چشم رنگی : احیای گروه

نویسنده: Eightwingphoenix

در بزرگ حیاط با صدای محیبی باز شد و سی و هشت نفر به سرعت و بدون رعایت حق تقدم رئیسشان وارد شدند. جیسون نگاهی به اطراف انداخت و سپس مچ رهام که به تازگی به هوش آمده بود و گیج و منگ از اتفاقات، چیزی را درست به یاد نمی آورد را محکم نگه داشت و سپس با تکانی شدید به حرکت در آمد. شب قبل برایش کابوس ترسناکی بود. هر لحظه ممکن بود که رهام از چنگش بگریزد و دستش را خالی بگذارد. او به قدری سریع و بدون فکر فرار کرده بود که اصلا نمی دانست چه بر سر دوست خل و چلش که به خواست خود در انباری زندانی شده بود آمده. 
در عرض دو ساعت، همه چیز مرتب و منظم شد و هر کس و هر چیز به سر جای خودش رفت. افراد در محل های تعیین شده مستقر شدند و کاملا آماده بودند که با هر چیزی مقابله کنند. آنها خلافکارانی بودند که به لطف پاداش و مزد بیش از اندازه رئیسشان، حاضر بودند در میدان جنگ هم حاضر شوند. خود جیسون و نزدیکانش وارد ساختمان اصلی که چسبیده به حیاط بود شدند و خود جیسون هم طبقه بالا، از طریق یک پنجره بزرگ، حیاط را زیر نظر داشت. او وارد یک ساختمان اداری شده بود که قبلا تحت مالکیت یک شرکت تولیدی بوده. حیاط بزرگش برای انبار کردن محصولات استفاده می شده و ساختمان هم برای رئیس و منشی و بقیه کار های اداری. جیسون دوست نداشت که شبیه رئیس ها دیده شود. برای همین حاضر نشد در اتاق ریاست مستقر شود و آشپزخانه را ترجیح داد. جایی که هم دید کافی روی افرادش در حیاط داشته باشد و هم وقتی گرسنه می شد و ضعف می کرد، دسترسی سریع به خوراکی داشته باشد. ته دلش آرام بود که رهام در جای امنی نگه داشته شده و صابر، دست راستش و قابل اعتماد ترین کسی که کنارش بود، از او مراقبت می کند. کسی که با وجود فقر و مادری که در اثر بیماری مرده بود، وقتی با جیسون ملاقات کرد و با او آشنا شد، همه چیز را رها کرد و به او پیوست و در ازای کمک ها و زحماتش، فقط یک جای خواب و سه وعده غذا درخواست کرد. جیسون خوب به یاد می آورد که صابر چند هفته اول برای پدر تنهایش غذا و پول خرد می فرستاد. اما زمانی که حجم کار ها زیاد و مسئولیتش سنگین تر شد، به کلی پدر را از یاد برد و صد در صد هوش و حواس و تمرکزش را روی کار گذاشت. جیسون آرزو می کرد همه افراد دور و برش مثل صابر می بودند. منظم، مقید به آرمان ها و دقیق. 

کاظم در اتاق را بست و نفس راحتی کشید. عرق از سر و صورتش می ریخت و پوست مثل گچ سفید شده اش را تر می کرد. با این حال، نفس راحتی کشید و دست هایش را به هم زد.
:« آخیش.. خدا رو شکر. جفتشون حالشون خوبه.» اما چشمش به جواد افتاد که گوشه دیوار نشسته بود و سرش در میان دست هایش قرار داشت. لبخند آرامی زد و به سمت او رفت و گفت.
:« چرا حالا اینطوری زانوی غم بغل کردی؟ از دستت که کاری بر نمی اومد. حالا خدارو شکر کن که جفتشون حالشون خوبه. به لطف نرومیومم حدود سه روز دیگه سر پا میشن.» صدای سرد و خشک جواد که از شدت غم و شرم، بسیار ضعیف بود به گوش رسید.
