چشم رنگی : غیر منتظره

نویسنده: Eightwingphoenix

جواد با سرعت سعی می کرد ماشین جیسون را تعقیب کند و هر بار که پژوی او پشت چراغ قرمز، یا ترافیک متوقف می شد، امیدی برای بیشتر نزدیک شدن به آن پیدا می کرد. شلوغ بودن شهر در آن زمان، خبر خوبی بود. جواد می خواست به نحوی خودش را به ماشین برساند و شاید میتوانست در چشم های سر نشینان ماشین زل بزند و آنها را متوقف کند. مدتی طولانی بود که قطره آخر نرومیوم توی چشمانش را حفظ کرده بود. مطمئن نبود که به اندازه کافی از این ماده در اختیار دارد که هر دو سرنشین را خشک کند یا نه. ولی امتحان کردنش ضرر نداشت. با این حال، لحظه ای که ماشین به جای ادامه دادن در مسیر اصلی، پیچید و وارد فرعی ها شد و سرعتش دوباره بالا رفت، جواد خسته و ناامید، ایستاد و رد سیاه لاستیک های آن را تماشا کرد. هیچ ایده ای نداشت که قرار است رهام به کجا برود. اصلا آیا زنده می ماند؟ آیا این حمله نا موفق، جان او را به خطر انداخته بود؟ جواد نمی دانست. خودش را سرزنش می کرد که چرا اینقدر ناشیانه عمل کرده بود. مرتب استراتژی های بهتری که می تواست اتخاذ کند را در ذهنش می آورد و حسرت می خورد. دلش نمیخواست پیش بچه ها برگردد و به آنها بگوید که ماشین را گم کرده. نفس عمیقی کشید و هوای سرد و خشک آن شب، ریه هایش را پر کردند. ساعتش را نگاه کرد. نه و نیم بود. کمی فکر کرد و سپس تصمیم گرفت که به آن خانه قبلی برگردد تا شاید سرنخ هایی از هویت کسی که رهام را در اختیار داشت، پیدا کند. جواد حتی چهره او را هم موقع فرار ندیده بود. 

صدرا و عماد وارد توالت عمومی نزدیک پمپ بنزین شدند. خود پمپ بنزین، خالی از ماشین و کارکنانش بود و در توالت عمومی هم کسی حضور نداشت. اما صدرا و عماد بدون توجه به این موضوع وارد شدند. هر دو خسته، نگران، عصبی و مضطرب بودند. یک جنگ واقعی در جلوی چشمشان اتفاق افتاده بود و صدرا نزدیک بود که جواد را به قتل برساند. عماد که تا کنون در چنین موقعیت هایی قرار نگرفته بود، به شدت ترسیده بود و دلش می خواست بلافاصله به خانه برگردد. دلش نمی خواست درگیر چنین ماجرا هایی شود. اما از طرفی، نمی توانست دوست صمیمی و همکلاسی که دو سه سالی بود می شناختش را به حال خودشان رها کند. 
صدرا بلافاصله خودش را به یکی از روشویی ها رساند و شیر آب را باز کرد. مشتی آب برداشت و به صورت خاکی و سیاه تر از قبلش زد. پوستش در تمیز ترین حالت هم اندکی سبزه بود و حالا خاک و کثیفی هم یک درجه آن را تیره تر کرده بود. بر عکس عماد که پوستی به مراتب سفید تر و روشن تر داشت. صدرا آستین سمت چپش را هم بالا زد و متوجه شد که زخمی نسبتا بزرگ روی پوستش ایجاد شده. 
