«به نظرت از پسش بر میاد؟»
«بر اساس اطلاعات من، احتمال شکست دارمور توی تالار سفید فقط 2 درصده.»
«دو درصد هم کم نیست. حداقل بهتر از درد و زجر روحش تا آخر عمرشه. اینطوری فقط تو برزخه تا وقتی که خود دارمور کنترلش رو برگردونه.»
لیندا همانطور که روی صندلی نشسته بود، فکر میکرد. فقط یک کار میتوانست بکند. صبر... و صبر... و صبر. چیزی که تمام عمر با آن زندگی کرده بود و برایش عادی شده بود. ولی استرس داشت. استرس خیلی خیلی زیادی داشت. هیچ امیدی به این نداشت که سارا بتواند دارمور به آن سرسختی و بی رحمی را از بین ببرد. فقط خدا خدا می کرد که قدرت سارای تسخیر شده زیاد نباشد وگرنه مجبور میشد کاری را که نمیخواست انجام دهد.
«بهتر نیست آرمین رو ببری جای دیگه؟»
«چرا؟»
«چون اگه سارا... بهتره بگم قطعا سارا تسخیر میشه ممکنه بلایی سر آرمین بیاره. خودت میدونی که دارمور رحم سرش نمیشه.»
لیندا سرش را بالا آورد و نگاهی به سارا کرد. ترسی ناگهانی تمام وجودش را گرفت. این دو نفر پیش او امانت بودند. هر اتفاقی می افتاد میکا او را تقصیر کار می دانست. سریع بلند شد و به سمت تخت آرمین رفت. قفل های چرخ آن را باز کرد و تخت را به دنبال خودش کشید.
«کجا داری میبریش؟ همین یه اتاق استریلیزه رو داریم.»
«میبرمش اتاق کناری. لااقل اونجا امن تره.»
«اون اتاق آزمایشه. اصلا برای شرایط اون امن نیست. بدن آرمین به اندازه کافی ضعیف هست...»
«پس استریلیزش کن! نمیتونیم جونشو به خاطر یه ضدعفونی نبودن اتاق به خطر بندازیم. خودمم کمکت میکنم. در ضمن باید کار درمانش رو شروع کنم اگه سرمش تا حالا اثر کرده باشه.»
«حالا کار استریلیزه رو شروع میکنم. باید اول وسایل رو ببری بیرون.»
لیندا تخت آرمین را وسط اتاق گذاشت و مشغول بیرون بردن وسایل شد. بعضی از آن ها شکننده بودند و لیندا با احتیاط آن ها را می برد. اتاق نسبتا بزرگی بود و تقریبا یک آزمایشگاه کامل حساب می شد. کمد ها ویترین های کنار دیوار تمام پر از شیشه های مواد شیمیایی و طبیعی بود. فقط یک چیز بین این مواد کم بود. کریمزون جهش یافته. تنها ماده ای که می توانست به بدن کمک کند تا بافت های تخریب شده را بازسازی کند و شاید بهتر از حالت طبیعی بشوند.
لیندا آخرین میز را به بیرون از اتاق برد و همه در های ویترین ها و کمد ها را قفل کرد. پیش سارا برگشت تا کپسول اکسیژن را بردارد. ناگهان احساس سردی عجیبی در بدنش احساس کرد. سرما از طرف سارا می آمد. کپسول را روی زمین گذاشت و به سمت سارا رفت. رنگ پوستش پریده بود و درد زیادی می کشید.
«لیندا، چه اتفاقی داره میفته؟»
«اون نمیتونه موفق بشه. دارمور داره بهش غلبه میکنه. باید سریع عمل کنیم قبل اینکه...»
ناگهان مه و غبار سیاهی از سینه و جای زخم پهلویش بیرون آمدند.
«...دیر بشه.»
لیندا وحشت کرد. فهمید دیگر دیر شده. سریع کپسول را به اتاق آزمایش برد و ماسک آن را روی صورت آرمین گذاشت. بیرون آمد و اتاق را قفل کرد. دستانش می لرزیدند. استرس زیادی داشت. برای اولین بار بود که مستقیما با دارمور رو در رو میشد. باید سارا را از خانه بیرون می برد. به پیش سارا برگشت. مه و غبار داشتند وجود او را می گرفتند. به آیریس گفت:
«تو فرایند استریلیزه رو شروع کن. من باید سارا رو از خونه ببرم بیرون.»
آیریس سیستم ضدعفونی اتاق را فعال کرد. لیندا کنار تخت سارا را گرفت و به دنبال خودش کشید. همین که از اتاق بیرون رفت، ناگهان مه و غبار به همه سمت پخش شدند و لیندا را به عقب پرت کردند.
دیگه خیلی دیر شده بود. دارمور کاملا کنترل را به دست گرفت. لیندا سر جایش خشک شده بود.
«کارمون تمومه...»