چشم رنگی : بمب گوشتی

نویسنده: Eightwingphoenix

کاظم، محسن، جواد، عماد و صدرا، به سمت زیر زمین خانه می رفتند. هر چقدر از پله ها پایین‌تر می رفتند، بو های عجیب بالا می زد و صدا های مختلف، بلند و بلندتر می شدند. کاظم، دستش را از روی نرده های فلزی زنگ زده برداشت و با همان دست، قفل کتابی بزرگ روی در را باز کرد. صدای بلند و گوشخراش سقوط تکه فلز سنگین، روی کف موزاییکی گوش همه را اذیت کرد. اما در باز شد و کاظم، جلوی در ایستاد و صبر کرد تا همگی وارد زیرزمین شوند. جواد نگاهی به اطراف انداخت و دهانش از تعجب باز ماند. آنجا شبیه یک زیرزمین عادی نبود. محیط بسیار بزرگی بود که پر از وسایل آزمایشگاهی و تجهیزات مختلف بود. جواد روی یکی از میز ها که به رنگ سبز پلاستیکی بود دستی کشید و گفت.
:« اینجارو!.. عجب دم و دستگاهی زدین به هم. قشنگ شده شبیه آزمایشگاه قبلی دکتر که روی چشما مطالعه می کرد. همه اینا رو تو این چند روز ساختین؟» کاظم خندید و گفت.
:« نه.. راستشو بخوای من و محسن و داریوش از همون اول آشنایی با هم روی این آزمایشگاه کار می کردیم. به هیچکس نگفتیم چون میخواستیم سوپرایزتون کنیم. بعد اون ماجرا و قتل‌عام شدن بچه ها، من و محسن یه سری کار جزئی روش کردیم و آمادش کردیم برای استفاده.» جواد سر تکان می داد و در حالی که به حرف کاظم گوش می داد، محو زیاد بودن و تنوع تجهیزات آزمایشگاه شده بود. صدرا که همیشه از آزمایشگاه ها و علوم و شیمی و موضوعات این مدلی بدش می آمد، دست در جیب بود و فقط بی هدف از این طرف به آن طرف می رفت و منتظر بود تا کاظم، آن کلیدی که در موردش گفته بود را نشان دهد. عماد اما روی یک صندلی نشسته بود و چسب زخم روی دستش را باز می کرد تا ببیند که بالاخره می تواند آن را بردارد یا نه. 
سرانجام کاظم با صدای بلند گفت.
:« همه بیاین اینجا. بیاین ببینین چی دارم براتون.» همه به سمت اتاق شیشه ای که سمت راست زیرزمین اصلی واقع شده بود حرکت کردند و از کنار دستگاه های عجیب و قریب دست ساز و بشکه های خالی و پر که بوی عجیبی از آنها به مشام می رسید رد شدند. صدرا به اتاق رسید و نگاهی انداخت. کاظم ایستاده بود و کنارش یک میز بزرگ و یک محفظه شیشه ای پر از آب قرار داشت که با سیم و قطعات فلزی سر جایش محکم شده بود. داخل محفظه، یک تکه گوشت بزرگ، به اندازه سر یک انسان قرار داشت که در وسط آب معلق بود. رنگ گوشت اندکی به سبزی می زد و به نظر می رسید که بافت های آن از درون تحت فشار قرار گرفته است. جواد هم رسید و با دیدن تکه گوشت، دستش را زیر چانه اش برد و با دقت به آن نگاه کرد.
:« این دیگه چیه؟ شبیه گوشت می مونه.» محسن از پشت سر خودش را رساند و گفت.
:« آره. یه تیکه گوشت گاو تازس.» کاظم سر تکان داد و گفت.
:« این تنها چیزیه که روش تحقیق کردیم و شکست نخوردیم. در حقیقت این گوشت دارای مقادیر زیادی نرومیوم لا به لای بافت هاشه.» جواد انکی دیگر گوشت را برانداز کرد و پرسید.
:« چقد نرومیوم توشه؟»
:« راستشو بگم خیلی تعجب می کنی. ما اول داشتیم روی خود نرومیوم تحقیق می کردیم که ویژگی هاشو به بررسی کنیم. یه چیز عجیب در موردش، اینه که شدیدا قابلیت فشرده سازی داره. از هر ماده ای که تا حالا کشف شده بیشتر فشرده میشه.»
:« الان ینی چقد نرومیوم تزریق کردین بهش؟ یه لیوان؟» کاظم خندید.
