چشم رنگی : روز بزرگ

نویسنده: Eightwingphoenix

کف کفش هایش را روی موزاییک خاک گرفته و کثیف آنجا کشید. سردش شده بود ولی هیچ وسیله گرمایشی یا لباس گرمی نداشت. ترسیده بود و وحشت زده سعی می کرد زنجیر هایی که به دور مچ هایش پیچیده شده بود را به نحوی باز کند. دهانش خشک شده بود و گلویش درد می کرد. از آخری باری که آب نوشیده بود، مدت زیادی می گذشت. با این حال، هیچ چیزی بیشتر از چشم بند روی چشم هایش بیشتر آزار دهنده نبود. چندیدن بار سعی کرده بود با داد و فریاد کردن درخواست کمک بکند. اما هیچ جواب و هیچ امیدی وجود نداشت. هیچ کس صدایش را نمی شنید. هیچ کس به او ترحم نمی کرد. تنها بود و از آینده نامعلومش می ترسید. هر چه باشد، او نوجوان عادی و ساده ای بیش نبود و برای زندانی شدن در یک اتاق و زنجیر شدن به صندلی و شنیدن حرف هایی ترسناک که از بیرون آوردن چشم از حدقه اش می گفتند، آماده نبود. 
در اتاق با صدای آزار دهنده ای باز شد. رهام با اینکه چشم هایش بسته بود، اما تابش نور بیرون به درون اتاق را به خوبی حس کرد. وقتی که صدای پای یک نفر را شنید، خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد جلوی لرزش بدنش را بگیرد. هر وقت که کسی وارد اتاق می شد، رهام را به وحشت می انداخت. آیا جیسون آمده؟ آیا دوست و همکار خشنش است؟ آیا کسی آمده که چشم هایش را در بیاورد؟ رهام نمی توانست بفهمد و همین او را اذیت می کرد. با این حال وقتی صدای چلق چلق قاشق و چنگال را همزمان با صدای قدم زدن شنید، خیالش کمی راحت تر شد. به یک باره متوجه سینی سرد بزرگی شد که روی پا هایش گذاشته شد و سپس قاشقی که جلوی دهانش رسید.
:« باز کن بخور. غذا آوردم برات.» رهام که گرسنه بود، مقاومتی نکرد و با آن مرد همکاری کرد. چند قاشق غذا خورد و چند قلپ آب. کم بود ولی همان قدر غذا هم برای زنده ماندنش کافی بود. مرد سینی به دست از اتاق خارج شد اما در را نبست و در عوض، صدای پایی دیگر بلند شد. رهام تصور کرد که آن مرد، چیزی را جا گذاشته بود. اما صدای بلند بسته شدن در و سپس دستی که از راه رسید و چشم بندش را برداشت، رهام را با خود جیسون مواجه کرد. رهام با دیدن جیسون دوباره ترسید و به لرزه افتاد. هنوز یادش بود که جیسون چگونه او را روی آن صندلی کذایی نشاند و می خواست به زور بلایی سرش بیاورد. هنوز از او می ترسید. اما جیسون آرام بود و قدم می زد. از این طرف به آن طرف می رفت و چیزی نمی گفت. سرانجام بعد ده دقیقه راه رفتن بیهوده دور تا دور اتاق، جیسون جلوی رهام زانو زد و دستش را روی شانه او گذاشت. رهام یک لحظه ترسید و خودش را عقب کشید. اما جیسون آرام بود. دست برد و بالای گونه راست او را که سیاه شده بود، پاک کرد. رهام به صدا در آمد
:« چرا نمیذارین من برم؟ من که گفتم اون چیزی که میگینو ندارم پس چرا دست از سرم ور نمیدارین؟» جیسون نفس عمیقی کشید.
