«آیریس هنوز چیزی پیدا نکردی؟»
«هنوز دارم میگردم. شما هنوز از کتابای چاپی چیزی پیدا نکردین؟»
«لیندا داره میگرده. منم فعلا حواسم به این دوتا هست.»
نفس عمیقی کشید. سعی کرد استرس را از خودش دور کند. سارا در سمت راستش و آرمین در سمت چپش روی تخت بودند. جان بهترین دوستانش در خطر جدی بود. برای آن ها هر کاری می کرد. فقط می خواست آن را صحیح و سالم ببیند.
«من همه فایل ها و اسناد مرتبط رو گشتم. هیچ چیزی در مورد شرح حال این دو نفر نوشته نشده.»
«به خاطر اینه که این اسناد خیلی بعد تر از مرگ دارمور جمع آوری شدن. باید دست به دامن کتاب های چاپی بشیم.»
لیندا در کتابخانه که در زیرزمین قرار داشت، به دنبال جوابی برای درمان آرمین و سارا بود. کتاب ها را ورق می زد و یکی یکی بررسی می کرد. کتاب ها نوشته دست خود ققنوس اول بود و فقط لیندا می دانست چطور دست خط آن ها را بخواند. صداهای ورق زدن های سنگین لیندا در اتاق آزمایش می پیچید. هر ورق زدن لیندا، میکا قلبش می ریخت و لحظه به لحظه استرسش را زیاد می کرد. همین طور که در فکر به دنبال راه حلی بود صدای ناله سارا به گوش رسید. میکا از جا پرید و کنار تخت سارا رفت. ناله های سارا بیشتر می شد. میکا لیندا را صدا زد. لیندا با عجله به طبقه بالا آمد و پیش سارا رفت. نگاهی به او کرد. سارا درد می کشید و با هر ناله اش قلب میکا فشرده می شد. لیندا جای زخم را چک کرد. جوهر سیاهی در جای زخم در حرکت بودند. لیندا فهمید دیگر چاره ای ندارد.
«میشه لطفا یکی بگه باید چیکار بکنیم؟!»
«چاره ای ندارم جز این که ببرمش به تالار سفید.»
«بگو کجاست، خودم میبرمش.»
«تالار سفید جایی توی این دنیا نیست. اون جا محل ذخیره آگاهی های ققنوس های قبلیه. ققنوس اول این مکان رو ساخت تا بتونه داده های هر نسل رو پیش خودش نگه داره تا برای همیشه فراموش نشن. در بعضی اوقات میتونه با دنیای ما تداخل پیدا کنه ولی انرژی خیلی زیادی میخواد. اگر کسی که این کار رو کرد بمیره، ممکنه تمام واقعیت و قوانین جهان رو به هم بریزه. حالا منم مجبورم بفرسمتش به اونجا تا خودش خودش رو نجات بده. از اینجا به بعد همه چیز به اون بستگی داره.»
«فکر میکنی تنها راه برای نجات دادنش همین باشه؟»
لیندا سرش را به نشانه تأیید تکان داد. میکا عقب تر رفت تا فضا را برای لیندا باز کند. لیندا چندین نفس عمیق کشید. ذهنش را متمرکز کرد. انرژی درونش را تحت کنترل خودش در آورد و دستانش را روی بدن سارا گذاشت. مه زرد رنگی دور آن ها به گردش در آمد. میکا تعجب کرد و از ترس عقب تر رفت. دستان لیندا دوباره کاملا زرد شده بودند و می درخشیدند. بعد از چند ثانیه مه دورشان مثل باد به سرعت به اطراف پخش شد. میکا دستانش را جلوی صورتش گرفت. حس کرد باد سنگینی دارد او را از جا می کند ولی در عین حال مثل میخ روی زمین نگهش می دارد. بعد از اتمام کار لیندا برگشت و به میکا گفت:
«از ما دیگه کاری ساخته نیست. فعلا باید به فکر آرمین باشیم.»
چهره اش خسته به نظر می آمد. به نظر می رسید انرژی زیادی مصرف کرده بود. با این حال به سمت آسانسور مخفی رفت. ناگهان میکا چیزی به ذهنش رسید. چیزی که قطعا می توانست به آن ها کمک کند.
«صبر کن.»
لیندا ایستاد و برگشت.
«چی شده بچه؟»
«همین الان یادم افتاد. ما قبلا توی پناهگاه خودمون از کریمزون استفاده می کردیم. راهی هست که بشه الان ازش استفاده کرد؟»
لیندا تعجب کرد.
«کریمزون؟ همون ماده داخل بدن روباتا؟ ولی اون ماده کشندس. چطوری ازش استفاده کردی؟»
«ما... یعنی سارا تونست اتفاقی آزمایشی انجام بده و به کریمزونی تبدیلش کنه که میتونه سرعت درمان رو زیادتر کنه. من کمکش کردم که دستگاه جهش دادن اون رو بسازیم.»