:« من نباید ولشون می کردم. من باید پیششون می موندم. من میدونستم که خطر وجود داره. میدونستم که هیچ کدومشون اونقد قوی و آماده نیستن که بتونن از خودشون دفاع کنن. من میدونستم و با بی خیالی ولشون کردم. حالا هم "از آب وژدان" گرفتم و حتی روم نمیشه تو روشون نگاه کنم.» کاظم نتوانست خودش را کنترل کند و صدای قهقهه اش بلند شد. آنقدر خندید که دلش درد گرفت. جواد با ناراحتی سرش را بلند کرد و به کاظم خیره شد که دلش را گرفته و دو زانو روی زمین سخت سرامیکی نشسته بود.
:« مرد حسابی "از آب وژدان" چیه؟.. نگو که منظورت عذاب وجدان بوده..» و خنده اش را ادامه داد. چهره جواد در هم رفت و دوباره سرش را پایین انداخت و زیر لب غر زد.
:« حالا هر چی.. الان اصلا وقت خوبی برای غلط گرفتن از من نیست.» کاظم کمی دیگر به خنده اش ادامه داد و سپس با یک نفس عمیق تمامش کرد. جلو رفت و دستش را روی شانه دوستش گذاشت و گفت.
:« همیشه که نمی تونی ازشون مراقبت کنی. منم ناراحتم از اتفاقی که براشون افتاد. ولی این سرنوشتشون بوده که توی اون شرایط گیر بیفتن و باهاش دست و پنجه نرم کنن. حالا اونا تجربه خوبی از رفتن روی لبه مرگ پیدا کردن و این به دردشون میخوره در آینده. الانم پا شو بیا بریم پایین. یه چیز مهم هست که باید نشونت بدم.» جواد در حالی که بلند شده بود و کاظم را نگاه می کرد که آرام و با همان چهره جدی همیشگی اش از پله های خانه به سمت زیر زمین می رفت، زیر لب چیزی زمزمه کرد و با قدم های سریع او را دنبال کرد.
:« چیزی به اسم سرنوشت وجود نداره..»

سومین چراغ قرمز متوالی، چهره عبوس دکتر را عبوس تر کرد. نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و رو به برنارد که پشت فرمان نشسته بود کرد.
:« چقد دیگه مونده؟» برنارد بدون اینکه سرش را برگرداند جواب داد.
:« دیگه چیزی نمونده. سه تا چهار راه دیگه رو رد کنیم می رسیم.» دکتر تکیه داد و هوف بلندی کشید و به از پنجره سمت چپش به بیرون نگاه کرد.
:« پسره این همه مدت دست یه گروه دیگه بوده، اون وقت من داشتم با یه مشت بچه به درد نخور و یه گروه بی خاصیت و یه دختره عجیب غریب سر و کله می زدم. لعنت بهش!» برنارد گفت.
:«نگران نباش. داداشم رفته جاشو پیدا کنه. امروز فرداس که مخفیگاهشونو می گیریم و همه شونو می کشیم و اون پسره رو هم به دست میاریم. اون چشما مال خود خودته رئیس.» دکتر پوزخندی زد و گفت.
:« امیدوارم.»

صدرا با صدای بلندی از خواب پرید. یک دقیقه طول کشید تا متوجه شود که کجاست و چه اتفاقی افتاده. همان طور روی تخت نشسته بود و به پا هایش که زیر پتو بودند خیره شده بود. کم کم داشت به یاد می آورد که چه ماجرا هایی را پشت سر گذاشته بوده. نگاهی انداخت و تخت دیگری دید که پتوی رویش کنار زده شده بود و یک بشقاب سفید رنگ با نقوش گل قرمز که یک قاشق و چنگال داخلش قرار داشت و یک بطری آب هم کنارش بود. مطمئن شد که عماد آنجا بوده. چرخید و کنار تخت خودش را چک کرد و تازه متوجه سرمی شد که کنارش آویزان بود.چشمانش می سوخت و نمی گذاشت به راحتی ساعت رو به رویش را ببیند. سعی کرد از جایش بلند شود. اما هنوز درد زیادی در بدنش حس می کرد. در همین لحظه بود که متوجه صدای در اتاق شد  و کاظم را دید که از لای در به او نگاه می کند. مرد مو قهوه ای که همان لباس بنفش همیشگی اش را به تن داشت، با دیدن صدرا که روی تخت نشسته بود وارد اتاق شد و لبخند زنان گفت.