:« اوه.. دستتو نگه دار.. زخم شده بدجور.» عماد این را گفت و به سراغ جعبه کمک های اولیه ای که بالای در توالت نصب شده بود رفت. بانداژ و بتادین برداشت و به صدرا کمک کرد تا زخمش را بشوید و ببندد. زخم سطحی بود و با اینکه درد زیادی داشت، اما خون ریزی شدیدی در کار نبود. سپس صدرا آستینش را پایین کشید و کمی با دست خیس، لباس و شلوار خاکی اش را تکاند. عماد هم دست و صورتش را شست و صدای آب، اجازه نداد تا متوجه ورود یک نفر به داخل توالت عمومی شوند. وقتی عماد سرش را بالا آورد، متوجه حضور مردی قد بلند، با دست های خالکوبی شده و مدل موی تاج خروسی شد. او هم توی رو شویی دست هایش را می شست و سرش پایین بود. حس بدی به صدرا دست داد. نیم نگاهی به آن مرد انداخت. کل بدنش را قرمز می دید. می دانست که توهم قرمز یعنی چه. کمی خودش را جمع و جور کرد. آرام دست عماد را فشار داد و به او فهماند که بای هر چه زودتر از آن توالت عمومی خارج شوند. هر دو به سمت در خروجی حرکت کردند که ناگهان چیزی مثل گلوله از جلوی چشمشان رد شد و با صدای مهیبی به دیوار رو به روی در برخورد کرد. مرد تاج خروسی در جلوی چشمان بهت زده و وحشت کرده صدرا و عماد روی زمین افتاد و دریاچه ای از خون دورش ایجاد شد. مو های مشکی رنگش حالا کاملا به رنگ قرمز در آمده بود. صدرا دید که مرد دیگری رو به روی در ایستاده و چشم های سبز رنگش در تاریکی مثل گربه می درخشد. کت چرمی سیاه رنگی به تن داشت و عینک مربعی شکلی به چشم. مو هایش بلوند تیره بود و نسبتا بلند و نامرتب، متناسب با ریش و سبیلش بود.
:« ای لعنت.. بازم خطا زدم. خون یه آدم بیگناه به خاطر من ریخت زمین.» صدرا و عماد یک قدم به عقب برداشتند. ترسیده بودند و در فضای بسته توالت عمومی، در تنگنا قرار داشتند. مرد عینکی که به نظر عصبانی و جدی می رسید، وارد دستشویی شد و به آرامی جسد مرد تاج خروسی را از روی زمین بلند کرد و به آن زل زد. جسد به سرعت و انگار که روی آن اسید غلیظ و قوی ریخته شده باشد، ذره ذره ذوب شد و از بین رفت. صحنه وحشتناک و دل به هم زنی بود. صدرا ناخودآگاه شیر آب یکی از روشویی ها را باز کرد و با حالتی مهاجم، رو به مرد بلوند گرفت. مرد نگاهی به صدرا انداخت و پوزخندی زد. صدرا با صدایی لرزان و بریده بریده گفت.
:« با ما چیکار داری؟..» مرد بلوند کمی خودش را کش و قوس داد.
:«اومدم اینجا برای گرفتن حال دو تا حشره ریز رو اعصاب که کل پروژه دکترو به هم ریختن و الانم من مجبور شدم به خاطرشون کلی راه بیام تو این شهر آشغال و گند بزنم به روز خوبی که داشتم.» صدرا آب دهانش را قورت داد. نگاهی زیر چشمی به عماد کرد و عرق سرد روی پیشانی اش را حس کرد. مرد بلوند ادامه داد.
:«رونالد در مورد جفتتون بهم گفته بود. یه پسره دراز گنده که عین فیل بادکنکی می مونه و با چشمای رنگی که رنگی به نظر نمی رسن میتونه کارای خطرناکی بکنه، و یه پسر لاغر چار چشمی بدبخت که از قیافه مظلومش معلومه چقد ناتوان و بی عرضس. جفتتون حال به هم زن و ترحم برانگیزین. ولی میدونین بدتر از این چیه؟ این که شما ها با همه بی مصرف بودن و ضعیف بودنتون، بازم انقد تو کارای ما مزاحمت ایجاد کردین هیچکس تو این شهر خراب شده نکرده بود. هنوزم باورم نمیشه که جسد اون پسره رو دزدیدین و بدون اینکه اون رونالد احمق کور بفهمه، زدین به چاک. حالا من اومدم و میخوام کار ناتمومشو تموم کنم. جسدو بدین به من تا زنده و سالم از این توالت برین بیرون. وگرنه دست و پاتونو به در های اینجا میخ می کنم.» صدرا از حرف های آن مرد ترسیده بود. قلبش به سرعت قلب یک گنجشک می تپید و بدنش سرد شده بود. به قدری داشت می لرزید که مهره شل شده شیر آب که هنوز در دستش مانده بود، تلق تلق می کرد و صدا می داد. 
