ققنوس : قسمت نهم: آرامش درون

نویسنده: emadkimiagari

صداهای محوی به گوشش می رسید. انگار چند نفر داشتند با هم حرف می زدند. چشمانش نیمه باز بود ولی کاملا تار می دید. سرش به شدت درد می کرد. در همان صدای های محو چیز هایی می فهمید. 

«هنوز چیزی پیدا نکردی؟» 

«دارم میگردم. یکم صبر کن.» 

«نمیتونیم صبر کنیم. اونا دارن میمیرن و ما داریم تلف شدنشون رو میبینیم. شاید راهی.......» 

دیگر صدایی نشنید و دوباره به اغما رفت. هنوز سردردش را احساس می کرد و پهلویش می سوخت. ناگهان سکوت همه جا را فرا گرفت. درد کم کم داشت از بین می رفت. چند دقیقه بعد نسیم ملایمی را روی صورتش احساس می کرد. آرام آرام چشمانش را باز کرد. همه جا سفید بود. هیچ چیزی به چشم نمیخورد. در جایی بود که مطلقا هیچ چیزی وجود نداشت. سرش را می چرخاند و سرگردان به اطراف نگاه می کرد. پشت سرش شخصی ایستاده بود. کمی تپل با موهای مجعد و قد بلند بود. سارا سردرگم پرسید: 

«من کجام؟...... تو کی هستی؟..... من مردم؟» 

«تعجب می کنم منو نمیشناسی. ما قبلا خیلی همدیگه رو ملاقات می کردیم. فکر کنم باید دوباره خودم رو معرفی کنم. اسم من پیتر هانس هست. میتونی منو ققنوس صدا کنی.» 

«فکر نمیکنم تو رو بشناسم. اولین باره که میبینمت.» 

«حتما من رو ملاقات کردی ولی نه توی بیداری.»

سارا با تعجب وسط حرف او پرید و گفت:

«میشه اول بگی اینجا کجاست؟» 

«آروم باش. همه چیز زو بهت توضیح میدم. این مکان رو بهش میگن تالار سفید. قشنگه مگه نه؟ ما از معدود کسانی هستیم که اجازه دسترسی بهش داریم. همون طور که میبینی اینجا هیچ موجود زنده ای غیر از ما نیست. هر چیزی که اینجا میبینی غیر واقعیه. ولی در نظر داشته باش که میتونه روی ذهنت تأثیر بذاره. این آگاهی توعه که نشون میده چه چیزی اینجا رخ میده. میتونه برای تو یه دنیای وسیع باشه، یا یه اتاق سه در چهار. زمان در اینجا به اندازه زمان واقعی سپری میشه. پس باید از زمانی که داری بهترین استفاده رو بکنی.»

سارا گیج شده بود. حرفی برای گفتن نداشت. فقط به دور و اطرافش نگاه می کرد و سعی می کرد محیط اطرافش را درک کند. پیتر گفت:

 «خب؟ سوالی دیگه ای نداری بپرسی؟» 

«صبر کن صبرکن. بذار فکر کنم. پذیرش این همه چیز برام خیلی سخته.» 

«وقت برای فکر کردن نیست. زمان زیادی نداری باید خودتو نجات بدی.» 

«آره راست میگی. یادم میاد. داشتم از زهر دارمور می مردم. ولی... من چرا؟... چطوری به اینجا اومدم؟» 

«کار لینداست. اون تو رو به یه اغمای موقت برده تا اثر زهر دارمور رو کمتر کنه. ولی به خاطر اینکه روح ققنوس با اون زهر در آمیخته، تو رو آورده اینجا. تو به واسطه آگاهی که نسبت به این دنیا پیدا کردی وارد اینجا شدی. حالا هم باید تمرکز کنی تا خودتو نجات بدی. هر چیزی که اینجا اتفاق میفته بر اساس ذهن توعه. از اونجایی که دارمور داره سعی میکنه روحت رو تسخیر کنه، فعلا کنترل کامل اینجا دست توعه. یادت باشه؛ ذهنت رو کنترل کن تا بدنت رو کنترل کنی.» 

صدای غرش عجیبی از پست سر سارا آمد. برگشت و دارمور را دید. مثل یک سایه بود و بالاتنه بدنش فقط دیده می شد. محیط اطرافش را مثل جوهر تیره و تاریک می کرد و بدنش کم کم کامل می شد. 

«آه.... روح بیچازه. میتونم از همین فاصله ترس رو تو وجودت ببینم. ولی جای درنگ نیست. فکر میکنم وقت نابودی انسان ها فرا رسیده.» 

سارا وحشت کرده بود. برگشت و با ترس به پیتر گفت: 

«من جطوری باید با این هیولا بجنگم؟ این دو برابر من هیکل داره. این منو یه لقمه چپ میکنه.» 

«همون طور که گفتم. از ذهنت استفاده کن. یه ذهن متمرکز میتونه حتی سنگ رو خورد کنه.» 

