صدای آرمین بود که از پشت سر جک می آمد. جک نگاهی به سربازانش کرد و سپس برگشت. آرمین با اسلحه برقی اش به طرف جک نشونه رفته بود و آماده شلیک بود. میکا با تعجب گفت:
«آرمین؟ چطوری اومدی اینجا؟ تو که انقدر مجروح شدی چرا اومدی؟»
آرمین سرش را کج کرد تا میکا را ببنید و گفت:
«آره. هنوز تموم بدنم درد میکنه. ولی نمیتونم رفیقمو تنها بذارم. در ضمن، تو یه ماسک به من بدهکاری.»
بعد خطاب به جک گفت:
«جک تو اینجا چیکار میکنی؟»
«تو جای اونا رو لو دادی. منم اومدم که اونا رو برگردونم به شرکت. همون کاری که تو میخواستی بکنی.»
سارا با ناامیدی گفت: «چی؟ آرمین تو جای ما رو به اونا لو دادی؟»
«داره دروغ میگه. من هیچوقت نمیخواستم این کارو بکنم. کیو دیدی که به رفیق صمیمیش اینطوری خیانت کنه؟»
جک با حقارت گفت:
«بس کن آرمین. میدونی کلاود چقدر برای دستگیری اونا گذاشته؟ یکم فکر کن. با اون پول چه کارا که نمیشه کرد.»
«رفیقم رو بفروشم به خاطر پول؟ ترجیح میدم بمیرم.»
جک پوزخندی زد و گفت: «پس امروز به خواستت میرسی.»
و به سمت آرمین رفت. آرمین که می دانست اسلحه اش روی جک اثر ندارد، آن را روی زمین انداخت و گاردش را بالا آورد. اولین ضربه را جک فرود آورد ولی آرمین جاخالی داد و به پشت سر او رفت. مبارزه سختی بین آن دو شکل گرفت. جک با آن دست بزرگش خیلی کندتر از آرمین بود. آرمین هم از این کندی استفاده کرد و چندین مشت محکم به صورت و شکم جک زد. جک برای دور کردن آرمین با کف پایش لگدی به آرمین زد. دستش را روی زمین گذاشت تا کمی نفس بگیرد. چندین ضربه زانو و آرنج به جک زد. جک فقط داشت دفاع می کرد. آرمین کمی خسته شد. به نفس نفس افتاد. حالا نوبت جک بود. تنها یک ضربه با دست تیتانیومی اش کافی بود تا آرمین را از پا در بیاورد. به طرفش هجوم برد و دستش را چرخاند. آرمین سریع کنار رفت. مشتش به زمین خورد و سنگ کف را خورد کرد. دستش را از روی زمین کند و دوباره حمله کرد. این بار آرمین دستش را بالا آورد و مشت جک روی دستش خوابید. جک با دست معمولیش خواست به صورت آرمین بزند که آرمین مشتش را گرفت. حالا دستانشان به هم قفل شده بود. جک فشار زیادی را روی دست آرمین می آورد ولی دستان او هم از تیتانیوم بود و تحمل زیادی داشت. جک سرش را به سر آرمین کوبید. آرمین فریادی زد و سرش را گرفت و عقب رفت. جک دستش را باز و بسته کرد و دورخیز کرد. آرمین که سرش را بالا آورد، دست جک را دید که روی او فرود می آمد. سریع دستش را ضربدری گرفت. قدرت دست جک به حدی بود که سنگ زیر زانوی آرمین شکست. همین طور فشار دستش را زیاد می کرد تا آرمین تحملش را از دست بدهد.
میکا که شاهد تمام این ماجرا بود، حس خیلی بدی به او دست داد. همه داشتند جلوی چشمانش خورد می شدند. حس می کرد بی مصرف شده. طوری که باید یک گوشه می ایستاد تا بقیه کار ها را انجام بدهند یا از او محافظت می کردند. حس میکرد بار اضافی است. عصبانیت و نفرت با این حس ترکیب شد. میخواست به کمک آرمین برود ولی سنگ جادویی توی دستش نور زیادی ساطع می کرد. سنگ همین طور درخشان و درخشان تر می شد. ناگهان میکا انرژی زیادی را درونش احساس کرد. هاله هایی از سنگ بیرون می آمدند و دور بدنش می چرخیدند. خشم و غضب میکا چندین برابر شد. کنترل ذهنش از دستش خارج شد و انرژی ها تمام وجودش را فرا گرفتند. با فریاد بلندی به سمت آن دو دوید. سارا که کمی حالش بهتر شده بود، حالت میکا را دید. تا به حال میکا را چنین خشمگین ندیده بود. به محض این که دید به سمت آرمین می دود، داد زد:
«آرمین از سر راه برو کنار.»