:« ما اون جسدو ندزدیدیم. نه من و نه دوستم اینکارو نکردیم. وقتی رفتیم اونجا من خودم جسد تقلبی رو دیدم. باور کنین دلیلی نداره ما اون جسدو دزدیده باشیم..» مرد بلوند لبخند ترسناکی زد و چند قدم به جلو آمد. صدرا و عماد آنقدر عقب رفتند تا به دیوار خوردند. هیچ راهی برای فرار نبود. هیچ کسی بیرون نبود که بهشان کمک کند. مرد بلوند ناگهان از جا پرید و یک خیز بلند، یقه صدرا را گرفت و با قدرتی زیاد او را به سمت خودش کشاند. کشیدنش به قدری سریع بود که صدرا داشت با صورت به زمین میخورد. سپس مشتش را گره کرد و محکم به شکم او کوبید. درد وحشتناکی کل سر تا پای صدرا را فرا گرفت. مشت مرد به قدری دردناک و محکم بود که صدرا بلافاصله روی زانو هایش افتاد و ناله ضعیفی سر داد. صدای عماد که با وحشت و نگرانی صدایش زده بود را شنید و ته دلش گفت.
:« احمق! منو ول کن و جونتو نجات بده.» مرد بلوند خم شد و به آرامی به صدرا گفت.
:« راستی اسمم برنارده. گفتم شاید چون خودمو معرفی نکردم جواب اشتباه دادی. بذا یه بار دیگه امتحان کنم.» سراسر بدن صدرا با وحشت پر شده بود. مشتی دیگر به شکمش و این بار نفسش داشت بند می آمد. عماد نتوانست تحمل کند. شجاعتش گل کرد، از جا پرید و مشتش را به سمت برنارد گره کرد. برنارد اما سریع تر بود. یقه صدرا را نگه داشت و با چشم هایش، عماد را محکم به دیوار کوبید. آنقدر محکم که زمین زیر پایش لرزید و صدای مهیب کوبیده شدن کمرش به گوش صدرا که داشت از درد لبش را گاز می گرفت هم رسید. تا به خودش آمد، برنارد را دید که صدرا را رها کرده و با شیر آبی که صدرا قبل تر از روشویی کنده بود، به سمتش می آمد. یک ضربه محکم به صورت عماد کافی بود تا او را پخش زمین کند. قطرات خون به در توالت پاشیده شده بود. اما برنارد کارش تمام نشده بود. پشت یقه عماد که صورتش خونین و مالین شده بود را گرفت و بلندش کرد. سپس با صورت او را به در توالت کوبید. به قدری محکم که در از جا کنده شد و هم زمان با عماد که از شدت ضربات بی هوش شده بود، روی زمین افتاد. 
:« عماد!..» صدرا بیشتر از درد خودش، به خاطر دوستش نگران و وحشتزده شده بود. صدایی از عماد بلند نمی شد. به زحمت سعی کرد از روی زمین بلند شود که برنارد، پایش را روی کمرش گذاشت و او را روی زمین نگه داشت. صدرا دست و پا زد و سعی کرد از زیر پای برنارد رها شود. اما زورش نمی رسید. برنارد سرش را خم کرد و دوباره در گوش صدرا نجوا کرد.