«مرد حسابی چرا اینو زودتر نگفتی؟ اگه اون ماده با قدرت من سازگار باشه، میتونیم در جا درمانش کنیم. کجا هست این دستگاه؟ وقت نداریم. باید هر چه زودتر بیارمش اینجا.»
«توی پناهگاه خودمونه. خودم میرم میارمش.»
«تو هنوز بدنت ضعیفه. تا اونجا دووم نمیاری.»
میکا به چشم های لیندا زل زد و گفت:
«تو هنوز منو نشناختی. من کسی بودم که این شهر رو بیست و چهار ساعته سر پا نگه داشت بدون هیج خستگی....»
سپس به سمت دیوار هولوگرامی رفت و ادامه داد:
«...تو بهتره حواست به سارا باشه که اگه اتفاقی افتاد بتونی حلش کنی. من زود بر میگردم.»
آیریس گفت: «پس اگر اتفاقی افتاد من رو خبر کن. باهام در ارتباط باش.»
میکا به نشانه تأیید سرش را تکان داد. سریع زره هوشمندش را که کل بدنش را در بر میگرفت، پوشید. شمشیرش را به پهلویش گذاشت و رادیو اش را با آیریس همگام سازی کرد. از هولوگرام رد شد و به سمت پناهگاه خودشان رفت. به سر کوچه که رسید ایستاد. چشمانش را بست. نفسش را حبس کرد. تقویت کننده های پایش را فعال کرد و پاهایش را مثل میخ روی زمین محکم کرد. نفسش را بیرون داد و جهش بلندی کرد. با تمام سرعت می دوید و کوچه ها را با نیم خیز می پیچید. وارد خیابان اصلی شد. فقط یک خیابان دیگر تا خانه فاصله داشت. جاسوس ها همه جای خیابان بودند ولی میکا اهمیت نمی داد. از طرفی خود جاسوس ها می دانستند به گرد پایش هم نخواهند رسید چه برسد به اینکه با او بجنگند. بالاخره بعد از چندین دقیقه به خانه رسید. گرد و غبار کمی هنوز اطراف خانه وجود داشت. تقریبا از نیمه شب گذشته بود و همه جا ساکت بود. چراغ های داخل خانه هنوز روشن بودند و سوسو می زدند. نزدیک ورودی که شد سایه شخصی را دید. "یکی تو خونست. این وقت شب تو خونه من چیکار میکنه؟ حتما یکی از اون روبات های فضوله که اومده دزدی." این فکر ها داخل سرش می چرخیدند. دستش را روی شمشیرش گذاشت و آماده شد. به سمت ورودی خانه که حالا دیگر در نداشت رفت. نگاهی به داخل انداخت. غافلگیر شد. فکرش را هم نمی کرد. جک هنوز آن جا بود. داشت دستش را جا می زد و زیر لب غر غر می کرد. چشمش به میکا افتاد. اخم هایش در هم رفت. دستش را درست کرد و با عصبانیت به او گفت:
«دوباره که اینجایی. اینجا چیکار میکنی؟»
«من باید اینو از تو بپرسم. تو چرا هنوز اینجایی؟ نکنه دوباره تنت برای یه کتک دوباره میخاره؟»
«هوووی. درست صحبت کن.»
«مثلا نکنم چی میشه؟»
جک عصبانی شد و به سمت میکا رفت. میکا با خونسردی گفت:
«واقعا میخوای دوباره با من بجنگی؟ بعد از اون بلایی که سرت آوردم؟»
جک یک لحظه درنگ کرد. دو دل شده بود. از طرفی می دانست زورش به میکا نمی رسد ولی از طرفی خیلی دلش می خواست درس حسابی به میکا بدهد.
«گوش کن. من نیومدم اینجا که دعوا راه بندازم. فقط میخوام یه چیزی رو بردارم و برم. کاری هم به تو ندارم. انقدر وقت ندارم که باهات درگیر بشم. پس بهتره از اینجا بری تا نظرم عوض نشده.»
جک همچنان با عصبانیت به او نگاه می کرد. عقلش می گفت نباید مبارزه کند. می دانست پیروز نمی شود. با غرولند گفت:
«باشه. این دفعه رو ازت میگذرم. ولی یادت باشه کار ما هنوز تموم نشده. بزودی میبینمت.»
