر بشه.» 

لیوان را دست میکا داد. میکا کریمزون را خورد و لیوان را روی میز کنار تخت گذاشت. 

«باید زخم پهلوت رو ببندیم وگرنه عفونت میکنه. خوب شد دیروز جعبه کمک های اولیه رو از جاناتان گرفتم.» 

به میکا کمک کرد تا به آشپزخانه بروند. با دقت زره میکا را از تنش در آورد. طوری رفتار می کرد انگار پرستار و همیشه مراقب اوست. با دقت زخمش را شست و باندپیچی کرد. بعد از اینکه کار سارا تمام شد، او را روی تخت خواباند تا کمی استراحت کند. بدن میکا تحمل فشار دیگه ای را نداشت و به صورت نیم خواب روی تخت دراز شد. انگار بار سنگینی از روی بدنش برداشته شد. سارا بعد از اینکه دستانش را شست و با پشت شلوارش خشک کرد. پیش میکا آمد و پهلوی او نشست. شاید وقت خوبی نبود ولی به هر حال باید از او می پرسید چه اتفاقاتی آن بیرون افتاده. 

«میکا میتونی بهم بگی چی شده؟ دارم از نگرانی می میرم.» 

«آرمین رو دیدم.» 

«آرمین؟ واقعا؟ جدی میگی؟ این خیلی خوبه. بالاخره ازش خبردار شدیم.» 

«بهم حمله کرد. دلیل این همه کبودی و زخم اونه.» 

«چی؟ ولی چرا؟ نگو که اونم...»

«نه. نترس. اون تحت کنترل کلاود نیست. حداقل اینطوری وانمود می کرد. مجبور بود باهام مبارزه کنه. منم سرزنشش نمی کنم. با این حال خودشو لو داد. میترسم براش اتفاقی افتاده باشه.» 

«نگرانش نباش. آرمین کسی نیست که به همین راحتی از پا در بیاد.» 

ضربه ای به پهلویش زد و ادامه داد: «هر چی باشه شاگرد خودت بوده.» 

میکا نیم خنده ای کرد. در این شرایط سارا تازه حس شوخ طبعیش گل کرده بود. همیشه همین شکلی بود. برایش مهم نبود چه اتفاقی خواهد افتاد. همیشه به همه انرژی مثبت می داد. شاید همین خصلتش بود که هنوز پایین شهر را مستحکم نگه داشته بود. مردم همه امید و باورشان را از او می گرفتند. حتی به او لقب امداد غیب داده بودند. چون تا به حال یک نفر او را داخل کوچه و خیابان شهر ندیده بود. به صورت عجیبی پشت در خانه ها ظاهر میشد و چند ثانیه بعد فقط گرد و غبار دیده می شد. یادش آمد که با میکا تمرین می کردند تا سریع از دید بقیه خارج بشن. چه روز هایی بود. فکر می کردند قرنطینه بزودی تمام شود ولی اوضاع هر روز خراب تر می شد. تا جایی که تقریبا هیچ چیزی برای خوردن یا پوشیدن نداشتند. میکا و سارا تنها کسانی بودند که می توانستند غذا تهیه کنند. آن ها هر روز از فروشگاه های شهر مرکزی یا انبار های سربازان سایبورگ غذا می دزدیدند. هیچ کس هیچ کاری نمی توانست بکند چون اصلا کسی نمیتوانست آن ها را ببیند. مأموران و محافظان هم دیگر عادت کرده بودند و از دزدی ها چشم پوشی می کردند. بعد از پیدا شدن روبات ها داخل شهر، اتفاقات جدیدی افتاد. از پیدا شدن کریمزون تا دنبال کردن سر نخ ها برای پیدا کردن رئیسشان. همه این کار ها ادامه داشت تا امروز. بالاخره عادت روزانه شکسته شد و اتفاق تازه ای افتاد. آرمین خودش را نشان داده بود و تنش بین آن دو جان آرمین را به خطر انداخته بود.


میکا نگاهی به شیء درخشان روی زمین کرد. نور آبی رنگش سو سو می زد. سارا متوجه نگاهش شد. از او پرسید:

«تو با این خونه اومدی. این چیه؟ این همون چیزیه که به خاطرش از آرمین کتک خوردی؟»

«نه این ربطی بهش نداره. اگه حدسم درست بوده باشه، این همون سنگ شیشه ای جادوییه که عمری دنبالش میگشتم. این همون سنگ ققنوسه... ولی یه چیزی باهاش جور در نمیاد. اون یه سری چیزایی به من نشون داد. مثل این بود که داشت بهم آینده رو نشون میداد. هنوز گیجم نمیدونم چی نشونم می داد.»

سارا از روی تخت بلند شد. به سمت سنگ رفت. همینکه خواست آن را بردارد، در با صدای بلندی از جا کنده شد و روی زمین افتاد. سارا ترسید و عقب پرید. میکا از روی تخت بلند شد. گرد و خاک بلند شده بود و جلویشان را نمی دیدند. گرد و خاک که نشست، مرد قد بلندی نمایان شد. قد بلندی داشت و نصفه راست بدنش کاملا فلزی بود. چشمانش مکانیکی بود و رنگ قرمز خونی داشت. دست راستش خیلی بزرگتر از حد معمول بود. جلوتر آمد و گفت: 

«خب خب. ببین کی اینجاست. بالاخره روباه مکار رو پیدا کردیم.» 