آرمین نیم نگاهی به پشت سرش کرد. میکا با سرعتی باور نکردنی به آن ها نزدیک می شد. جک یک لحظه نگاهش به میکا افتاد و دستش شل شد. آرمین سریع از زیر دست جک بیرون آمد و به کنار غلت خورد. میکا با تمام توانش را در مشتش جمع کرد و ضربه جانانه ای از زیر به چانه جک زد. از شدت ضربه سر جک به سقف خورد و روی زمین افتاد. آرمین مات و مبهوت به او نگاه می کرد. میکا کاملا کنترل از دستش خارج شده بود و مثل یک حیوان وحشی شده بود. بالای سر جک رفت و دست آهنی اش را گرفت. پایش را روی شانه جک گذاشت و با تمام زور دستش را کشید. جک داد می زد و میکا همچنان می کشید. در کمتر از یک ثانیه میکا دست جک را از جای خود کند و با کف پایش به سینه جک فشار می آورد. آرمین سریع از پشت میکا را گرفت و با خودش عقب برد. میکا تقلا می کرد تا ولش کند. آرنجش را به پهلوی او زد. آرمین او را رها کرد. میکا هنوز دست بزرگ جک در دستش بود ولی میتوانست آن را حرکت دهد و آن را کمی کنترل کند. برگشت و با همان دست چندین برابر ضربه ای که جک می توانست بزند، به سینه آرمین زد. چنان قدرتی داشت که آرمین روی هوا پرواز کرد و مستقیم به در پشتی ساختمان خورد. در شکست و آرمین با در به بیرون پرت شد.
«آرمین!»
سارا وحشت زده به آرمین نگاه می کرد. با حیرت به میکا نگاه کرد و گفت:
«میکا این جنگ رو تمومش کن. چیکار داری میکنی؟»
میکا نفس نفس می زد. از چشمانش به معنای واقعی آتش آبی می بارید. شمشیرش را از کنار دستش برداشت و آن را از غلاف در آورد. چشمش به سارا افتاد. به دیوار تکیه داده بود و به شدت ترسیده بود. میکا به سمت او آمد.
«میکا حواست رو جمع کن. این تو نیستی. به خودت مسلط باش.»
میکا مثل این که صدایی نمی شنید و همچنان به سمت سارا می آمد. نوک شمشیرش روی زمین کشیده می شد و ترس سارا را هر لحظه بیشتر می کرد. شروع به دویدن کرد. به سارا رسید و شمشیرش را مستقیم به سمت او برد. سارا سر جایش خشک شده بود و حرکت نمی کرد. میکا با بی رحمی شمشیر را به شکم سارا فرو برد. سارا مات و مبهوت به میکا نگاه می کرد. درد زخم هر لحظه بیشتر می شد. میکا کمی از او فاصله گرفت و شمشیر را رها کرد. سارا دستش را روی زخم گذاشت و خیسی خون را احساس کرد. به دستش نگاهی انداخت. خون زیادی روی دستش بود. شمشیر از بدن سارا رد شده بود و از تیغه تیز آن خون می چکید. سارا روی زانو هایش افتاد. با مظلومیت به میکا نگاه کرد و گفت:
«میکا.... چ...چرا؟»
وجدان میکا مثل برق او را گرفت. درد زیادی در سرش احساس کرد. بیش از حد تحمل میکا بود. داد می زد و سرش را به این طرف و آن طرف می برد. سرانجام رو به روی سارا نشست و سرش را روی زمین گذاشت. وقتی سرش را بلند کرد، هنوز از چشمانش آتش می بارید و غضب در نگاهش بود.
«میکا! ازش دور شو. همین الان.»