:« از زندانی کردن آدما بیزارم. کسی که زندانی میشه از همه جا تحت فشاره. جسمش قفل و زنجیر میشه و روحش توی تاریکی و سکوت کشنده زندان له میشه. کسی که زندانی میشه نمیتونه حرف دلشو بزنه.. تنهاست.. هیچ کس دستشو نمیگیره و هیچکس به ناله ها و اشک هاش توجهی نمی کنه. از زندانی کردنت متنفرم ولی چاره ای ندارم. خودت باید تا الان فهمیده باشی که چقدر بهت احتیاج دارم و اون قدرتی که در اختیار داری چقدر برای من با ارزشه. متأسفانه حتی اگه راضی هم بشی که اونو در اختیار من قرار بدی، من نمیتونم آزادت کنم. هر لحظه ممکنه یه نفر دیگه از راه برسه و تو رو از من بگیره. اینو مطمئن باش که بقیه به اندازه من باهات مهربون نیستن. اگه اون روز افراد من نمی دزدیدنت و فیلم بازی نمی کردن که تو توی حیاط مدرسه تون تیر خوردی و کشته شدی، شک نکن مرگ دردناک و وحشتناکی رو تجربه می کردی. اگه اون روز به جای من، گیر دکتر افتاده بودی، همونجا توی ماشینش دست و پاتو می گرفتن و چشماتو در میاوردن و بعدم می کشتنت. در حالی که من چندین هفته وقت صرف کردم تا اون صندلی رو برات طراحی کنم که بدون درد و آسیب، بتونه قدرت چشماتو استخراج کنه. من انتخابو به عهده خودت گذاشته بودم. ولی خودت نخواستی که انتخاب کنی. حالا عواقبش گریبان گیرت شده و منم کاری نمی تونم برات بکنم. متاسفم.» رهام خواست چیزی بگوید. اما جیسون بلند شد و نگاهی خیره به صورتش کرد. دهان رهام سر جایش خشک شد و زبانش بی حرکت افتاد. جیسون با نگاه کردن، آرواره ها و زبانش را قفل کرده بود. سپس چشم بند را روی چشمانش گذاشت و او را در حالی که وحشت زده سعی می کرد دوباره آرواره هایش را حرکت دهد، در اتاق تنها گذاشت. عرق سر از گوشه پیشانی رهام جاری شد. تند تند و با اضطراب نفس می کشید و می دانست که شرایط قرار نیست بهتر شود. او گرفتار شده بود و هیچ راه فراری نداشت.

داخل پارکینگ هتل، پر از سر و صدای ماشین ها و افراد بود. حدود دویست نفر از سراسر شهر جمع شده بودند و هر کدام منتظر فرمان حرکت از جانب دکتر جگوار بودند. او لباس پوست پلنگی تقلبی مخصوصش را پوشیده بود و عینک به چشم داشت. همین تیپ عجیب باعث شده بود که اکثر کسانی که او را می شناختند، به او لقب "دکتر جگوار" بدهند. علاوه بر اینکه باهوش و خطرناک بود و مثل جگوار، چشمان درخشانش هر طعمه ای را در شب و روز می دید و به سرعت آنها را شکار می کرد، لباس پوست پلنگی به تن می کرد و ادعا می کرد که خودش یک جگوار آمریکایی شکار کرده و از پوستش لباس دوخته. اما این بار او برای عقد قرارداد با افراد مختلف جهت رسیدن به اهدافش این لباس را نپوشیده بود. او آماده یک جنگ اساسی بود. یک نبرد خونین برای رسیدن به یکی از مهمترین اهدافش در زندگی. 
دکتر در جلوی یک لیموزین سیاه رنگ ایستاد و آرام به پنجره اش زد. در بار شد و مردی کوتاه قد با مو های کوتاه و مرتب و پیراهن چهارخانه سفید از آن خارج شد.
:« خوشحالم که حاضر شدی مطبو ول کنی و بیای تو خط مقدم.. جناب دکتر کریمی!» مرد قد کوتاه خندید و گفت
:« هر چی باشه تو ارباب منی. تو به من پول می دی و من مثل سگ برات کار می کنم. وقتی بدونم که بعد این حمله همه‌جانبه، میتونم دستامو روی اون کیف پول بزرگ سیاه که بوی لذت و خوشبختی میده بذارم، چرا نیام؟» دکتر حالت صورتش را تغییر نداد.