از پشت سرش دو تا سرباز سایبورگ با اسلحه های الکتریکی داخل خانه شدند. کنارش ایستادند و به آن دو نشانه رفتند. سارا جلوی میکا ایستاد. میکا هنوز درد زیادی داشت و پهلویش هنوز خوب نشده بود. سارا گفت: 

«کی هستی؟ چرا اینجا اومدی؟» 

«تو منو نمیشناسی؟ فکر نمی کردم حافظت انقدر ضعیف باشه. من همونی هستم که باعث اخراجش شدین. کسی که پدرش جلوی همه خوردش کرد.» 

میکا و سارا چشمانشان گرد شده بود. او کسی نبود جز جک. خیلی تغییر کرده بود. جثه اش بزرگتر شده بود و حالا نصف بدنش مکانیکی بود. 

«نگاش کن. یه روزی برای خودت یه لشگر یه نفره بودی. حالا انقدر ضعیف شدی که سارا داره ازت محافظت می کنه.» 

سارا چشمش به شمشیر میکا روی زمین افتاد. نگاهی به جک و بعد دوباره به شمشیر. سریع به سمت شمشیر پرید. سرباز دست راست جک نشانه رفت و شلیک کرد. همینکه سارا خواست شکشیر را بردارد، گلوله به شمشیر خورد و شمشیر را به گوشه ای پرتاب کرد. سارا برگشت و عقب تر رفت. دستانش را کمی باز کرد تا از میکا محافظت کند. جک با لحن ترحم گفت: 

«برو کنار سارا. نذار به خون و خونریزی برسه. دارم با زبون خوش بهت میگم.» 

«میکا رو میخوای؟! باید از رو جنازه من رد بشی.» 

«راه دیگه ای برام نذاشتی. خیلی وقته کسیو له نکردم.» 

به سمت سارا رفت. میکا گفت: 

«سارا بیخیال شو. خودتو به خطر ننداز.» 

سارا سنگ درخشان را به میکا داد و گفت: «تا وقتی من اینجام نمیذارم یه تار مو از سرت کم بشه.» 

و به سمت جک راه رفت. جک مشت آهنی اش را بالا آورد و سمت سارا حمله کرد. سارا عقب رفت و جاخالی داد. جک با مشت چپش به پهلوی سارا زد. درد در بدنش پیچید. جک دوباره حمله کرد. مشتش از کنار صورت سارا رد شد. سارا دست او را گرفت و با دست دیگر با کف دستش به صورت او زد. جک بینی اش را گرفت و عقب رفت. عصبانی شد. بینی اش شکسته بود و خون از آن جاری شد. سارا به تمسخر گفت: 

«حالا اونی که خونی شده کیه؟» 

سرباز های کنار جک به پا و سینه سارا شلیک کردند. سارا ناله بلندی کرد و روی دو پای خود افتاد. میکا سریع به سمت سارا رفت ولی یکی از سرباز ها به جلوی پای او شلیک کردند. میکا عقب رفت و با نگاه نفرت انگیزی به جک نگاه کرد. جک خون بینی اش را پاک کرد، جلوتر آمد و بالای سر سارا ایستاد. 

«انتظار نداشتم بتونی اینطوری مبارزه کنی. خیلی حیف شد. نشد باهات یه مبارزه اساسی بکنم.» 

سارا سرش را بالا آورد و با چشمان نیمه باز و صدای ضعیف گفت: 

«بهت که گفتم. باید از روی جنازه من رد بشی.» 

دستش را روی زانویش گذاشت و سعی کرد بلند شود. جک نیم خنده ای کرد و گفت: 

«هر طور که خودت مایلی. میخواستم بهت رحم کنم ولی خودت اینطوری خواستی.» 

با دست فلزی اش گردن سارا را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد. سارا فشار زیادی روی گردنش حس کرد. داشت خفه اش می کرد. با دستانش به دست جک چنگ میزد و سعی می کرد خودش را آزاد کند. ولی فایده نداشت.با صدای خفه ای می گفت: 

«می....میکا.....فرار کن...»

میکا که این صحنه را دید، فریاد زد: 

«ولش کن. خواهش میکنم.» 

«خودتون این رو خواستین پس دیگه راه برگشتی نیست.» 

سارا دیگر داشت نفسش بند می آمد. میکا با بغض گفت: 

«خواهش میکنم بذار بره. اون هیچ ربطی به این ماجرا نداره. سارا تنها کسیه که تو زندگیم برام مونده. من خودمو تسلیم میکنم. فقط بذار سارا بره.» 

جک کمی مشتش را شل کرد و نفس سارا کمی برگشت. نگاهی به میکا کرد. کمی فکر کرد. در این شرایط میدانست میکا هیچ حقه ی پنهانی ندارد. مشتش را باز کرد. سارا روی زمین افتاد و سرفه های سنگینی کرد. 

 «معامله رو قبول میکنم.» 

سرش را برگرداند و به سربازان گفت: 

«ببریدش. اما نه.» 

پوزخندی زد و گفت: «اون یکی رو هم ببرید. پیش داداش جونش باشه یوقت نترسه.» 

سربازان جلو رفتند ولی همینکه به جک رسیدند، هر دو روی زمین افتادند. جک تعجب کرد. صدای آشنایی از پشت سرش آمد. 

«اینجا چه خبر شده؟» 

سر موقع رسیده بود. شاید تنها راه نجاتشان او بود.


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.