:« بالاخره بیدار شدی؟ حالت بهتر شده؟» صدرا آرام سر تکان داد و بریده بریده گفت.
:« ب.. بله خوبم..» کاظم روی تخت کنارش نشست و در حالی که داشت نبضش را می گرفت، گفت.
:« خداروشکر که حالت خوبه. هممون خیلی نگران تو و دوستت شده بودیم. اون آشغال آدم کش که کاری نداره با کی طرفه. عین حیوون وحشی می مونه.» صدرا گفت.
:« خیلی ممنونم.. اگه شما و اون آقا اون موقع به دادمون نمی رسیدین، الان بدون شک مرده بودیم. هم اون آقا که ازمون دفاع کرد و مبارزه کرد، هم شما که ازمون پرستاری کردین.» کاظم خندید و گفت.
:« البته من کار خاصی نکردم. همش به لطف نرومیوم بود که تونستم با نگاه کردن، زخم ها رو ببندم و جلوی خونریزی رو بگیرم. منتها ببخشید که نمی تونم بدن دردتو درمان کنم. یه ذره که بگذره، خوب خوب میشی.» 

صدرا از اتاق که بیرون رفت، عماد با دیدنش از روی مبل بلند شد و سریع به سمتش دوید. انگار نه انگار که چند روز قبل، صورتش متلاشی شده بود و به سختی نفس می کشید. جای زخم ها مانده بود، اما همچنان صمیمیت و رفاقت از صورتش می تابید. عماد صدرا را در آغوش کشید و چند بار با دست به کمرش زد.
:« پس بالاخره سر پا شدی.. گفتن که حال تو از من بهتر بوده، ولی یه روز بیشتر طول کشید که بیدار شی. داشتم نگرانت می شدم.» صدرا لبخند زد و گفت.
:« بالاخره بین ورزشکار و غیر ورزشکار باید فرق باشه یا نه؟» عماد خندید. از دوازده سالگی به کلاس تکواندو و فوتبال می رفت و همین سال قبل بود که به خاطر درس و دانشگاه، مجبور شد بیخیال ورزش شود. در آن طرف، صدرا فقط دو ماه جودو کار می کرد و خیلی زود به کلی آن را کنار گذاشت. جواد که روی مبل دیگری نشسته بود، لبخند زنان به صدرا و عماد نگاه می کرد. هنوز به خاطر آن شب، از خودش ناراحت بود. اما ترجیح می داد جلوی بچه ها قوی و محکم باشد و ناراحتی و ضعفش را نشان ندهد.. 
کاظم که اتاق خودش را در اختیار صدرا و عماد گذاشته بود تا در این سه روز به حالت عادی خودشان برگردند، اندکی جمع آوری و تمیزکاری کرد و سپس به هال برگشت و رو به همه افراد اعلام کرد.
:« بچه ها! همگی یه نیم ساعت دیگه بیاین اینجا. میخوایم اولین جلسه گروه جدیدمونو برگذار کنیم. تا اون موقع دیگه محسنم برگشته.» صدایی از یکی از اتاق ها بلند شد.
:« ای بابا.. بسه دیگه!.. دوباره همون مسخره بازیای همیشگی.» صدرا و عماد از اینکه یک نفر دیگر هم در آن خانه بود تعجب کردند. کاظم اما سعی کرد آن صدا را نشنیده بگیرد و میر ناهار خوری دوازده نفره بزرگی که کنار آشپزخانه بود را مرتب کند. مدام در حال مرتب کردن و تمیز کردن بود. جواد صدرا و عماد را پیش خودش نشاند و در مورد اینکه کاظم چقدر به تمیزی و نظافت اهمیت می داد، داستان هایی خنده دار تعریف کرد. از آن روزی که موبایل های اعضای گروه را شست و همه شان را سوزاند و خراب کرد، تا وقتی که در یکی از ماموریت ها، یک ماشین با سرعت از روی یک چاله آب بزرگ رد شد و کل لباس او را کثیف و گلی کرد.

