چشم رنگی : نرومیوم 

نویسنده: Eightwingphoenix

صدرا به قدری دویده بود که قفسه سینه اش شدیدا درد گرفته بود و عضلات پایش بی حس شده بودند. جواد مچ دستش را گرفته بود و با سرعت او را به دنبال خود می کشاند. صدر وحشت کرده بود. یادآوری صحنه کشته شدن حامد برایش ترسناک بود. دیدن چشمان درشت و بنفش رنگ عجیب دکتر که به او خیره شده بود، سرش را به درد آورده بود. فقط دیدن چشم های دکتر این کار را با او کرده بود. سرش درد می کرد و چشمانش می سوخت. جواد بدون اینکه سرش را برگرداند به او گفت
:« دیدن اون چشما هم میتونه باعث شه حالت بد شه و سردرد بگیری. همین میتونه دستت بیاره که با کی طرفی. یه هیولای بی رحم و وحشتناک که ما از لحاظ قدرت، حتی شبیه سایه اش هم نیستیم.» صدرا چیزی نگفت. فقط به خرده سنگ هایی که به سرعت از زیر پایش رد می شدند و یا به چپ و راست پرتاب می شدند. برای اولین بار، به مرگ فکر کرد. به اینکه آیا روز های آخر زندگی اش به زودی فرا می رسند؟ چیز زیادی تا روز تولدش نمانده بود و صدرا اصلا تصور نمی کرد که ممکن است این روز را در کنار خانواده و در خانه امن و راحت خود جشن نگیرد. چند متر دیگر دویدند و بالاخره جواد کنار یک مغازه عطاری ایستاد و در حالی که نفس نفس می زد، ساعتش را چک کرد. دو و بیست و شش دقیقه نیمه شب. به قدری دیر وقت بود که احتمالا افراد و جایزه بگیر های دکتر، همگی به تفنگ هایشان تکیه زده و خواب باشند. رو به صدرا کرد و گفت
:« خودت دیدی که چی شد. ببخشید که نتونستم کمکت کنم. متاسفانه قدرت من در مقابل دکتر هیچه. اون بد تر و خطرناک تر از چیزیه که حتی چند دقیقه پیش دیدی. خیلی باهوش و باتجربس و نهایت قدرت چشماشو در اختیار داره. تنها راه ما برای زنده موندن اینه که مخفی شیم و شاید برای همیشه مخفی بمونیم. با اینکه حتی ممکنه همین الان پشت یه بوته یا هر جای دیگه ای برامون کمین کرده باشه.» صدرا فقط به گوشه ای خیره شد.
:« دنبال چیه؟ چرا اینکارا رو می کنه؟ چرا چشم رنگیا رو می کشه؟» جواد نفس عمیقی کشید.
:«نمیدونم. شاید میخواد منقرضمون کنه. شاید میخواد خودش تبدیل بشه به تنها چشم رنگی که توی دنیا هست و این قدرتو انحصاری کنه. منتها تنها چیزی که میدونم، اینه که اون دنبال همون پسریه که تو توی اون سردخونه دنبالش بودی. احتمالا دکتر که فهمید پسره رو کشتن، خواست از ما انتقام بگیره.» صدرا از جا پرید و با هیجان گفت
:« رهام نمرده. جسد توی سردخونه چشماشو باز کرد و بهم خیره شد. اون یا هنوز زندس و داره ادای مرده ها رو در میاره که در امان باشه، یا جسدش تقلبیه. تازه اون حسی که در موردش گفتین هم بهم میگه که رهام زندس. من حتی صداشو شنیدم که بهم گفت "فرار کن".» جواد به فکر فرو رفت. 