سارا رو به دارمور خنده ی استرسی کرد و گفت: 

«عه هه هه... ببین........ من اینجا دنبال دردسر نیستم. شاید بتونیم با صحبت کردن حلش کنیم.» 

دارمور با چنان اخمی به او خیره شد که سارا زهره اش ترکید. 

«فک کنم این یعنی نه...» 

دارمور از ته دل خنده شیطانی کرد. 

«مو هو هو ها ها ها...... به همین زودی جا زدی؟ نگران نباش. سریع تمومش میکنم.» 

دستش را بالا برد. نیروهای سیاه به سمت دستش متمرکز شدند. سارا چیزی را که می دید باور نمی کرد. دارمور یک نیزه بلند در دستش ساخته بود. سارا چند قدم عقب تر رفت. عرق سرد روی پیشانی اش نشسته بود. فکرش به هیج جا قد نمی داد. دارمور نیزه را پرتاب کرد. نیزه با سرعت آذرخش به سمت سارا می آمد. سارا از ترس دستانش را جلوی صورتش گرفت. عجیب بود. هیچ اتفاقی نیفتاد. دستانش را پایین آورد و دور خودش یک محافظ زرد رنگ دید. با حیرت به دستانش نگاه می کرد. 

«من این کار رو کردم؟ با دستای خودم؟» 

پیتر گفت: «تو انجامش دادی چون برای محافظت از خودت بود. همیشه این اتفاق نمی افته.» 

سارا نگاهی به دارمور کرد. خشم از چهره سیاهش می بارید و چشمانش غرق در خون بودند. ذهنش را آرام کرد و فقط به هدف فکر کرد. دارمور که از این حرکت سارا عصبانی شده بود، غر غر کرد و دوباره نیزه دیگری را به سمت او پرتاب کرد. نیزه با سرعت بیشتری هوا را می شکافت و جلو می آمد. سارا چشمانش را بست. سعی کرد جای نیزه را پیدا کند. می توانست نیروی تاریک را حس کند. نیزه به او رسیده بود و هنوز واکنشی نشان نمی داد. در لحظه ای که نیزه به جلوی چشمانش رسید. نیزه را متوقف کرد. دارمور چیزی را که می دید باور نمی کرد. سارا با سرعتی باور نکردنی نیزه را با دو دستش گرفته بود. فقط یک بند انگشت با وسط دو چشمش فاصله داشت.


دارمور فریاد می زد: 

«چطوری.... چطوری جلوشو گرفتی؟ قدرت من غیر قابل کنترله! تو لایق استفاده ازش رو نداری!» 

سارا نیزه را در دستش گرفت. هنوز استرس داشت و بدنش می لرزید. خنده ای کرد و گفت: 

«نمیدونم چطوری این کارو کردم ولی واااای پسر چه حس خوبی داره.» 

نیزه به رنگ زرد در آمد و مانند یک زره کامل، تمام بدن سارا را در گرفت. حس عجیبی داشت که برای سارا وصف شدنی نبود. پوزخندی با دارمور زد. 

«خب.... من همین الان ثابت کردم که از تو لایق ترم. پس نظرت چیه همین الان گورتو گم کنی و دیگه جلوی چشم من ظاهر نشی؟»

«تو در مقامی نیستی که این طوری با من صحبت کنی. من دارمورم! خدای جنگ! ویرانگر جهانیان! و درسی به تو خواهم داد که هیچوقت فراموش نکنی.» 

«هه... رو کن ببینم چی تو چنته داری خدای تقلبی.» 

دارمور که خون خونش را می خورد با فریاد و عصبانیت چندین نیزه را با هم پرتاب کرد. سارا همین طور که به سمت دارمور راه می رفت هر کدام را با کف دستش به کناری پرتاب می کرد. 

«همه زورت همینه سایه بدترکیب؟ فکر کردم گفتی ویرانگری. ولی ظاهرا یه مگس کوچیکی که باید لهت کنم.» 

دارمور از عصبانیت فریاد بلندی و کشداری کشید. 

«چطور جرئت میکنی به من توهین کنی موجود بی ارزش! خودم با دستای خودم تک تک ریسمان های روحت رو بیرون می کشم.» 

شمشیر بزرگ و سیاهی را بیرون کشید و نیروی خودش را به آن الهام کرد. خنده های شیطانی کرد و گفت: 

«ببینم چطوری میتونی از پس این بر بیای.» 

صدای پیتر مانند صدای الهام بخشی در گوشش پیچید. 

«نذار تیغه شمشیر تو رو لمس کنه. اون شمشیر ریسمان روحت رو ازت میگیره.» 

«حله. حواسم بهش هست.» 