:« خب پس امیدوارم خیلی تو ذوقت نزده باشم. چون اون پول قرار نیست فقط به تو برسه. بلکه به کسی می رسه که بتونه اون چشما رو برام بیاره. اگه عرضه نداشته باشی و یکی دیگه بتونه این مأموریتو انجام بده، متأسفانه باید دست خالی برگردی. ضمن اینکه لیموزین تشریفاتیتو همینجا پارک کن و با یه ماشین دیگه تشریف بیار. میدون نبرد جای همچین وسایلی نیست.» و سپس بدون اینکه منتظر عکس العمل خاصی از او باشد، رویش را برگرداند و به سمت برنارد که در حال مدیریت چند گروه کوچک از افراد بود رفت. مرد قد کوتاه از حرفی که دکتر به او زده بود خشمگین شده بود. مشتش را گره کرد و زیر لب غر غر کرد. 
برنارد وقتی دکتر را دید، به سمت او برگشت و به آرامی گفت
:« فکر نمی کنی جمع کردن این همه آدم برای یه همچین عملیاتی زیادیه؟ اینا تقریبا همه افرادین که داریم. شما که خودت می تونی هر کی رو به راحتی از پا در بیاری.» دکتر ابرو هایش را بالا انداخت و گفت
:« نه!.. کافیه. با همین تعداد میریم و فردا با همین افراد کارمونو انجام میدیم. من اون چشما رو میخوام. حتی اگه به قیمت جون همه افرادم تموم بشه. اون چشما مال منه و امروز به دستشون میارم.»

روز بزرگی بود. صدرا  تمام صبح را با خود کلنجار رفته بود. مدام به گذشته و آینده اش فکر می کرد. نمیتوانست تصور کند که قرار است در یک عملیات نجات حاضر باشد. نمیدانست چه اتفاقی برایش خواهد افتاد. از مرگ می ترسید. میدانست که قرار است با چه افراد خطرناکی مواجه شود. اما با این حال، حس قوی و اراده آهنینی داشت که او را برای این کار بزرگ آماده نگه می داشتند. 
محسن کنار دیوار نشسته بود و صدرا هم پیشش بود. در یک دستش یک دفترچه با جلد پلاستیکی قرمز داشت و در دست دیگرش یک ظرف لوله ای کوچک شیشه ای. 
:« حالا که فردا قراره بریم تو دهن شیر، بهتره تو یکم خودتو آماده کنی. جواد بهم گفت که نمیتونی به کسی شلیک کنی. درسته؟» صدرا سرش را پایین انداخت. محسن آرام به پشتش زد و گفت
:« بهتره روحیه تو آماده کنی. شاید مجبور بشی به یکی تیر بزنی. بالاخره میخوای به آدم بدا بجنگی دیگه نه؟» و سپس خندید و ادامه داد
:« منتها من کاری به این موضوع ندارم. من برات نرومیوم آوردم.» صدرا به ظرف شیشه ای خیره شد. مایعی بسیار رقیق و به رنگ آب کدر داخل آن بود. محسن ادامه داد
:« باید نرومیوم بریزم تو چشمت و بهت یاد بدم که ازش استفاده کنی. این ماده در کنار تفنگ میتونه کمکت کنه. بذا اول در مورد خود نرومیوم برات بگم. این یه مایع ساختگی توی یه آزمایشگاه آمریکاییه و مخصوص چشم رنگی ها ساخته شده. کاربردش اینه که توانایی ها و ویژگی های خاص چشم های رنگی رو بیرون بکشه و به عنوان یه سوخت، به فرد اجازه بده که از توانایی های جدیدش استفاده کنه. یه چشم رنگی میتونه با نگاه کردن به هر چیزی، اونو دچار تغییر کنه. چه تغییرات ابتدایی مثل هل دادن و پرت کردن و بلند کردن، چه کارای خطرناک و جدی، مثل متوقف کردن ضربان قلب یه آدم.» صدرا آب دهانش را قورت داد.