:« خوش می گذره؟ دوستت که از شدت خوشگذرونی غش کرد. ببینم تو چقد تفریح دلت میخواد..» و سپس پایش را محکم روی ساعد دست صدرا کوبید و با قدرت آن را فشار داد. نعره گوشخراش صدرا به آسمان بلند شد. از شدت درد نفس بند آمده بود، اما در عین حال، با تمام قدرت فریاد می کشید. برنارد ذره ای از داد و فریاد های صدرا خم به ابرو نیاورد و همینطور پایش را محکم تر روی دست صدرا فشار می داد. حدود بیست ثانیه طول کشید تا این سمفونی زجر تمام شود. برنارد اما تازه داشت گرم می شد. چنگی به مو های صدرا زد و او را به زور از روی زمین بلند کرد. اما با صدایی از بیرون توالت عمومی، سر جایش خشک شد..
:« اینجا چه خبره؟» برنارد سرش را برگرداند و با دیدن مردی تقریبا چاق و درشت هیکل که حالتی تهاجمی گرفته بود، متعجب شد. صدرا که دیگر نای باز کردن دهانش را هم نداشت، روی زمین انداخت و پوزخندی زد.
:« تو دیگه چی میخوای پاندای کونگ فو کار؟ چجوری از دیوار من رد شدی؟ به نظر می رسه خیلی آدم شجاعی هستی که میای و اینجوری با من حرف می زنی.» مرد چاق نگاهی به در شکسته و لکه های خون روی زمین انداخت و سپس به صدرا که بی حال و در حال نفس نفس زدن روی زمین افتاده بود نگاه کرد.
:« انقدر پیش اربابت بی ارزش شدی که کارت شده کتک زدن بچه ها؟ شرم آوره.» این را گفت و جلوی پای برناد، آب دهان انداخت. برنارد عینکش را از روی چشم برداشت و لکه خون پاشیده شده رویش را با لباس پاک کرد و سپس آن را روی یکی از روشویی ها گذاشت. اما هنوز سرش را کامل بر نگردانده بود که لگد مرد چاق به سمتش روانه شد. یک لحظه جاخورد، اما به موقع جاخالی داد و به عقب رفت. هر دو نفر چشم به چشم شده بودند. مشتی این بار از سوی برنارد به سمت مرد چاق روانه شد که یک جا خالی به موقع دیگر هم پاسخش بود. مشت و لگد ها رد و بدل می شدند و لکه های عرق روی زمین می چکید. صدرا به زحمت خودش را به کنار کشید تا زیر دست و پای آن دو نفر له نشود. مبارزه نفس گیری بود. مرد چاق، شیر آب صدرا را از روی زمین برداشت و به سمت برنارد پرتاب کرد. به قدری سریع که مستقیم رفت و پیشانی او را هدف قرار داد. برنارد روی زمین افتاد و دستش را روی پیشانی اش گرفت. همان لحظه مرد چاق خم شد و به صدرا گفت.
:« حالت خوبه؟ میتونی راه بری؟» صدرا سر تکان داد. مرد چاق دستش را گرفت و تلاش کرد از روی زمین بلندش کند. 
:« زودتر از اینجا برو. اگه جونتو دوست داری فرار کن و برو..» اما برنارد که متوجه شده بود، شکستگی پیشانی اش را فراموش کرد و با چشم هایش، صدرا را به سمت خودش کشید و به لگدی آماده، منتظرش شد. مرد چاق اما بیکار ننشت و چشم های خاکستری رنگش را به درخشش درآورد. صدرا روی هوا معلق ماند. و نیروی وحشتناک و غیر طبیعی هر دو طرف که سعی می کردند او را به سمت خودشان بکشانند، چنان فشاری به بدن خرد شده و آسیب دیده اش وارد کردند که حتی نتوانست فریاد بکشد. مرد چاق که فهمید صدرا در حال درد کشیدن است، سریع نگاهش را از روی او برداشت و در عوض، به سرعت به سر برنارد زل زد و پلک محکمی زد. برنارد که متوجه شده بود، به سرعت جاخالی داد و صدرا که دیگر نیرویی به بدنش وارد نمی شد، روی زمین افتاد. اما حس می کرد که انرژی اندکی برای بلند شدن دارد. به زحمت از روی زمین بلند شد و به سمت مرد چاق حرکت کرد. یک سوراخ دیگر، درست کنار سوراخ شلیک عجیب و مرموزی