:« اگه میگی که حس کردی زندس پس انگار واقعا زندس و احتمالا در امانه. البته هنوز که نمی دونی کجاس؟ میدونی؟» صدرا به نشانه عدم تایید سر تکان داد. جواد ادامه داد
:« دکتر به خاطر یه چیزی دنبال اون پسره رهام می گرده. نمیدونم چی توی یه بچه دبیرستانی دیده که اینطوری همه جا رو داره جارو می کنه تا پیداش کنه. ولی هر چی هست، احتمالا می تونه قدرتمند ترش کنه. انقدر قوی که بتونه سریع تر و راحت تر کارشو انجام بده. اگه بتونه رهامو پیدا کنه و اون چیز رو به دست بیاره، کار همه مون تمومه.» صدرا گفت
:« من فکر نمی کنم. حس می کنم رهام چیزی داره که دکتر ازش می ترسه. یه قدرت یا یه شئ یا هر چیزی که میتونه در مقابل قدرت دکتر ایستادگی کنه. من اینو با تمام وجود حس می کنم.» سپس ادامه داد
:« ما باید دنبال رهام بگردیم و سعی کنیم یه جوری پیداش کنیم. اگه بتونیم بفهمیم رهام کجاست و موفق بشیم باهاش حرف بزنیم، شاید بهمون راه مقاومت در مقابل دکترو بگه. اون یا میدونه و یا میتونه با دکتر مقابله کنه. من مطمئنم.» جواد آرام سر تکان داد و به نظر می رسید از حرف صدرا خوشش آمده. اما هنوز در مورد صدرا مطمئن نبود. 
:« من تنها شدم و دیگه هیچ همکاری ندارم. تو تنها کسی هستی که میتونه یه کارایی انجام بده. منتها اگه قرار باشه مثل اون اتفاق توی تونل، نتونی یه تیر به یه نفر شلیک کنی، ماجرا پیچیده و سخت میشه. اگه میتونی اینکارو بکنی و برای دفاع از خودت، خون بریزی و آدم بکشی، با من بیا. وگرنه، من تو رو از شهر خارج می کنم و میسپرمت به دوستم که توی نپال زندگی می کنه و خودم میرم دنبال رهام. چیکار می کنی؟» صدرا چند لحظه فکر کرد و با چهره ای مصمم و جدی، رو به جواد کرد.
:« من آمادم. هر کاری می کنم تا زنده بمونم. هر کاری.» جواد خنده ریزی کرد و نفس عمیقی کشید.
:« خیلی خب بچه. پس بهتره به جای قایم شدن و ترسیدن، دنبال دوستت بگردیم و پیداش کنیم. با اینکه هیچی در مردش نمی دونیم، ولی بهتره تلاشمونو بکنیم. تو باید یکم چیز در مورد چشم رنگیا یاد بگیری و همچنین تعدادمون برای این کار کمه. در مورد چشم رنگیا بیشتر بهت یاد میدم. ولی در مورد تعداد نفرات، میخوام بدونم تو کسی رو داری که به جز خانواده، بیشتر از همه بهش اعمتماد داشته باشی؟» صدرا فقط یک اسم به ذهنش رسید. 
عماد موقع مرخص شدن از بیمارستان، فقط به صدرا فکر می کرد. می دانست که کار خاصی از او بر نمی آید. چون تکلیف پرونده روشن و صدرا مجرم اصلی شناخته شده بود. اما او همچنان به خودش و چشم هایش و خاطراتش بیشتر اعتماد داشت. دم درب ورودی بیمارستان ایستاده بود و منتظر مادرش که ماشین را از پارکینگ در بیاورد و سوارش کند. نگاهی به ساق پای باند پیچی شده اش کرد. گلوله ای که به او شلیک شده بود، خیلی سریع و راحت در آمد و زخمش هم بهبود یافت. عماد هنوز اندکی احساس درد می کرد. اما می توانست راه برود و حتی با سرعت کم بدود. مادرش از راه رسید و در را برای پسرش باز کرد. عماد در حالی که هنوز فکر صدرا از دهنش نمی رفت، سوار ماشین شد و سرش را به پنجره تکیه داد.
 صدرا و جواد، به آرامی در پیاده رو قدم می زدند. هوا روشن تر و گرم تر شده بود و خیابان ها و کوچه ها و مغازه ها، دوباره روال همیشگی خود را از سر گرفتند. صدرا با اینکه مسافت بسیار طولانی را دویده بود و حالا هم چند ساعتی پیاده روی کرده بود، اما بر خلاف شخصیت کم طاقت و زودرنجش، چندان از پا نیفتاده بود. کمی هم گرسنه بود و شدیدا دلش می خواست گوشه ای دراز بکشد و چیزی بخورد. اما خجالت می کشید و شرم می کرد که جلوی جواد، حرفی از استراحت و خستگی بزند. کسی که تمام گروه همکاران و دوستانش را به شکل فجیعی از دست داده بود و با این حال، تمام فکر و ذکرش، محافظت از صدرا و زنده نگه داشتن خودش و همراه جوانش بود.