نفس عمیقی کشید و به سمت دارمور دوید. دارمور شمشیر سنگین و بزرگش را بالا آورد تا روی سر او فرود بیاورد. سارا نشست و روی زمین لیز خورد. از بین پاهای دارمور رد شد و سریع بلند شد. شمشیر دارمور روی زمین خورد و صدای بلند و وحشتناکی داد. سارا پرید و لگدی به پشت دارمور زد. دارمور چند قدمی تلو تلو خورد و به سختی تعادلش را نگه داشت. با عصبانیت برگشت و دوباره حمله کرد. این بار از کنار شمشیر می زد. سرعتش کم بود ولی چون خیلی بزرگ بود جاخالی دادن برای سارا سخت بود. عقب عقب می رفت. تعادلش را از دست داد و نزدیک بود بیفتد. دارمور از فرصت استفاده کرد و شمشیر را از زیر کشید. اگر حرکت نمی کرد صد درصد شمشیر به او می خورد. باید عقب می رفت ولی اگر می افتاد کارش تمام بود. نبرد نفس گیری شده بود. تا می توانست بدنش را عقب کشید. سر شمشیر با فاصله یک تار مو از جلوی بینی اش رد شد. یک لحظه فکر کرد شمشیر به او خورد. منتظر بود تا اتفاقی بیفتد ولی همه جا ساکت شد. دارمور از شدت سنگینی، شمشیر روی پشتش افتاد. سارا به سمتش دوید. دارمور سریع چند نیزه به سمت او پرتاب کرد. سارا با دستش آن ها را به کناری پرتاب کرد. نزدیک دارمور که شد پرید. تمام قدرتش را روی مشتش گذاشت و صورت دارمور را هدف گرفت. به محض اینکه فرود بیاید دارمور غیبش زد. مشت سارا روی زمین خورد. به دور و اطرافش نگاه کرد. لعنتی کجا رفت؟ خیلی نزدیک بود. نمیتوانست تمرکز کند. صدایی توی گوشش پیچید. 

«باید اقرار کنم تو یه مبارز خوبی هستی. اگر چه مهارت های تو در مقابل من هیچی نیستن.» 

سارا که دوباره استرس گرفته بود و عرق سرد روی پیشانی اش نشسته بود گفت: 

«پس چرا داری خودتو قایم میکنی؟» 

«من خودمو قایم نمیکنم. تو مجبورم کردی از بهترین قدرت هام استفاده کنم. خب... به من بگو..... تو برادرت رو خیلی دوست داری مگه نه؟» 

پیتر از دور داد زد: «بهش گوش نکن. داره حواست رو پرت میکنه. میخواد گولت بزنه.» 

«دارمور! خودت میدونی من ذهنم قدرتمند تر از این حرفاس. تلاش نکن. خودتو نشون بده.» 

چندین ثانیه سکوت حکمفرما شد. 

«همیشه برای برنده شدن نیاز به ذهن نیست.» 

صدا از پشت سارا می آمد. میتوانست نیروی سیاه او را حس کند. سریع برگشت ولی همین که چشمش به دارمور افتاد، چیز سنگینی روی سینه اش احساس کرد. بدنش سرد شد. شمشیر دارمور داخل سینه او فرو رفته بود. حس درد نداشت ولی بدنش به یک باره یخ زد. پاهایش سست شدند. دستانش را به شمشیر گذاشت و سعی کرد آن را بیرون بکشد ولی به شدت ضعیف شده بود. روی زمین افتاد. دارمور که از پیروزی اش راضی بود، جلو رفت و دسته شمشیر را گرفت. رشته های زرد رنگی از سینه اش بیرون آمدند و به سمت دست دارمور حرکت کردند. عصاره روحش کم کم داشت جایش را به پوچی می داد. دستش را بالا آورد و سعی کرد ریسمان ها را بگیرد. ناگهان دارمور شمشیر را بیرون کشید و همزمان همه ریسمان های روحش بیرون کشیده شدند. سارا بر خلاف خواسته اش احساس سبکی می کرد. شاید خیلی هم بد نبود. حس راحت و خوبی بود. دارمور ریسمان ها را به تسخیر خودش گرفت و کنترل بدن سارا به دست او افتاد. نگاهی به سارا انداخت. چشمانش نیمه بسته بودند. تقریبا چیزی نمی فهمید. 

 «نگران نباش. وقتی کارم تموم شد جسمت رو بهت برمیگردونم بعدش میتونی ببینی من چه انقلابی به پا کردم. راستی مطمئن میشم برادرت ذره ذره قدرت من رو بچشه. کسی چه میدونه، شاید خودتم به من ملحق بشی.» 

سارا زیر لب گفت: «منو ببخش میکا. من نا امیدت کردم. منشکست خوردم. منو ببخش.» 

ار کنار سارا رد شد و از تالار سفید خارج شد. فقط سارا ماند و تاریکی اطرافش. می توانست تا ابد فکر کند. به همه چیز. ولی دیگر انرژی براش نمانده بود. تمام بدنش سرد بود و بی حال. همه چیز تمام شده بود. تلاش هایش برای محافظت از برادرش به در بسته خورده بود. تنها امیدش به لیندا بود. چشمانش را بست و در آرامش ابدی فرو رفت. 



تو هر کاری که میتونستی کردی. حالا در آرامش بخواب. بهت قول میدم که همه چی درست میشه. میکا همیشه هواتو داره.

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.