و از خانه بیرون رفت. میکا نفس راحتی کشید و به سمت آشپزخانه رفت. دستگاه جهش دهنده کریمزون روی میز بود. به اندازه یک موتور اتوموبیل بود و وزن زیادی نداشت. دور تا دورش محفظه ای ساخته بودند تا اجزای آن آسیب نبیند. به یک طناب نیاز داشت. به سالن اصلی رفت و دور خانه به دنبال طناب گشت. پشت قفسه ها، کمد ها. حتی توی آشپرخانه را هم گشت ولی اثری از طناب نبود. ناامید به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. ناگهان یادش افتاد چند هفته پیش جعبه مواد غذایی را از انبار سایبورگ ها دزدیده بودند. هنگام فرار یکی از آن ها طنابی را به پای میکا انداخت. سارا طناب را از وسط برید و این طناب تا خانه به پای میکا مانده بود. یادش افتاد آن را زیر تخت خودش قایم کرده. زیر تخت را گشت و آن را پیدا کرد. دستگاه را با طناب بست و روی پشتش گذاشت.
«میکا!»
صدای آیریس از رادیو اش می آمد. دستش را روی دکمه هنذفری اش گذاشت و گفت:
«بله صداتو می شنوم.»
«میکا کجایی؟»
«دستگاه رو برداشتم. تو راهم دارم میام.»
«زود خودت رو برسون. اینجا داره یه اتفاقاتی می افته. کنترل سارا از دستش خارج شده. ما نمیتونیم....»
صدای آیریس قطع شد و سپس صدای خش خش آمد.
«آیریس؟ آیریس! آیریس جواب بده!...لعنتی.... اونجا چه اتفاقی افتاد؟ باید زودتر برسم اونجا. یه وقت بلایی سرشون نیاد.»
از خانه بیرون دوید و به سمت خیابان دوید. ناگهان چیزی محکم به دستگاه خورد. ایستاد و نگاهی به آن کرد. دارتی با پرز های نارنجی و علامت شرکت بتا محفظه را سوراخ کرده بود. یک لحظه شستش خبردار شد. با عینکش سریع اطراف را بررسی کرد. چشمش به تک تیر اندازی بالای پشت بام ساختمان بسیار بزرگی که رو به روی خانه خودش بود، خورد. تک تیر انداز آماده شلیک بود. اگر سریع فکری نمی کرد، دارت سمی به او میخورد و او را بیهوش می کرد. به سمت پشت دیوار کوچه رفت. دارت دیگری از کنار گوشش رد شد. وحشت کرده بود و استرس زیادی داشت. چند لحظه بعد از کنار دیوار نیم نگاهی به تک تیر انداز انداخت. تک تیر انداز آماده شلیک بود و دارت را شلیک کرد. میکا سریع برگشت و دارت به دیوار خورد. باید حواسش را پرت می کرد. فکری به ذهنش رسید ولی باید دقیق و در لحظه انجام می شد. شمشیرش را بیرون کشید، از پشت دیوار بیرون آمد و موج انرژی ای به سمت تک تیر انداز پرتاب کرد. تک تیر انداز که نشانه گرفته بود شلیک کرد ولی موج انرژی دارت را منحرف کرد. تک تیر انداز که دید اوضاع خراب است، پشت دیوار بام نشست. چند لحظه ای صبر کرد و دوباره بلند شد. به دنبال میکا گشت ولی اثری از او نبود. تشخیص دهنده حرارتی نشانه گیرش را روشن کرد. پشت دیوار ها و خانه ها را گشت ولی باز هم میکا آن جا نبود. فقط ماشین جهش دهنده روی زمین افتاده بود. نا امید و عصبانی از این که او را گم کرده بود، اسلحه اش را پایین آورد. نفس عمیق عصبی ای کشید.
«حالا کارتون به جایی کشیده که میخواین از پشت بهم بزنین؟ هنوز کارای قبلیتون درس عبرت نشده؟»
برگشت و میکا را پشت سرش دید. تقریبا فاصله ای با هم نداشتند. اسلحه را بلند کرد و به سمتش نشانه رفت. میکا که منتظر این حرکتش بود، زودتر خنجر کوچکش را از ساعدش بیرون کشید و به سمتش پرتاب کرد. خنجر به تفنگ خورد. سر لوله آن را کج کرد و از دست تک تیر انداز به کناری پرتاب شد.
«هه... چقدر قابل پیش بینی... چرا نمی فهمید هر چقدر تلاش میکنین دستتون به من نمیرسه. انقدر فهمش برای شما سخته؟»
با عینکش او را بررسی کرد. هیچ اثری از قطعات مکانیکی روی او نبود. تعجب کرد. تک تیر انداز گفت:
«رئیس ما میدونه داره چیکار میکنه. و تا وقتی تو رو به دست نیاره ول کن ماجرا نیست. کلاود ناجی ماست.»
«شنیده بودم کلاود مغز سایبورگ ها رو دستکاری میکنه ولی نمیدونستم میتونه انسان های معمولی رو اینطوری گول بزنه.»
«منم مثل بقیه روزی به سایبورگ تبدیل خواهم شد و جاودانه زندگی خواهم کرد.»