 :« میخوای یه چیزی بخوری؟ من یه آشنا دارم که اگه بهشون بگی منو می شناسی، تخفیفای سنگین میدن بهت. میتونی بری یکم خودتو تقویت کنی تا من یه جا برای اسقرارمون پیدا کنم. احتمالا یه مسافرخونه ارزون بهترین گزینه مون باشه. چون خیلی پول نداریم. اگه مسافر خونه هم گیرم نیومد که دیگه باید به زیر پل و پارک و اینجور جاها پناه ببریم.» صدرا سر تکان داد
 :« نه. من نمیرم استراحت کنم در حالی که شما هنوز دارین کار می کنین. بهتره خودتونم بیان و استراحت کنین.» جواد خندید
 :« نگران من نباش پسر. من حالم خوبه. مطمئنا می تونم چند ساعت دیگه هم تحمل کنم.»
 :« پس منم می تونم تحمل کنم.» 
:« خیلی خب بابا باشه. منم میام. فقط حواست باشه که ماسکتو در نیاری. خیلی سر به زیر غذا بخور. وگرنه ممکنه یکی متوجهت بشه. اگه لو بریم بدبخت میشیم. باشه؟» 
:« باشه.» 
پیشخدمت کافه، دو لیوان چای و دو برش کیک شکلاتی را برای میز 8 که گوشه سالن و کنار شوفاژ قرار داشت برد. جواد در فکر فرو رفته بود و به صدرا نگاه می کرد که سر به زیر نشسته بود و آرام آرام چای و کیک می خورد.
:« خوب گوش کن. حالا که دیگه رسما اومدی تو این راه، بهتره همه چی رو بدونی. من نخواستم اولش اطلاعات زیادی بهت بدم، چون فکرشم نمی کردم که تبدیل بشی به تنها کسی که میتونه همکارم باشه. باید در مورد چشم رنگیا و اتفاقاتی که داره در بارشون میفته برات بگم.» صدرا آرام سر تکان داد. جواد ادامه داد 
:« علت قدرت ترسناک دکتر، چشمای بنفشش نیس. بلکه مربوط میشه به ماده ای به اسم نرومیوم. این ماده آزمایشگاهیه و ساخت آمریکا. ماده ای که میتونه قدرت واقعی چشم رنگیا رو بیدار کنه.» سپس کمی به اطراف نگاه کرد تا مطمئن شود کسی به حرف هایش گوش نمی دهد. 
:« قدرت طبیعی چشم رنگیا، همینیه که تو داری. دید رنگارنگ و حس قوی که میتونه بهت اطلاعات زیادی بده که حواس پنج گانه ات نمی تونن بهت بدن. یه جورایی شبیه حس شیشم. ولی نرومیوم میتونه چیزای خیلی بیشتری بهت بده. ساز و کارش پیچیدس. ولی مثل اکسیر جادویی می مونه که وقتی آدم ازش استفاده کنه، میتونه جادوگری کنه. نرومیوم میتونه قدرت های مخرب و خطرناک زیادی به چشم رنگیا بده که یه گوشه ای ازشو دیدی. افراد با نگاه کردن میتونن کارای مختلفی بکنن. از جا به جا کردن اجسام و متوقف کردنشون گرفته، تا ضربه زدن به یک نفر، حتی دستکاری اندام های داخلی مثل قلب و ریه. هر بیشتر از نرومیوم استفاده کنی، تعداد کارایی که میتونی بکنی بیشتر میشه، در نتیجه تو مبارزه ها قوی تر میشی. ولی باعث میشه که ریسک کم بینا شدن یا حتی کوری کامل، افزایش پیدا کنه. همچنین کسایی که خیلی نرومیوم استفاده می کنن، چشمشون مدام می سوزه، راحت نمی تونن بخوابن و توهم زیاد می زنن. البته اینم اضافه کنم که هر چقد چشمت قوی باشه، نمی تونه به مغز کاری داشته باشه. فقط حواس مختلفو دستکاری می کنه. این ینی نمی تونی کاری کنی که یکی مغزش خاموش شه یا دستورات غیر ارادی به بدنش بده.» صدرا فقط گوش می داد و از این اطلاعات عجیب و غیر قابل باور، متعجب می شد. چیز هایی می شنید که قبلا فقط در فیلم ها دیده بود. جواد ادامه داد.