میکا برگشت. چهره آشنایی را دید. شاید نه برای خود الآنش. لیندا جلوی در ایستاده بود. با زرهی سیاه با نوار های درخشان زرد رنگ. دستانش تا آرنج کاملا زرد بود. میکا نیشخندی زد و گفت:
«واقعا تو هستی؟ محافظ ققنوس؟ مدتی میشه که ندیدمت.»
صدایش تغییر کرده بود و پیدا بود خود میکا نیست که حرف می زند.
«ققنوس، خودت رو کنترل کن. نذار انرژی منفی بهت غلبه کنه. باهاش بجنگ.»
«به لطف این پسر من یک بار دیگه آزاد شدم. میتونم دنیا رو دوباره از نو بسازم.»
سارا پشت سر میکا بود. شمشیر از پهلویش رد شده بود. از کلکی استفاده کرد که آرمین یادش داده بود. ولی نتوانسته بود سر وقت کلک را بزند و شمشیر پهلویش را بریده بود. آن را روی زمین انداخت و آرام آرام به او نزدیک شد. لیندا از زیر چشم حواسش به او بود.
«بیخیال، محافظ. ما همیشه میخواستیم دنیا رو فتح کنیم.»
سارا به پشت سرش رسید.
«توهم زدی. ما هیچوقت چنین هدفی نداشتیم. ذهنت گرفتار تاریکی شده. نمیتونی من رو فریب بدی.»
سارا با شانه اش از پشت میکا را هل داد. تعادل میکا به هم ریخت و به سمت لیندا تلو تلو خورد. لیندا قدرتش را در دست چپش ذخیره کرد و با یک حرکت به سینه میکا زد. ضربه شدت زیادی نداشت ولی وجود میکا را به هم ریخت. میکا عقب رفت. سنگ از دست میکا افتاد و نور درخشانش کم شد. تمام هاله های آبی رنگ به سنگ برگشتند. خشکش زده بود. مثل این که روح دیده باشد.
«م..... من...... همه چیو دیدم. همه چی.»
نگاهی به اطرافش انداخت. سارا که از پهلو خونریزی می کرد، آرمین بیرون بیهوش روی زمین افتاده بود و جک که حالا فقط یک دست داشت. شمشیر از دستش لیز خورد و روی زمین افتاد.
«من چیکار کردم؟!»
در هم شکست. تمام دوستانش صدمه دیده بودند و همه اش تقصیر میکا بود. لیندا جریان انرژی اش را متوقف کرد. به میکا گفت:
«نترس. خونسردیت رو حفظ کن. تو هیچ تقصیری تو این اتفاق نداری.»
میکا دیگر جانی در بدن نداشت. پاهایش سست شدند. چشمانش بسته شدند و به پشت افتاد. سارا با درد زیاد دوید و او را گرفت. آرام او را روی زمین گذاشت.
«میکا؟! میکا! جوابمو بده.»
رو به لیندا کرد و گفت:
«چه اتفاقی براش افتاد؟»
«نگران نباش. حالش خوب میشه. بهتره زود از اینجا بریم. سیابورگ ها دارن میان.»
سریع به سمت آرمین رفت و نبضش را چک کرد. خواست او را بلند کند که سارا گفت:
«نه. بلندش نکن. اون احتمالا چندین دنده هاش خورد شده. تکون دادنش اونو میکشه.»
«پس چاره ای ندارم جز اینکه تلپورتش کنم به پناهگاه.»
بلند شد و انگشتش را روی هنذفری داخل گوشش گذاشت و گفت:
«آیریس. اونجایی؟»
سارا با حیرت گفت: «آیریس؟»
آیریس جواب داد: «آره. صداتو دارم.»
«باید یه نفر رو تلپورت کنیم پناهگاه. میتونی مختصات میدان نیروی من رو پیدا کنی؟»
«تلاشم رو میکنم.»
لیندا دستانش را جلو آورد. چندین بار به شکل دایره ای چرخاند. هاله زرد رنگی دور آرمین پدیدار شد و مثل یک محافط دور او را گرفت.
«پیداش کردم. الان تلپورت رو شروع میکنم.»
