بوی گل یخ، چشم های صدرا را باز کرد. گرمای آتش ملایمی گونه اش را گرم می کرد. هنوز کاملا هوشیاری اش را به دست نیاورده بود. پتوی نازکی رویش انداخته شده بود و زیر سرش یک تخته سنگ قرار داشت. همانطور با چشمان نیمه باز نگاهی به اطراف انداخت. یک ساختمان خرابه آجری، چند درخت کاج جوان و مردی که پشت به او ایستاده بود و به اطراف نگاه می کرد. صدرا پتو را کنار زد و سعی کرد بلند شود.
:« چه عجب بالاخره بیدار شدی!» صدرا مکث کوتاهی کرد و گفت
:« شما کی هستین؟.. من.. من چرا اینجام؟» مرد مرموز چرخید و چند قدم به سمتش برداشت. قد متوسطی داشت و مو های بلند دم اسبی اش آرام آرام نمایان می شد.
:« همکارم بهت هشدار نداد که کار احمقانه نکن و مواظب باش؟ چرا حرفشو گوش ندادی؟ حالا افتادی تو دردسر.» صدرا چشم هایش را مالید. یادش افتاد که چه اتفاقاتی برایش افتاده بود. از جایش پرید و با نگرانی به اطراف نگاه کرد.
:« عماد.. عماد چی شد؟.. اون کجاس؟..» مرد دم اسبی یک ابرویش را بالا برد.
:« عماد؟ منظورت همون پسرس که پیشت بود؟ اون جاش امنه و الان تو بیمارستان شهر، پای تیر خوردشو درمان کردن. نگرانش نباش. بیشتر نگران خودت باش.» صدرا نفس عمیقی کشید و اندکی آرام تر شد. حسی عجیب و ناشناخته داشت. هیچوقت در چنین جایی قرار نگرفته بود. نگاهی به اطراف انداخت.
:« اینجا کجاست؟»
:« خارج شهر. یه ده کیلومتر اومدیم بیرون.»
:« شما همکار اون آقا هستین که اون شب بهم کمک کرد؟»
:«همکار که نه. ولی اهدافمون یکیه و باهم کار می کنیم. هیچ چیز رسمی و امضا شده وجود نداره. برای کسیم کار نمی کنیم. فقط برای خودمون.» مرد کمی مکث کرد و با چهره ای که به نظر می رسید اصلا راضی و خوشحال نیست ادامه داد
:« وضعت خیلی خرابه پسر. نمیدونم چرا این فکر به کله پوکت رسید که پاشی بری تو اون سردخونه. حمید بهت گفت که هیچ کار اشتباه و ریسکی نکن و فقط برو خونت پیش خانواده که جات امن باشه؟ نه فقط خودت، بلکه اکثر دوستان و خانوادت جاشون امن می بود اگه حرف گوش می کردی.» سپس آهی کشید و گفت
:« متاسفانه حالا که انتخاب کردی از ماجرا سر در بیاری دیگه چاره ای نداری جز اینکه به این بازی بی رحمانه بپیوندی. اصلا دوست ندارم یه بچه هیجده ساله بخواد از این مسائل سر در بیاره ولی مجبورم بهت بگم.» صدرا سرش را پایین انداخت.
:« من متاسفم. اصلا به عواقب کارم فکر نکرده بودم.» مرد، سری تکان داد و گفت
:« به هر حال. من جوادم. با حمید و چند نفر دیگه یه گروهی هستیم که به امثال تو کمک می کنیم. خوب گوش کن! تو یه چیز خاص داری که فقط بخش کوچیکی از آدما دارنش. و بخش خیلی خیلی کوچیکتری از اونا هم از این چیز خاص خبر دارن. اون "چیز"، دلیل در خطر بودنته. تو شخصی هستی که ما اصطلاحا بهش میگیم چشم رنگی.» صدرا تعجب کرد.
:« چشم رنگی؟ ولی من رنگ چشمام مشکی خالصه.» جواد جلو رفت و با دقت به چشمان صدرا زل زد.
:« بذار ببینم.. عجیبه!.. چشم رنگی هستی ولی چشمات رنگی نیس. تاحالا ندیده بودم همچین چیزی. ولی احتمالا یه مورد خاص باشی که باید تاثیرات مثبت و منفی کمتری هم داشته باشه.» جواد دوباره سر جایش برگشت و از جیبش یک کلت بیرون آورد و برای صدرا پرتاب کرد. صدرا تا جایی که توانست، سریع واکنش نشان داد. اما تنفگ از دستش در رفت و روی زمین افتاد.