که آن مرد تاج خروسی را کشته بود، روی دیوار ایجاد شده بود. صدرا اندکی دلگرم شده بود. مرد چاق مبارز خوبی بود و ظاهرا مجهز به نرومیوم هم بود. از آن طرف، برنارد انرژی زیادی برای شکنجه کردن او و عماد صرف کرده بود و احتمالا در مقابل مرد چاق شکست می خورد. بدن صدرا بی حس شده بود. آنقدر درد کشیده بود که دیگر هیچ دردی احساس نمی کرد. به سمت مرد چاق که هنوز گاردش بسته بود و منتظر یک حرکت اشتباه از برنارد که کارش را تمام کند رفت. اما ناگهان صدایی خفه از پشت سرش بلند شد و به دنبالش، چیزی شبیه به لیزر که از بقل گوشش رد شد و حرارتش، گونه صدرا را سوزاند. لیزری که کل بدن مرد چاق وحشت زده را در بر گرفت و برای چند ثانیه، او را کاملا در خود محو کرد. صدرا سر جایش خشک شد. جرئت نمی کرد سرش را برگرداند و بفهمد که منبع آن لیزر ترسناک از کجا بوده. چند لحظه ایستاد و سپس مرد چاق را دید که پوست بدنش سوخته و سیاه شده بود، لباسش پاره و پر از سوختگی شده بود و در حالی که چشم هایش در حال درخشش بود، آرام روی زانو هایش افتاد. صدرا دوان دوان، اما به سختی خودش را به او رساند. مرد چاق دست روی شانه صدرا گذاشت و سعی کرد از جا بلند شود.
:« حالتون خوبه آقا؟..» مرد چاق سر تکان داد. برنارد که سفیدی چشمانش به قرمزی در آمده بود، آرام آرام به سمت آن دو نفر قدم برداشت. 
:« به شدت از ملاقات با شما دوستان خوشحال شدم. ولی فکر می کنم دیگه بسه. هم من کار برای انجام دادن دارم، هم شما ها بهتره بیشتر از این تفریح نکنین.» یک لحظه مکث کرد، اما بلافاصله سرش را برگرداند و نفس عمیقی کشید. سپس بدون اینکه حرفی بزند، آرام از کنار صدرا که کنار مرد چاق ایستاده بود و از شدت ضعف، به سختی خودش را روی پا نگه داشته بود رد شد و قبل از اینکه به در خروجی برسد، آرام زمزمه کرد.
:« آخرش از اینکه سوالمو جواب ندادی پشیمون میشی. بیشتر از الان که دوستت مجبور شد به خاطر تو شکنجه شه. خیلی بیشتر..» و از توالت خارج شد و در فلزی آن را محکم بست. صدرا به سرعت خودش را به در رساند و سعی کرد مانع بسته شدنش شود. اما دیر شده بود. صدای تلق تلق بلندی از بیرون بلند شد و به نظر می رسید که برنارد، چفت در را انداخته بود و آن را فقل کرده بود. صدرا که هول کرده بود، چند بار به در مشت کوبید و فریاد زد
:« درو باز کن.. خواهش می کنم درو باز کن.. درو باز کن!..» مرد چاق نگاهی به او کرد و گفت.
:« آروم باش پسر جون. فایده نداره. اون درو باز نمی کنه و کسی هم این اطراف نیس که اینکارو بکنه.» صدرا سرش را برگرداند. هنوز صورتش خیس بود. خیس از اشکی که از شدت درد از چشمش در آمده بود. صورتش درب و داغان شده بود. از ساعد له شده دستش خون می چکید و کل بدنش می لرزید. لنگان لنگان به سمت دیوار عقبی رفت و زیر لب دوستش که آرام و بی صدا روی زمین افتاده بود را صدا می کرد. مرد چاق از جا بلند شد و در حالی که سعی می کرد خودش را قوی تر نشان بدهد، دنبال صدرا رفت. عماد، بی حرکت و غرق خون، روی در کنده شده پلاستیکی یکی از توالت ها افتاده بود. صدرا روی زانو هایش افتاد. وحشت کرده بود. دیدن دوست صمیمی دوران مدرسه اش در چنین شرایطی برایش مثل کابوس بود. دست به شانه اش گذاشت و آرام او را چرخاند و صورت تکه پاره شد اش را دید. رعشه به تنش افتاد. بغضش آرام ترکید و با وحشت سرش را روی سینه عماد انداخت.