:« یعنی آدمای دکتر میتونن همچین کاری بکنن؟» محسن خندید و گفت
:« نه! این توانایی خیلی سطح بالاییه که کسی نمیتونه انجامش بده فعلا. برای اینکار باید غلظت خیلی بالایی از نرومیوم استفاده بشه که میتونه به چشم ها آسیب بزنه. خود دکتر ولی فکر می کنم بتونه. اون دیوونه انقدر به چشمش آسیب زده که بنفش شده رنگشون. با این شرایط به زودی یا کور میشه یا دیگه نمیتونه از قدرت هاش استفاده کنه.» سپس آرام ادامه داد.
:« من یه تئوری دارم و فکر می کنم دکتر همه چشم رنگی ها رو میکشه که بتونه راهی برای جلوگیری از کور شدنش پیدا کنه. حدسم اینه ولی مطمئن نیستم. به بچه هام گفتم ولی خب مدرک خاصی ندارم که ثابت کنم.» صدرا سر تکان داد و چیزی نگفت. محسن هم کمی مکث کرد و ادامه داد
:« حالا بگذریم. در مورد نرومیوم حرف می زدم. برای اینکه بتونی ازش استفاده کنی باید مثل قطره های پزشکی بریزیش تو چشمت. یه قطره تو هر چشم کافیه برای یه ماه استفاده متوسط ازش. منتها تو حتی از یه قطره هم کمتر احتیاج داری. بعدم که بریزیش، استفاده از توانایی هاش کاملا ارادی و راحته. به راحتی چپ کردن چشما. یکم که توش استاد بشی حتی ممکنه ناخودآگاه تو مواقع خطرناک ازش استفاده کنی.» صدرا سر تکان داد و به فکر فرو رفت. حرف های محسن را در سرش مرتب می کرد و یک بار دیگر در ذهنش تکرار می کرد تا کاملا متوجه شود. بعد از مکثی کوتاه گفت
:« عماد کجاست؟ از صبح تا حالا ندیدمش.» محسن گفت
:« آمم.. گفت میره بیرون قدم بزنه و از لحاظ روحی و ذهنی آماده شه. حقم داره بالاخره.. برای کسی به این سن و جایگاه خیلی ترسناک و اضطراب آوره که بخواد با همچین مسائل عجیب و خطرناکی رو به رو بشه.» 
:«.. میگما.. میشه یه درخواستی بکنم؟»
:« چی میخوای؟ بگو ببینم.»
:« خواهش می کنم یه راهی پیدا کنین که جلوی عمادو بگیرین. من نمیخوام اون باهامون بیاد. همینطوریش به خاطر من تو دردسر افتاده. من مطمئنم به شدت دلش برای خونوادش تنگ شده. اون هیچ گناهی نکرده که بخواد درگیر این مسائل بشه.. من نمیخوام از دست بدمش.. اون بعد خانوادم تنها کسیه که دارم. خواهش می کنم.» محسن نفس عمیقی کشید و گفت
:« چی بگم؟.. اون همین الانش درگیر شده حسابی. همه آدمای دکتر می شناسنش و هر جا ببیننش بلافاصله می کشنش. من میگم تا تموم شدن ماجرا پیش خودمون بمونه بهتره. بعدم نگرانش نباش. من و کاظم و جواد ازش محافظت می کنیم. خودتم که هستی.» صدرا سرش را پایین انداخت و گفت
:« من یه خواب دیدم. دیشب خواب دیدم که عماد یه لباس سفید نورانی تنشه و توی یه باغ بزرگ و خیلی قشنگ نشسته. با وحشت از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد. میدونین که این خواب یعنی چی؟ من میترسم خوابم تعبیر شه. میترسم مثل خیلی وقتای دیگه بی عرضگی در بیارم و نتونم کاری براش بکنم. من اونقد قوی نیستم که از کسی محافظت کنم.» محسن دستی روی سر صدرا کشید و گفت
:« نگران نباش. بهت قول می دم هیچ اتفاقی برای دوستت نیفته. قول مردونه میدم.»