:« لیوان؟ ما تو این تیکه گوشت یه بشکه کامل تزریق کردیم و هنوزم جا داره که بیشتر پرش کنیم.» چشم های جواد از تعجب گرد شد.
:« یه بشکه؟ برای چی یه بشکه تو این ریختین؟ مگه چقد در کل ذخیره کردین که یه بشکه شو برای تحقیق و آزمایش هدر میدین؟»
:« اولا سه تا بشکه خودمونو تونستیم نجات بدیم و آوردیم اینجا. دوما چیزی هدر نرفته و این گوشت فقط یه آزمایش ساده نیست. الان میگم بهتون که این کار چه فایده ای داشته. دنبالم بیاین.» و از اتاق بیرون آمد و به سمت اتاق دیگری رفت. آن اتاق بزرگتر بود و دو پنجره شیشه ای بزرگ داشت. کف اتاق از سرامیک سیاه و سفید پوشیده شده بود و در وسط آن، یک لکه سیاه کوچک، به اندازه یک هندوانه قرار داشت. صدرا از جلوتر که آن لکه را دید، شبیه جای انفجار بود. انفجاری بسیار بسیار کوچک. کاظم کنار لکه ایستاد و گفت.
:« ما متوجه شدیم که نرومیوم فشرده شده، شدیدا نا پایداره. ما یه تیکه خیلی خیلی کوچیک از همون گوشتو ورداشتیم و بهش نرومیوم تزریق کردیم. ما از راه دور گوشتو به کمک یه بازوی رباتی که قبلا اینجا بود ولی بعدا ورش داشتیم و بردیمش تو آزمایشگاه اصلی، گوشته رو نگه داشتیم و بعد پرتش کردیم زمین. یه انفجار با صدای نسبتا بلند ایجاد کرد که جاشو می بینین روی زمین. ولی یه نکته ریز پیدا کردیم. شما ها میتونین اون چیزی که پشت سر منه رو ببینین؟» جواد سر کشید و پشت سر کاظم، متوجه لکه خونی شد که در وسط راهروی پشت اتاق قرار داشت. بوته گل بزرگی هم در انتهای راهرو بود که کاملا خشک و مرده بود و برگ های زردش روی زمین ریخته شده بود. جواد با تعجب گفت.
:« اون لکه خون چیه؟» کاظم نفس عمیقی کشید و گفت.
:« گربه ای که دو سال پیش از تو خیابون پیدا کردمو که یادته؟»
:« نه!.. نگو که این لکه خون..»
:« آره.. موقع انفجار اونجا وایساده بود. وقتی ما خودمونو رسوندیم، دیدیم که بدنش متلاشی شده و اونجا افتاده.»
:« ولی این اتاق به نظر نمیاد که آسیب دیده باشه. پس چطوری به اون گربه آسیب زد؟» کاظم چند قدم راه رفت و گفت.
:« همینه که برای من عجیب و جالبه. انفجار نرومیوم آسیب خیلی کمی به اشیاء و دیوار ها و کف اتاق وارد کرد. در حد این لکه سیاه، یه ترک خیلی ریز روی دیوار و این ترک بزرگ روی سرامیک کنارش. اما گربه من و حتی اون بوته گل که اون همه ازش فاصله داشتو اون شکلی نابود کرد. بوته گل بلافاصله بعد انفجار، انقدر سریع خشک و زرد شد که انگار فیلم دوربینو سریع کرده باشیم. خیلی عجیب بود.» صدرا تازه متوجه شد که اتاق ها به دوربین های مدار بسته هم مجهز هستند. کاظم ادامه داد.
:« ظاهرا این بمب روی موجودات زنده اثر می ذاره. نمیدونم چرا و چطوری. ولی چیزی که مهمه اینه که آسیبش به موجودات زنده خیلی خیلی زیاده. و این موضوع، همون نکته کلیدیه که برای شکست دادن دکتر بهش نیاز داریم.» جواد در حالی که صورتش هیچ احساسی را نشان نمی داد و فقط چشم هایش به زمین خیره شده بودند گفت.
:« پس میخوای بگی که.. اون بمب گوشتی بزرگ.. برای دکتره؟» کاظم سر تکان داد.
:« دقیقا همینه. اگه بتونیم بهش نزدیک شیم و اون بمب بزرگو منفجر کنیم، شاید بلخره بتونیم دکتر ضد گلوله رو بکشیم.» جواد با وحشت و عصبانیت به سمت کاظم هجوم برد و یقه اش را گرفت و با صدای بلند گفت.