 :«دکتر کل زندگی شو نابود کرده و الان نرومیومی که توی چشماش میریزه، غلظت خیلی بالایی داره. حدود یک درصد غلظت داره که وحشتناکه. برای همین میشه گفت شاید دکتر قوی ترین چشمای ممکنو داشته باشه. من حس می کنم رهام چیزی داره که باعث میشه اثر نرومیوم روی چشم خنثی بشه و از بین بره. برای همین دکتر شدیدا دنبالشه و به گفته خودت، ازش می ترسه. ما مدت ها دنبال چنین چیزی می گشتیم. ولی ناامید شدیم و گفتیم حتما همچین چیزی وجود نداره. اما حالایه کورسوی امیدی برای پیدا کردن این چیز پیدا شده و من به هر قیمتی شده پیداش می کنم. کار ناتمومشونو تموم می کنم..» صدرا نگاهی به جواد کرد. به نظر می رسید که به سختی تلاش می کند جلوی ریزش اشکش را بگیرد و خودش را کنترل کند. صدایش را صاف کرد و نفس عمیقی کشید. سپس به یک حرکت، چایش را سر کشید و از روی صندلی بلند شد. 
:« تا تو تموم می کنی، من برم هزینه رو پرداخت کنم. باید زودتر حرکت کنیم تا دیر نشده.»

 :« خدافظ. زود بر میگردم.»
عماد در حالی که کاپشن گرم و نرمی به تن کرده بود، دست به جیب از خانه بیرون زد. هوا به قدری سرد و منجمد کننده شده بود که حتی پرندگان هم در آسمان دیده نمی شدند. عماد ناهارش را خورده بود و برای قدم زدن بیرون آمده بود. حس می کرد بهتر است درد پایش را نادیده بگیرد و سعی کند از او کار بکشد. همینطور که قدم می زد، به دوستش فکر می کرد. هنوز معمای دو روز پیش از ذهنش نمی رفت. هیچ جوره نمی توانست باور کند که صدرا به او شلیک کرده و چند نگهبان را هم کشته. اما به قدری همه افراد و اطرافیانش این موضوع را باور داشتند که خود عماد هم داشت کم کم قبول می کرد که شاید به خوبی دوستش را نشناخته بود. همینطور که در افکارش غرق شده بود، به نزدیک مرکز شهر رسید. تصمیم داشت نزدیک ترین پارک ممکن را پیدا کند و روی نیمکت های آن استراحت کند. اما هیچ خبری از فضای سبز در آن اطراف نبود. باز هم به قدم زدن ادامه داد و این بار موبایلش را هم در آورد تا از روی نقشه، به دنبال پارک های نزدیک بگردد. اما همینطور که سرش پایین بود و دنبال مسیری برای رسیدن به پارک می گشت، صدای حرف زدن یک نفر با تلفن، ازبغل گوشش رد شد و باعث شد مو های تنش سیخ شوند.
 :« ..تا تکلیف ما رو روشن نکنین آروم نمی شیم. اصن میگیم که اون پسر دبیرستانیه دست شماس. اسمشم میدونم چیه. تلکیفمونو روشن کنین وگرنه به دکتر میگیم که رهام دست شماس..»
عماد سر جایش ایستاد و به زمین خیره شد. رهام؟ نکند منظور آن مرد رهام کمالی بوده؟ سرش را برگرداند تا مرد تلفن به دست را ببیند. ژاکت بافتنی خاکستری و مو های کوتاه مشکی داشت و جیب سمت راست شلوارش به خاطر اینکه زیاد دستش را داخل آن می کرده، بد فرم شده بود. عماد ناخودآگاه مسیرش را عوض کرد. تصمیم گرفت او را تعقیب کند. میخواست بفهمد که منظورش از رهام، دقیقا چه شخصی بوده. فاصله اش را به او حفظ کرد و آرام و با دقت به حرکت در آمد. 
:« یه تعقیب ساده و با حواس جمع که به جایی بر نمی خوره. اگه واقعا منظورش کمالی بوده باشه من باید یه کاری بکنم.»