نیم ساعت بعد، همه افراد دور میز نشسته بودند. صدرا و عماد، جواد و محسن و کاظم، همه بودند. ولی همچنان جلسه برگذار نمی شد. کاظم دست هایش را در هم فرو کرده بود و انگشت های شستش را دور هم می چرخاند. طاقت محسن طاق شد و. با صدای بلند گفت. 
:« پس بیا بیرون دیگه! همه منتظر جنابعالی نشستن!» در اتاق باز شد و پسری جوان و حدودا بیست و یک ساله بیرون آمد. مو های بلند مشکی و بلندی داشت که جلویش را کنار زده و دو طرفش را سفید کرده بود. تیشرت مشکی پوشیده بود و شلوار لی که ته هندزفری از جیب سمت راستش بیرون زده بود. با اکراه و ناراحتی خودش را روی صندلی پرت کرد و پا روی پا انداخت. 
:«بیاین. حالا زودتر شروع کنین که حوصله موصله ندارما.» کاظم با تاسف سر تکان داد و گفت. 
:«بچه ها این یوسفه. متخصص مخفی کاری و کالایی که دزدای حرفه ای انجام میدن. مث باز کردن قفل در، بمب گذاشتن و ناک اوت کردن آدما با یه حرکت. بچه خوبیه فقط یکم بی اعصابه..» سپس رو به یوسف کرد و ادامه داد. 
:«اینام صدرا و عمادن. تازه به گروه اضافه شدن و هم صاحب اطلاعات خیلی خوبین، هم میتونن کمکمون کنن.» یوسف نیم نگاهی به بچه ها انداخت و پوزخند زد
:«جمع کنین این مسخره بازیا رو. گروه شده بچه بازی. این دو تا دبیرستانی کتک خورده قراره به چه دردی بخورن؟ حیف وقت و انرژی و نموریومی که بخوایم به این جوجه ها بدیم.» محسن که دست به سینه نشسته بود، به یوسف چشم غره ای رفت و گفت. 
:«اولا آدم باش و با این بچه ها درست حرف بزن. دوما نموریوم نه. نرومیوم.»
:«حالا هر کوفتی. ول کن بذا ببینم چی میخواد بگه این کاظم.» محسن نفس عمیقی کشید و سعی کرد جلوی خشمش را بگیرد. کاظم بی توجه به حرف های یوسف، شروع به صحبت کرد. 
:«خیلی خب. این اولین جلسه مون به عنوان گروه بازسازی شده قبلیه. گروهی که توسط اون دکتر خونخوار متلاشی شد، حالا با افراد جدید و بازمانده های قبلی دوباره شکل گرفته و هدفش با قدرت و انگیزه بیشتر، همچنان کمک و پشتیبانی از چشم. رنگی هاییه که گیر دکتر و افرادش میفتن. ما تو این یه سالی که تو گروه قبلی بودیم، هیچ وقت نتونستیم کار مهم و سرنوشت سازی رو پیش ببریم. همیشه در بهترین حالت برای دکتر یه موی دماغ ساده بودیم و صرفا کارای خرد و سادشو خراب می کردیم. ما هیچ وقت نتونستیم یه قدم دیگه برداریم و کارای مهم تر از نجات افراد گرفتار و دزدی از ذخایر نرومیوم دکتر انجام بدیم. اما این مشکل قراره همین امروز تموم بشه. ما قراره این ضعفو کنار بذاریم و پیشرفت کنیم. ما به لطف این بچه ها تونستیم به اطلاعاتی برسیم که شاید کلیدی باشه برای اینکه بتونیم اولین ضربه مهلکمونو به دکتر بزنیم. ما چیزی، یا بهتره بگم کسی رو پیدا کردیم که دکتر ازش می ترسه. کسی که دکتر داره کلی پول و انرژی و نیروی انسانی برای به دست آوردنش صرف می کنه و به نظر میاد اون شخص، چیزی در اختیار داره که میتونه به دکتر یه ضربه اساسی بزنه. هنوز نمیدونیم اون چیه. ولی برای به دست آوردنش تمام تلاشمونو می کنیم. ما باید بریم و..» کاظم نگاهی به صدرا انداخت و پرسید. 