محافظ دور آرمین درخشان تر شد و سریع ذره ذره و در هوا ناپدید شد. سارا گفت:
«چرا هممون رو با هم تلپورت نکردی؟»
«ما فقط میتونیم یک نفر رو تلپورت کنیم. و چون دستگاه طول میکشه تا دوباره راه بیفته، باید این راه رو پیاده بریم.»
سارا سریع داخل رفت و سعی کرد میکا را روی دوشش بیندازد. لیندا گفت:
«چیکار داری میکنی؟»
«میخوام بندازمش روی شونه هام. باید تا اونجا حملش کنیم.»
«ولی تو زخمی شدی. نباید فشار به خودت بیاری.»
«راه دیگه ای نیست. تو نمیتونی همزمان هم میکا پشتت باشه و ازمون محافظت کنی.»
صدای پاهای سربازان به گوش رسید.
«ولی....»
«ولی بی ولی. باید به من اعتماد کنی. وقت زیادی نداریم. هوای پشت سرمون رو داشته باش.»
سارا دوان دوان و پشت سرش لیندا از خانه بیرون آمدند. یکی از سربازان آن ها دید و داد زد:
«پیداشون کردیم. به نام قانون ایست!»
حدود ده تا سرباز داخل کوچه ها دنبالشان می کردند. آن هایی که جلوتر بودند به سمت آن ها شلیک کردند. لیندا سریع دستش را بالا آورد و سپری از انرژی ساخت. تقریبا دوبرابر اندازه لیندا بود. گلوله ها به آن خوردند ولی اثری نداشتند و جذب سپر شدند. بعد از مدتی به یک دوراهی رسیدند و لیندا سمت راست را نشان سارا داد. سارا به سمت کوچه دوید ولی لیندا ایستاد. محافظی به اندازه عرض کوچه درست کرد و آن را به سمت سایبورگ ها هل داد. میدان نیرو با سرعت به سمت آن ها آمد و آن ها را چندین متر دور کرد. به سمت کوچه راستی دوید و سارا را دید که رو به روی دیوار آخر کوچه ایستاده. خطاب به سارا داد زد:
«برو توی دیوار.»
«چی؟ دیوونه شدی؟»
لیندا به آن ها نزدیک شد و سارا را به سمت دیوار هل داد. سارا تعادلش را از دست داد و با سر به سمت دیوار رفت. از ترس چشمانش را بست ولی چیزی احساس نکرد. وقتی باز کرد خودش را داخل یک خانه دید. تقریبا بزرگ بود و یک تخت آزمایشی هم وسط آن بود. دستگاه های بزرگی کنار تخت بود و چندین سیم و لوله از سقف آویزان بود. میزی هم سمت چپ سالن بود که چند نمایشگر و پشت آن چندین مرکز داده های کوچک بود. برگشت و به دیوار نگاه کرد. لیندا جلوی چشمانش از دیوار به داخل خانه آمد.
«اون دیگه چی بود؟»
«فقط یه هولوگرام. به اندازه کافی امن هست. نمیدونن ما اینجاییم.»
صدای آیریس داخل اتاق پیچید.
«عه برگشتین. به موقع اومدین. همین الان عیب شناسی آرمین رو شروع کرده بودم.»
لیندا جواب داد: «خوبه. تا چند دیقه دیگه میرم پیشش.»
در همان لحظه صدای غر غر میکا به گوش رسید.
«چی شده....... من کجام؟»
چشمانش را باز کرد. خودش را روی شانه های سارا دید.
«سارا!»
در همان لحظه مثل این که برق بگیردش سر حال شد و سریع از پشت سارا پایین آمد.
«تو حالت خوبه!»
سارا کمی دستش را از روی زخم برداشت. جوری که فقط دست خونی او پیدا باشد و گفت:
«خب.... نه در حدی که فکر میکنی.»
«وای خدا. من خیلی خیلی متأسفم.»
سارا دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت:
«مهم نیست. من حالم خوبه. بهتره فعلا به آرمین برسیم.»
«آرمین!؟ اون الان کجاست؟ حالش خوبه؟»
آیریس جواب داد:
«من چند دیقه پیش عیب شناسیش رو شروع کردم. تا چند دیقه دیگه میتونیم کار درمان رو شروع کنیم.»
میکا شگفت زده شد و به دنبال صدا برگشت.
«آیریس؟؟؟ خودتی؟»
«سلام میکا. خوشحالم که دوباره میبینمت.»