:« شاید؟! شاید بتونیم دکترو بکشیم؟! تو پیش خودت چی فکر کردی که این نقشه رو کشیدی؟ دکتر در مقابل این جور سلاح ها آسیب نا پذیره. میخوای بری و این بمبو با بازوی رباتی بندازی پیشش؟ میخوای چطوری اینکارو بکنی؟ تو عقلت سر جاش هست؟» کاظم که از رفتار ناگهانی و عجیب جواد شوکه شده بود گفت.
:« جواد!.. آروم باش. بذا توضیح بدم.» محسن که تمام این مدت ساکت بود و چیز زیادی نمی گفت، جلو آمد و روی شانه جواد دست گذشت. جواد آرام یقه کاظم را رها کرد و به عقب رفت. کاظم یقه لباسش را صاف کرد و گفت.
:« نقشه رو کشیدم. میخوام خودم بمبو بندازم. طبق چیزایی که فهمیدم، اگه بتونم از موجودات زنده دیگه ای به عنوان سپر استفاده کنم، میتونم از شدت انفجار کم کنم. این نقشه جواب میده. مطمئنم.» جواد که کلافه شده بود و از حرف های کاظم سر در نمی آورد، چند بار آرام مشتش را به دیوار کوبید.
:« چجوری بهتون بفهمونم که این کار خطرناکه؟» صدایش آرام‌تر ولی شکسته‌تر و غمناک تر شده بود. 
:« من کل دوستامو از دست دادم. همه شون تیکه پاره و غرق خون شده بودن. حامد جلوی چشمای خودم به فجیع ترین شکل ممکن جون داد. حالا که از اون همه دوست و همکار سه تاشون زنده موندن، من نمیخوام هیچ کدومشونو از دست بدم.. و بله.. من یوسفم جزو دوستام حساب می کنم. من اونو با تمام اعصاب خرد کنیاش هم دوست دارم و دلم نمیخواد یه خط رو صورتش بیفته. من دوستون دارم. نمیخوام از دستتون بدم..» این را گفت و سرش را پایین انداخت. کاظم جلو آمد و دستش را روی شانه جواد گذاشت.
:« اتفاقی برای ما نمیفته. بهت قول میدم که کل این گروه قراره دوباره دور هم جمع بشه و تموم شدن کابوس دکترو جشن بگیره. بالاخره باید یه کاری انجام بدیم یا نه؟ تا کی باید فقط فرار کنیم و مخفی شیم و وانمود کنیم که داریم آدم نجات میدیم؟» صدرا و عماد جا خوردند. "وانمود می کنیم؟" کاظم نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
:« تو تمام این مدت هیچ کسی رو نتونستیم نجات بدیم. این بچه ها اولین کسایین که بیشتر از دو روز پیش ما زنده موندن. این چیو ثابت می کنه؟ ما نباید خنثی باشیم و فقط سعی کنیم مخفی شیم و فرار کنیم. تا آخر دنیا هم که بریم، ما نمیتونیم کسی رو از دست دکتر و آدماش مخفی نگه داریم. ما باید بجنگیم. باید بریم جلو و این درد و رنج و زجرو برای همیشه از ریشه بکنیم.» جواد از ناراحتی سر تکان داد و گفت.
:« آدمای دیگه چی؟ این بمب اونقد قویه که اگر حتی خودت با همون سپری که گفتی بتونی ازش جون سالم به در ببری، آدمای دیگه که اون اطراف زندگی می کنن که همشون پر پر میشن.» کاظم سرش را پایین انداخت و گفت.
:« برای نجات جون هزار تا آدم، گاهی مجبوریم سی نفرو قربانی کنیم.» جواد چیزی نداشت بگوید. با ناراحتی و پریشانی سرش را تکان می داد و نفس عمیق می کشید. بچه ها ساکت بودند. محسن ساکت بود. همه منتظر بودند که نتیجه این بحث را ببینند. سرانجام جواد خودش را روی صندلی انداخت و گفت.
:« چاره ای ندارم. من دیگه نمیتونم جلوتو بگیرم. فقط امیدوارم نقشت کار کنه.»