:«.. نفس می کشه.. هنوز زندس.. هنوز زندس.. خدارو شکر..» مرد چاق، لبخند آرامی زد. ته دلش از اینکه عماد زنده مانده بود گرم شد. اما با این حال، می دانست که راه فراری ندارد. 
:« باید یه جوری از اینجا بریم بیرون. دوستت الان زندس ولی اگه نجات پیدا نکنه، شاید نتونه بیشتر زنده بمونه..» صدرا از جایش بلند شد و با سرعتی بیشتر، اما همچنان لنگان لنگان به سمت در فلزی قفل شده رفت. مشت های دردمندش را گره کرد و با تمام توانی که داشت به در کوبید و فریاد زد. همان مشت اول، دست راستش که توسط کفش های برنارد له شده بود، از شدت درد بی حس شد. صدرا با دست چپ به مشت زدن ادامه داد. درد امانش را بریده بود. اما میخواست هر طور شده توجه یک نفر را به خود جلب کند. مرد چاق او را کنار زد و با شانه اش، محکم به در کوبید. اما بی فایده بود. صدرا عقب کشید و با ترس و نفس نفس زنان، آن مرد را تماشا کرد که داشت تمام تلاشش را برای باز کردن در می کرد. دیگر نتوانست تحمل کند. روی زانو هایش افتاد. توانش داشت تمام می شد و ضربان قلبش داشت آهسته و آهسته تر می شد. چشمانش داشت سیاهی می رفت. زانو هایش هم نتوانستند تحمل کنند و بالا تنه اش را رها کردند. صدرا در حالی که ناامید از نجات پیدا کردن، به مرد چاق خیره شده بود، روی زمین افتاد و پلک هایش آرام بسته شد. صدا های منگ اطراف، آرام آرام محو و محو تر می شدند و سپس تمام. مرد چاق که متوجه شد صدرا هم از حال رفته بود، مضطرب و متشوش شد. بیشتر تلاش کرد تا در فلزی را بشنکد و به نحوی خودش و بچه ها را نجات بدهد. اما کار سختی بود. مدام زیر لب از خدا کمک می خواست و سعی می کرد امیدوار بماند. در باز نمی شد و زمان همانطور می گذشت و می گذشت.

جواد نفس عمیقی کشید و موبایلش را کنار گذاشت. چند دقیقه مداوم بود که تلاش می کرد تا پلاک ماشین جیسون را ردیابی کند. اما نمی شد. پلاک اصلا در سامانه پلیس ثبت نشده بود و خود جواد هم از اول می دانست که با یک پلاک تقلبی رو به روست. با اینحال دوست داشت همیشه کمترین احتمالات را هم در نظر بگیرد و کار هایی که حتی به نظر نشدنی و غیر ممکن به نظر می رسیدند را امتحان کند. اما این بار واقعا تسلیم شد و تصمیم گرفت به نقطه شروع بگردد. میخواست به همان خانه اولی برود و آنجا دنبال سرنخ و اطلاعات بگردد. اصلا به صدرا و عما فکر نمی کرد. فقط تمرکزش را روی رهام و افرادی که او را در اختیار داشتند معطوف کرده بود. همانطور که در هوای خنک آن شب قدم می زد و به سمت همان کوچه پر آشوب حرکت می کرد، سعی می کرد که راهی برای پیدا کردن آن ماشین و در ادامه، پیدا کردن رهام برای خودش جور کند. چند دقیقه پیاده روی کرد ولی یک صدا که آرام از پشت سرش بلند شد، او را سر جای خود خشک کرد.