:« اینطوری نمیتونی زنده بمونی. تو باید با این تنفگ حرفه ای شی و یاد بگیری چطوری ازش استفاده کنی. سرعت عملت هم باید خیلی خیلی بهتر از این باشه.» صدرا در حالی که خشکش زده بود و به اسلحه سیاه رنگ درون دستش خیره شده بود، گفت
:« این.. این یه اسلحه واقعیه؟.. یعنی من باید ازش استفاده کنم؟ من باید تفنگ بگیرم دستم؟ ولی این که.. این که غیر قانونیه!» جواد خنده ای کرد و گفت:« غیر مجاز؟ مرد حسابی تو باید زنده بمونی! اون بیرون یه یارویی هست که ما بهش میگیم دکتر جگوار. دکتر برای اینکه یه دانشمند عوضیه و جگوار برای اینکه عین جگوار آمریکایی میتونه با یه حرکت آدم بکشه. اون دنبال چشم رنگیاس و کلی تا حالا شکار کرده. همین الان تعجب نکن اگه پشت این بوته نشسته باشه و با لبخند به حرفامون گوش بده. این تفنگ در مقابل خود دکتر مثل اسباب بازی می مونه. ولی حداقل حریف آدماش میشه.» صدرا که هنوز حتی می ترسید که تفنگ را در دستش بچرخاند، گفت
:« آخه من چطوری از این استفاده کنم؟ من تاحالا یه بچه رو هم اذیت نکردم. من نمیتونم به کسی شلیک کنم. من نمیتونم.» جواد با لحنی جدی تر گفت:« باید بتونی! تو الان دیگه محکوم به زنده موندنی. باید اون لحظه ای که پاتو گذاشتی توی اون سردخونه، به همه اینا فکر می کردی.» صدرا درمانده به نظر می رسید. نمی توانست صحبت های جواد را قبول کند.
:« اصلا من برمیگردم. مستقیم میرم خونه و همونجا میمونم. اشتباهی که کردمو جبران می کنم.» جواد خنده بلندی کرد.
:«خونه؟ میدونی الان تو شهر چه خبره؟ بذا بهت بگم سر تیتر اخبار و روزنامه ها چیه. یه پسر دبیرستانی که بعد از ورود غیر قانونی به یه سردخونه، به دوستش شلیک کرد و نا پدید شد، تحت تعقیب پلیس قرار دارد. اون وقت میخوای برگردی؟ کجا میخوای بری؟» صدرا که از این حرف خشک شده بود، آب دهانش را قورت داد.
:« شلیک کرد؟ من به عماد شلیک نکردم! برای چی بهم تهمت میزنن؟ خود عمادم میدونه که من بهش تیر نزدم!»
:« حرف دوستت مهم نیس. تصاویر دوربینای اونجا دستکاری شدن و تو رو نشون میدن که اول در مقابل درخواست دوستت که ازت میخواد بری بیرون، مقاومت می کنی و بعدم بهش تیر می زنی. فیلم یه لحظه خراب میشه و بعد تو ناپدید میشی. کل اینترنت پره از این فیلمه. تازه اینم بگم که پلیس ثابت کرده تو همون کسی هستی که نگهبانا رو کشته و توی زیرزمین مخفیشون کرده.» صدرا با ناباوری به آسمان خیره شد. افکار و کلمات مدام در ذهنش می چرخیدند و گیجش کرده بودند. نمی خواست حرف های جواد را باور کند. میخواست از خواب بیدار شود و خودش را ببیند که روی تخت در خانه شان دراز کشیده و صدای پدر و مادرش از هال به گوش می رسد. نمی خواست باور کند که به یک مجرم تبدیل شده که باید تفنگ به دست بگیرد و در خیابان ها کز کند.
ناگهان صدای جواد که با صدای بلند جواب تلفنش را داد، رشته افکار صدرا را پاره کرد.
:« من بیرون شهرم تو کافه قدیمی.. چی؟.. من چمیدونم بابا!.. نه همینجا پیش من جاش امن تره.. خب چجوری آخه؟.. خیلی خب پس منتظرم.. باشه.. بای.» سپس رو به صدرا کرد و گفت:« حمید داره میاد اینجا. احتمالا نزدیکای ساعت نه شب برسه. تا اونموقع یکم با سلاحت ور برو که اگه یکی از آدمای دکتر سر راهت سبز شد بتونی بزنیش.» و بدون اینکه به صدرا فرصت حرف زدن بدهد از دیوار نیمه خراب ساختمان بالا رفت و وارد شد.