چند ساعت گذشته بود. ساعت حدود چهار بعد ظهر بود و آفتاب ضعیف زمستانی داشت کم کم محو می شد. تمام افراد گروه ناهار خورده بودند و هر کدام در اتاق و جای خودشان استراحت می کردند. کاظم در آزمایشگاه خوابش برده بود. جواد روی کاناپه لم داده بود و هر چند وقت یکبار میچرخید و در خواب ناله می کرد. صدای بلند و گوشخراش خر و پف محسن تا کوچه به گوش می رسید و عماد هم در اتاق کاظم خوابیده بود. اما صدرا در آشپزخانه مانده بود و فکر می کرد. ذهنش درگیر اطلاعات و حقایقی بود که از زمان نجات پیدا کردن توسط گروه، وارد مغزش شده بودند. به رهام فکر می کرد. به گوشت بمبی فکر می کرد. به اینکه او و عماد، اولین افرادی هستند که بیشتر از دو روز پیش گروه جواد و دوستانش زنده مانده اند و حتی ذهنش درگیر روز تولدش هم شد. ناراحت بود که نمیتواند در آن روز پیش خانواده اش باشد. هرگز فکر نمی کرد که چنین سرنوشت و ماجرا هایی برایش اتفاق بیفتد و مسیر زندگش اش را تغییر دهد. دلش برای مادر و پدرش تنگ شده بود. دلش میخواست چشم هایش را ببند و روی تخت خواب نرم و اتاق امن و آرامش بلند شود. دلش حتی برای غر زدن و سرزنش کردن های مادر هم تنگ شده بود. 
ناگهان حس کرد چیزی مثل سوزن در چشمش فرو رفته. دستش را روی دو چشمش گذاشت و اندکی فشار داد تا سوزش وحشتناک و ناگهانی شان آرام شود. چند ثانیه طول کشید که سوزش چشم هایش تمام شود و وقتی آنها را باز کرد، در کمال تعجب متوجه هاله ای غیر عادی و عجیب شد که جلوی پایش قرار گرفته بود. هاله ای طناب شکل که یک سر آن کنار صدرا بود و سر دیگر آن به جایی نامعلوم می رفت. صدرا از جایش بلند شد و با تعجب به هاله صورتی رنگ خیره شد. سعی کرد با دست آن را بردارد. اما دستش مثل روح از توی آن هاله رد شد. چیزی قوی در بدنش به او فرمان می داد که آن هاله را دنبال کند. بلند شد و آرام آرام به سمت در حرکت کرد. مطمئن نبود که چه کار می کند. مطمئن نبود که آن هاله او را به کجا هدایت می کرد. حسی که قبلا بار ها جانش را نجات داده بود و او را وادار به کار های مختلف کرده بود. صدرا به نوعی به آن حس اعتماد کرده بود. اطمینان داشت که اشتباه نمی کند و او را در دردسر نمی اندازد. اما با این حال، اندکی نگرانی همچنان اذیتش می کرد. تا به خودش آمد، متوجه شد که در وسط کوچه ایستاده و هاله نخ مانند، همچنان ادامه دارد. دست در جیبش کرد و به حرکت در آمد. باد خنکی می وزید و مو های صدرا که داشتند آرام آرام بلند می شدند را تکان می داد. پیاده روی تقریبا طولانی بود. اما کم کم محیط داشت برای صدرا آشنا می شد. 
:« من اینجا رو می شناسم.. این برج شیشه ای و اون مغازه ها.. اینجا همون محلیه که..» حس بدی به او دست داد. هاله داشت او را به سمت همان دستشویی هدایت می کرد. همان جایی که ممکن بود او و عماد، نفس های آخرشان را در آن بکشند. با این حال، صدرا باز هم به مسیرش ادامه داد. اما قدم هایش سریع تر بودند. دلش نمیخواست به آنجا برگردد. اما هاله صورتی رنگ، مثل آهنربا او را به سمت خود می کشید و نمی توانست مسیرش را تغییر بدهد و یا برگردد. مثل قطاری شده بود که روی ریل خود حرکت می کرد. صدرا به دستشویی رسید و داخل ان را نگاهی انداخت. هاله وارد شده بود، کمی دور خودش چرخیده بود و دوباره از دستشویی خارج شده بود. عجیب بود که همه چیز دست نخورده باقی مانده بود. در فلزی ورودی آسیب دیده بود و دری که عماد با صورت به آن کوبیده شده بود هم همانجا روی زمین مانده بود. حتی لکه های خون هم سر جایشان مانده بودند. صدرا نمیخواست بیشتر در آنجا بماند. هاله، به مسیرش ادامه داده بود و او را به سمت دیگری می کشید. در حالی که از دستشویی خارج شده بود و به مسیرش ادامه می داد، مطمئن شد که هاله دارد او را به سمت چه چیزی هدایت می کند. هاله داشت مکان برنارد را به او می داد. نمیدانست چرا. ولی از مسیر هاله مطمئن بود که درست حدس زده. با وجود این که اصلا دلش نمی خواست که به مکان استقرار برنارد و یا دکتر حتی نزدیک شود، اما به زور همان حس سرکش داشت ادامه می داد. حسی که صدرا را مثل عروسک خیمه شب بازی کنترل می کرد و به هرجا که میخواست می برد. 