:« هنوزم همون لباسو تنت نگه داشتی. حداقل برامون یه مشکی می پوشیدی.» جواد سرش را برگرداند. چیزی را که میدید، باور نمی کرد. عضلاتش سست و فکش رها شده بود. آن طرف خیابان، زیر چراغ عابر پیاده، مردی قد بلند، با مو های کوتاه و مرتب ایستاده بود. لباسی به رنگ بنفش به تن داشت و لبخند زده بود. جواد با دیدن چشم های درشت عسلی رنگ آن مرد، مطمئن شد که درست می بیند.
:« ک.. کاظم؟.. خودتی؟..» لبخند آن مرد، باز تر و ملیح تر شد. دستانش را باز کرد و یک قدم جلو آمد.
:« خوبه که حداقل رفیقتو هنوز میشناسی.» جواد باورش نمی شد. بی اختیار به سمت آن مرد حرکت کرد. سرعتش را زیادتر کرد و خودش را به او رساند.
:« ولی من خودم دیدمت.. بی روح.. سرد.. غرق خون.» کاظم مشت آرامی به جواد زد و گفت.
:« خب پس حسابی نقشمو خوب بازی کردم انگار.» جواد خندید. خنده بلندی کرد و کاظم را در آغوش گرفت. دوستش از مرگ بازگشته بود. به قدری خوشحال بود که خودش هم مقدارش را نمی فهمید. با در آغوش گرفتن او، تمام خاطرات قدیمی گروهش زنده شد. تمام خنده ها و کل کل هایی که هر روز با تمام دوستانش داشت و همه لحظات خوب و بدی که با آنها سپری کرده بود. 

:« پس حسابی سرت شلوغ بوده این مدت. البته خیلی هم نگذشته از اون روز. ولی تو بازم کلی کار پیدا کردی.» جواد دستی به سرش کشید و خنده آرامی کرد.
:« آره تقریبا.. من که سرم شلوغ بوده. تو چی؟» کاظم نفس عمیقی کشید و گفت.
:« سر و کله زدن با یوسف و محسن، و کلی تحقیقات و اکتشاف.»
:« چی؟.. محسن و یوسفم زدنن؟ خدایا شکرت..»
:« آره.. جفتشون زندن و جفتشون خیلی دوست دارن ببیننت. البته یوسفو که میشناسی. همون همیشگیه. حتی بعد اون ماجرا هم تغییر نکرده.»
:« آره یادمه. ولی همین که زندس برام کافیه. حالا کجا هستن؟ باهات اومدن بیرون؟»
:« یوسف که نه. ولی محسن اومده. از هم جدا شدیم و اون رفته اون طرفا، نزدیکای پمپ بنزین. قرار شد قبل ساعت یازده برگرده همینجا که بریم خونه. ولی انگار یکم طول کشیده. بیا باهم بریم پیشش و سوپرایزش کنیم.» کاظم این را گفت و خنده ای کرد. جواد هم لبخند زد. دلش برای خنده های زیرکانه، ولی جدی و شیرین کاظم تنگ شده بود. کاظم کمی به اطراف سرک کشید و سپس به جواد اشاره کرد که به دنبال جاده را بگیرند و بروند. یکم جلوتر، کاظم یه دفعه ایستاد و با دستش به جلو اشاره کرد.
:« اوناهاش!.. داره میاد. خداروشکر.. یکم نگران شده بودم که چرا دیر کرده.» و سپس دوید و به دست تکان داد. جواد ولی با لبخندی پر از ذوق و شوق، پشت سر کاظم راه می رفت. اما لبخندش با ایستادن و ساکن شدن دست کاظم روی هوا خشک شد. کاظم ساکت شده بود. جواد با تعجب پرسید.
:« چی شد؟ چرا ساکت شدی؟» کاظم اما با وحشت داشت محسن را می دید که درب و داغان و به سختی به سمتش می آمد. جواد چند قدم جلو آمد و او هم با دیدن محسن، وحشت کرد. محسن از همان فاصله با صدای بلند، ولی ضعیف و شکسته، فریاد زد.
:« بچه ها.. کمک کنین.. بچه ها دارن می میرن..»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.