«هوففففف.... واقعا سخته با اینجور آدما کنار اومدن. باشه. هر جور میخوای فکر کن. من کاری بهت ندارم. ولی تو باید اون تفنگ رو به من بدی.»
نه. من اونو بهت نمیدم. از من چنین چیزی نخواه.»
میکا حوصله اش سر رفت. تاقتش تاق شده بود.
«انگار شما ها زبون خوش حالیتون نمیشه. گفتم اون تفنگو بده به من.»
جلوتر رفت و شمشیرش را کشید. تک تیر انداز ترسید. اسلحه را از روی زمین برداشت و محکم آن را گرفت.
«زودباش بدش به من. وقت ندارم باید زودتر برم.»
ناگهان صدایی آشنا از پشتش به گوش رسید. صدایی اصلا انتظار شنیدن آن را نداشت.
«تو هیچ جا نمیری! نه تا وقتی که من نگفتم!»
برگشت. از تعجب خشکش زد. کلاود با چندین پهباد کوچک جنگی جلوی او ایستاده بود. نصف صورتش و دست راستش از آرنج مکانیکی بود.
«خب خب.... ببین کی اینجاست. دوست قدیمی من. خوشحالم که میبینمت.»
«ولی من اصلا از دیدنت خوشحال نیستم.»
«نگران نباش. به من عادت میکنی. چطوره که شمشیرت رو بذاری زمین و تراشه ققنوس رو بدی به من؟ میتونیم از راه آسونش جلو بریم.»
«پیش من نیست. بیخود خودتو خسته نکن. من به تنهایی به دردت نمیخورم.»
«پس فکر میکنم باید بریم سراغ بقیه گروهت.»
کلاود به همه واحد ها و سرباز هایش دستور داد تا به دنبال سارا بروند. میکا وحشت کرد.انتظار این حرکت را از کلاود نداشت.
«چطوری میدونی سارا کجاست؟»
«وقتی داشتین اون همه وقت مبارزه می کردین، جک یه ردیاب توی لباسش جاساز کرد. فکر کردی من انقدر احمقم که به همین راحتی میذارم بری؟ با اون قدرتی که تو اونجا به دست آوردی، کار من خیلی بهتر جلو میره.»
«فکر نمیکنم دلت بخواد از نزدیک ببینیش. باور کن. به چشم خودم دیدمش.»
میکا نگاهی به تک تیر انداز انداخت. داشت آرام آرام به او نزدیک می شد. پشت سر و جلویش بسته شده بودند. به سمت چپش عقب عقب رفت. به دیوار کوتاه پشت بام رسید. کلاود و تک تیر انداز در چند متری او نزدیک شدند و کلاود دستش را بالا آورد و همه ایستادند. میکا نگاهی به پایین ساختمان انداخت. ساختمان بلند نبود ولی اگر می پرید صد درصد می مرد.
«مقاومت نکن مرد جوان. تو محاصره شدی. راه دیگه ای نداری. مجبورم نکن به زور متوسل بشم.»
چاره ای نداشت. باید می پرید. پوزخندی به کلاود زد و دو انگشتش را به نشانه خداحافظی از سرش تکان داد.
«آدیوس!»
و پرید. کلاود که از این کار میکا حیرت زده شده بود، سریع به سمت لبه پشت بام دوید. از بالا او را نگاه کرد. میکا در هوا معلق بود و هر لحظه به زمین نزدیک تر می شد.
«احمق! داری چیکار میکنی؟ میخوای خودتو به کشتن بدی؟»
شمشیرش را با دو دستش گرفت و به دیوار ساختمان فرو کرد. میکا همینطور پایین می آمد و دیوار را میشکافت. سرعتش هنوز زیاد بود. به زمین که رسید شمشیر را بیرون کشید و با کمر روی زمین افتاد. درد زیادی در بدنش پیچید. ناله بلندی کرد و از روی زمین بلند شد. وقت نشستن و درد کشیدن نبود. سریع دستگاه را برداشت و به سمت پناهگاه دوید. کلاود شاهد همه ماجرا بود. می دانست به سمت پناهگاه می رود.
«قربان بریم دنبالش؟» تک تیر انداز تفنگش را برداشت و آن را پشتش گذاشت.
«نه. نیازی نیست. خودش با پای خودش میفته تو تله. یه لشگر اونجا منتظرشن.»
میکا با تمام سرعت می دوید. تقویت کننده پاهایش تقریبا از کار افتاده بودند ولی با این حال سریع تر از حالت معمولی می دوید. به نفس نفس افتاده بود. خدا خدا می کرد اتفاق بدی نیفتاده باشد. باید هر چه زودتر به آن جا می رسید. جایی که سرنوشتش در گرو عزیز ترینش بود.
.
.
.
.
پ.ن: آدیوس به معنی خداحافط در زبان اسپانیایی هست. این جا صرفا به عنوان شوخی به کار بردم. :)