عماد که تازه چشمش را باز کرده بود، بلند شد و در حالی که چشم هایش را می مالید، دنبال صدرا بود که در مورد موضوعی با او صحبت کند. صدای چلق چلق ظرف شستن از داخل آشپزخانه به گوش می رسید. عماد از اتاق بیرون رفت و متوجه شد که محسن، پیشبند زده در آشپزخانه ایستاده و ظرف می شوید. اثری از جواد که روز کاناپه خوابیده بود، دیده نمی شد و کاظم هم از صدا ها و بو های عجیبی که در خانه پخش شده بود، معلوم بود که در آزمایشگاه است. عماد پیش محسن رفت و گفت.
:« سلام.. صدرا رو ندیدین؟» محسن سرش را برگرداند و یک ابرویش را بالا انداخت.
:« صدرا؟ نه من ندیدمش. فکر می کردم پیش خودت باشه.» عماد سر تکان داد و گفت.
:« اون اهل بعد ظهر خوابیدن نیست. اهل بیرون رفتن هم نیست. بعید هم میدونم تو آزمایشگاه باشه. ینی کجاست؟» محسننفس عمیقی کشید و در حالی که ظرف های شسته شده را سر جایشان می گذاشت گفت.
:« حالا نگران نباش. جایی نرفته که. بیا از روی کابینت از این شیرینا بزن به بدن. خودم درستشون کردم. انقد خوب شده بود که اون پسره خل و چل هم اومد بیرون یه دونه ورداشت.» عماد سر تکان داد و شیرینی کشمشی که توی بشقاب سفید رنگ روی کابینت بود را برداشت. رویه خشک و تردی داشت. اما درونش نرم و پفکی بود.
:« میگم.. یه سوالی میشه بپرسم؟» 
:« بگو. چرا که نه.»
:« مشکل آقا یوسف چیه؟ با ما مشکل داره؟» محسن آهی کشید و پیشبندش را در آورد و به کناری انداخت.
:« اون پسره از اول هم مشکل داشت. با همه مون مشکل داشت. نه تو جلسه ها شرکت می کرد، نه درست حسابی کار می کرد. فقط بعضی وقتا، زمانی که کاری که بهش می گفتیمو خودشم تایید می کرد، با کلی افاده انجام می داد. همه مون میگفتیم که از گروه بیرونش کنیم. ولی کاظم و جواد مخالف بودن. میدونی.. یوسف بین همه ما بهترین کسیه که میتونه کارای یواشکی و مخفیانه رو انجام بده. چند بار بهمون پیشنهاد داد که افراد مهم دکترو ترور کنه. ولی ما چون مخالف آدم کشتن بودیم، پیشنهادشو رد کردیم. کاظم میگه با استعداده و وقتی که بخواد، میتونه به دردمون بخوره. جوادم میگه اگه بیرونش کنیم، یه روز نمی گذره که آدمای دکتر بکشنش. منتها من یکی که میگم اگه دکتر تیکه تیکه اش هم بکنه اشکال نداره. پسره خودخواه مزخرف!..» سپس نگاهی به عماد انداخت و گفت.
:«عوضش تو و دوستت بچه های خوبی هستین. کاش شما دوتا از اول باهامون کار می کردین به جای اون لندهور.» عماد ته دلش به بد و بیراه هایی که محسن به یوسف می داد خندید. سپس کمی مکث کرد و گفت.
:« من برم تو آزمایشگاه ببینم صدرا اونجاس یا نه. لعنتی هر وقت که نیازش داریم ناپدید میشه.»

صدرا به قدری راه رفته بود که هر دو پایش درد می کرد. اما دیدن ساختمان عظیم هتل تاج، باعث شد تا حس ترس عجیبی در وجودش، جای درد پا را بگیرد. هاله صورتی رنگ، مستقیم داخل ساختمان شده بود و صدرا را به سمت در ورودی آن می کشید. می دانست که نزدیک شدن به آن هتل هم می تواند به قیمت جانش تمام شود. اما نمی توانست جلوی انرژی عظیمی که استخوان هایش را به سمت جلو می راند را بگیرد. نفس عمیقی کشید و در حالی که زیر لب با خودش نجوا می کرد، به سمت در ورودی هتل حرکت کرد.
:« امیدوارم ارزششو داشته باشه.. یا یه اطلاعاتی نصیبم شه،.. یا.. چمیدونم.. فقط خدا کنه نمیرم..»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.