کمی که گذشت، عماد به خیابانی رسید که به یک منطقه صنعتی راه داشت. پر از کارخانه ها و سوله های صنعتی که محصولات مختلف تولید می کردند. مرد تلفنش را قطع کرده بود و با قدم های سریع به جلو می رفت. عماد کمی ترسیده بود. همه جا کمی خلوت تر شده بود و فضا هم اندکی از شهری بودن فاصله داشت. خاک به هوا بلند شده از تایر و دود اگزوز کامیون ها همه جا بود در کنار بو و دود کارخانه ها هوای نه چندان مناسبی برای تنفس ایجاد کرده بود. عماد دید که مرد دارد مسیرش را کج می کند و به سمت یک سوله بزرگ می رود. بالای در، تابلوی بزرگی با عنوان "خطر قرار گرفتن در معرض مواد رادیواکتیو" قرار داشت. عماد دودل شد و میخواست برگردد. اما تصمیم گرفت تا اینجا که آمده، تا آخرش هم ادامه دهد. صبر کرد تا مرد ژاکت پوش وارد سوله شود و سپس خودش را سریع به نزدیکی درب ورودی ساختمان رساند. بوی عجیب مواد شیمیایی از آنجا هم شنیده می شد. می ترسید سرک بکشد و یک نفر او را ببیند. پس تصمیم گرفت فقط گوش بدهد. سر و صدا زیاد بود ولی صدای حرف زدن چند نفر، تقریبا واضح به گوش می رسید.
 :« چی گفت اون مرتیکه؟» 
 :« میخواستی چی بگه؟ گفت "صبور باشین به زودی برای همه تون می فرسم" فک کرده ما نفهمیم. حالم ازش به هم میخوره.» 
:« هه هه! خیلی باحال اداشو در آوردی.» 
:« ینی دلم میخواد برم بگیرم خفش کنم آشغال عوضی یه ماهه علاف کرده مارو. اینهمه آدم الکی کشتیم و چشماشونو درآوردیم. به جون آقام دیگه دارم عذاب وجدون میگیرم از اینهمه آدم کشتن. اصلا من تو کتم نمیره این نرومیوم که دربارش حرف میزنن وجود خارجی داشته باشه. به جون آقام اینا از خودشون درآوردن که مارو علاف کنن.» 
:« باز خوبه اون بچه هه پیش خودشونه. وگرنه من یکی که حوصله نداشتم اینجا نگهش دارم. سه سال پیش آدم ربایی رو کنار گذاشتم چون دیگه خسته شده بودم از غر زدنا و التماساشون.» 
:« دِ آره! شانس آوردیم که قرار نیس ازش مواظبت کنیم.. اصن بیاین همین امشب بریم پیشش و سنگامونو وا بکنیم. من که دیگه خسته شدم.» 
عماد از ترس خشکش زده بود. آدم کشی؟ چشم در آوردن؟ نرومیوم؟ آدم ربایی؟ عماد لانه خلافکاران را پیدا کرده بود. میخواست برود و پلیس خبر کند. اما حس می کرد که بهتر است صبر کند. کمی خم شد تا از لای در، داخل سوله را ببیند. اما با دیدن محفظه شیشه ای بزرگی که پر از تخم چشم های غوطه ور در یک مایع آبی رنگ بود، وحشتش بیشتر شد. سرش را برگرداند و کمی عقب رفت. نمی دانست باید چکار کند. باید به پلیس خبر می داد؟ باید خودش بیشتر اطلاعات جمع می کرد؟ نمی دانست. اضطراب زیادی داشت و می ترسید هر لحظه یک نفر از پشت سر، یقه اش را بگیرد و لو برود. سر و صدای افراد درون سوله اندکی بلند تر شد و عماد که دیگر فکر می کرد کسی میخواهد از سوله خارج شود، چرخید و با سرعت از ساختمان دور شد. اما نمی خواست برگردد و همه چیز را فراموش کند. رفت و گوشه ای ایستاد و کمین کرد تا اطلاعات بیشتری از آن سوله به دست بیاورد. با اینکه حسابی ترسیده بود و استرس داشت، اما حس قوی شجاعی به او می گفت که به کارش ادامه دهد. تصمیم داشت تا شب آنجا بماند و ببیند که چه اتفاقی خواهد افتاد. شاید می توانست بفهمد که رهام کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.