میکا باور نمی کرد. با تعجب خندید و گفت:
«آیریس نمیدونی چقدر خوشحالم که صداتو میشنوم.»
«خوشحالم که اینو میشنوم.»
چندین صدای بوق پشت سر هم شنیده شد. به این معنی بود که کار دستگاه ها تمام شده. آیریس گفت:
«کار دستگاه تموم شده. میتونین به اتاق برین و کار رو شروع کنین.»
لیندا به سارا نگاهی کرد و گفت:
«اول باید زخم سارا رو درمان کنم. خیلی طول نمیکشه.»
ناگهان سارا سوزش زیادی را در جای زخم احساس کرد.
«آی....اَو.....آخ داره میسوزه.»
از جای زخم بخار می آمد. لیندا سریع جلو آمد.
«بذار یه نگاهی بهش بکنم.»
استرس دوباره وجود همه را در بر گرفت. لیندا نشست و نگاهی به پهلویش کرد. زخم دیگر خونریزی نداشت ولی جای سوختگی داخل زخم پیدا بود و دور آن کمی سیاه شده بود و داشت پیشروی می کرد. با نگرانی به سارا نگاه کرد و گفت:
«این اصلا خوب نیست. باید همین الان درمانت کنیم. فک کنم باید درمان آرمین رو فعلا به تأخیر بندازیم. آیریس بدن آرمین چقدر وقت دیگه میتونه دووم بیاره؟»
«وضعیتش خیلی ناپایداره. من تونستم تا حدی جراحات رو کنترل کنم ولی اگه ظرف دوازده ساعت دیگه درمان نشه از خونریزی داخلی میمیره.»
لیندا با اضطراب گفت:
«پس باید سریع عمل کنیم.»
میکا گفت:
«چرا؟ مگه سارا چه مشکلی داره؟»
لیندا نفس عمیقی کشید و گفت:
«زهر دارمور. یکی از مهلک ترین زهرها در تاریخ بشریت. این زهر کم کم روحت رو تسخیر میکنه و کنترلت میفته دست یکی از خطرناک ترین و وحشتناک ترین شروری که دنیا به خودش دیده. خیلی بدتر از چیزی که توی اون خونه بودی.»
«چطوری میتونیم درستش کنیم؟»
«متأسفم نمیدونم چطوری باید درمانش کنم. باید از توی کتاب هام بگردم. اونجا باید حتما جوابی براش باشه.»
هر لحظه سوزش زخم سارا و به دنبال آن استرس بقیه بیشتر می شد. کم کم داشت پاهایش سست می شد. میکا به لیندا گفت:
«پس معطل چی هستی؟ سارا داره میمیره.»
لیندا خطاب به آیریس گفت:
«آیریس توی کتاب ها و حافظه ها دنبال هر چیزی که ربط داشته باشه بگرد. وقت نداریم باید زودتر دست به کار بشیم.»
«همین الان انجامش میدم.»
تنش بین آن ها هر لحظه بیشتر می شد. همه به جنب و جوش افتاده بودند. لیندا به اتاق آرمین رفت تا جای سارا را آماده کند. حال سارا هم بدتر و بدتر می شد. چشمانش داشت سنگین می شد و بدنش به لرزه افتاد. میکا کمکش کرد تا روی تخت وسط اتاق بنشیند. با دستانش صورت سارا را گرفت و به چشمانش نگاه کرد.
«سارا با من بمون. سعی کن بیدار بمونی. یکم دیگه تحمل کن.»
صداها توی گوش سارا محو می شدند. چشمانش تار می دید و سرش گیج می رفت. کم کم از حال رفت و سرش را روش شانه میکا انداخت.
«سارا! سارا بلند شو. نباید بخوابی. باید بیدار بمونی. سارا!»
لیندا از اتاق برگشت و گفت:
«اتاق آمادس سریع بیارش.»
میکا زیر سر و زانویش را گرفت و بلندش کرد. سارا کم کم از هوش رفت و دیگر چیزی نشنید.
.
.
.
ما دارمور هستیم و بزودی این بدن مال ما خواهد شد. ما شکست ناپذیریم و بزودی تمام دنیا را تسخیر خواهیم کرد.