:«اسمش چی بود؟ اسم اون پسره؟» صدرا گفت. 
:«رهام.» کاظم سر تکان داد و در ادامه گفت. 
:«آره.. رهام. هدف ما همین شخصه. همون پسری که تو اخبار نشونش داد که تو حیاط مدرسه شون کشته شده بود. یا بهتره بگم که به مرگ قلابی دچار شده بود. این بچه ها و خود جواد، به وضوح دیدنش که زنده و سالم بود. این پسر یه چیزی داره یا یه چیزی می دونه که ظاهرا دکترو ترسونده و برای همینه که داره در به در دنبالش می گرده. یه چیزی که میتونه به دکتر آسیب بزنه.» صدرا خواست حرف کاظم را تایید کند. اما جواد او را قطع کرد و گفت.
:« درسته. این چیزیه که من به کمک اطلاعاتی که گیر آوردم و کمک بچه ها فهمیدم. مطمئنم که اون پسره میتونه کلیدی باشه برای اینکه بتونیم کار دکترو برای همیشه تموم کنیم.» محسن همانطور دست به سینه پرسید.
:« اون وقت میدونین الان کجاست؟ بهتره بدونیم که میشه کجا پیداش کرد.» جواد لبش را آرام گاز گرفت و کمی مکث کرد.
:« حقیقتا مکان دقیقش نا مشخصه. ولی میدونیم که دست دکتر نیست. یه یاروی دیگه ایه که کلی خلافکار دور خودش جمع کرده و هدفش از این کار معلوم نیست. ما سعی کردیم به محل زندگیشون حمله کنیم و رهامو نجات بدیم. اما تونست فرار کنه و به کمک ماشینی که پلاک تقلبی هم داشت رفت یه جای نامعلوم. متاسفانه الان نمی دونیم دقیقا کجاست.» سکوتی چند ثانیه ای همه جا را فرا گرفت و سپس خنده تمسخر آمیز یوسف بلند شد.
:« هه!.. عین همیشه.. نه هیچی میدونیم و نه هیچ کاری می تونیم بکنیم. میشینیم اینجا دور هم یه سری حرفای بی سر و ته که تو فیلما می زننو به هم میگیم و بعدشم دوباره بر می گردیم به انجام دادن کارای بیهوده و مسخره خودمون. منو باش که وقتمو طلف کردم امدم نشستم اینجا.. ما که رفتیم تو خلوت خودمون. کسی صدام نکنه چون دارم آهنگ گوش می دم.» این را گفت و به سرعت از پشت میز بلند شد و به اتاقش برگشت. صدرا از حرف های یوسف ناراحت شده بود. از چهره کاظم و محسن به خوبی می شد فهمید که چقدر از حرف های همکار کم سن و سالشان کلافه و ناامید شدند. اما به روی خودشان نیاوردند و کاظم سعی کرد با همان لبخندی که داشت، به بحث ادامه بدهد.
:« مشکلی که نیست. میتونیم تحقیق کنیم و سعی کنیم اطلاعات بگیریم. با توجه به اینکه این همه از روزی که اخبار اعلام کرد که رهام کشته شده، خیلی روز گذشته و طبق گفته های شما هنوز زندس. پس انگار اون یارو جدیده نمیخواد آسیبی بهش بزنه. البته شاید و امیدوارم. باید این چند روز بیفتیم روی کار و تا جایی که میتونیم اطلاعات بگیریم. این تنها راهمونه.» سپس از پشت میز بلند شد و رو به صدرا، عماد و جواد گفت.
:« بیاین دنبال من. یه چیزی میخوام نشونتون بدم. حالا که شما ها یه کلید مهم برای شکست دادن دکتر پیدا کردین، من اسلحه مناسبو پیدا کردم.» و لبخندی زد و در حالی که دست هایش را در هوا می چرخاند، به سمت در خروجی خانه حرکت کرد. سلاحی برای شکست دادن دکتر؟ زمین به آسمان آمده بود؟»  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.