عماد که مدت طولانی بود که پیاده روی می کرد، بالاخره جلوی یک مغازه ایستاد. شیشه مشکی رنگ ادکلن زیبایی چشمش را گرفته بود. پول هایش را شمرد و وارد مغازه شد. شانس آورد که به اندازه کافی پول داشت و می توانست آن ادکلن را بخرد. پول را داد و هدیه تولد دوستش را تحویل گرفت. آن روز دقیقا سیزده اسفند بود. روز تولد صدرا و عماد میخواست بعد از نجات رهام، آن را به او بدهد. در ذهنش تمام سناریو های ممکن را بررسی کرد و از فکر کردن به بعضی از آنها خنده اش گرفت. خیلی دوست داشت یک کیک بزرگ هم میخرید و تولد را کامل می کرد. اما دیگر آه در بساطش هم نداشت. نگاهی به آسمان انداخت و متوجه شد که خورشید تقریبا وسط آسمان است. وقتش داشت فرا می رسید. استرس شدیدی به تن عماد افتاد. تازه به یادش آمد که قرار است چه کار کند. نبرد با افراد مسلح و خطرناک، به هیچ عنوان کاری نبود که حتی روزی تصورش را بکند. اما حالا حاضر بود برای نجات جان یک انسان دیگر، دست به چنین کاری بزند. با این حال نمی توانست جلوی ترسش را بگیرد. 

:« رزمنده های جنگ یعنی چطوری انقدر شجاع بودن که می رفتن خط مقدم؟»

وقتی عماد به خانه رسید، تقریبا همه حاضر شده بودند. محسن ماشین رنوی نقره ای رنگش را روشن کرده بود و در حالی که آدامس می جوید و اورکت سیاه رنگی به تن داشت، به ماشین لم داده بود و منتظر بقیه بود. او با دیدن عماد دست تکان داد و گفت
:« هی پسر! بدو همه دارن حاضر میشن. سریع برو که داریم میریم.» 
جواد وسط هال نشسته بود و شیشه های نرومیوم را پیش هم درون یک جعبه کوچک می چید. چشم هایش قرمز شده بودند و عماد با دیدن چهره اش ترسید. او هم اورکت به تن داشت و کلت نقره ای رنگش هم از زیر لباس بیرون زده بود. عماد با دیدن کاظم که با سرعت به سمت زیرزمین می رفت، فهمید که اورکت سیاه یک لباس سازماندهی شده برای گروه است و همه آن را دارند. صدرا اما لباس خودش را داشت. همان هودی سیاه و زردی که کاظم از همان روز اول به او داده بود. او با دیدن عماد به سمتش رفت و گفت
:« بالاخره برگشتی.. گوش کن میخوام یه چیزی بهت بگم..» صدای کاظم از دم در بلند شد.
:« وقت نداریم. زودتر بیان که رفتیم. عجله کنین!»

حدود نیم ساعت طول کشید تا ماشین از جلوی تابلوی "به شهرک صنعتی مارشال خوش آمدید" عبور کند. محسن بدون اینکه سرش را برگرداند گفت.
:« یوسف چی شد؟» کاظم کلتش را پر کرد و گفت
:« رفته بین آدمای جیسون. قراره مخفیانه رهامو بیاره بیرون.» جواد کمی مکث کرد و گفت
:« معلوم نشد کی بمب میندازه؟» سکوت ماشین را فرا گرفت. همه از دست زدن به بمب بزرگ و ترسناکی که توی محفظه مخصوص صندوق عقب قرار داشت می ترسیدند. کاظم نفس عمیقی کشید و گفت
:« کار خودمه. خودم ساختمش و خودمم میندازمش.» جواد پرید و گفت
:« نه خیر. تو دست بهش نمی زنی. میدم یوسف بندازه اصن.» محسن پوزخندی زد و گفت
:« یوسف اینکارو نمی کنه. یکی از بین ما سه نفر باید بندازیم. من حاضرم اگه میخواین.» کاظم گفت
:« حالا مهم نیست. بذارین برسیم ببینیم چی میشه. اصن میتونیم نزدیک دکتر بشیم یا نه.» 
ناگهان محسن با دیدن دسته عظیم ماشین های جلویش ترمز را کشید. 
:« آدمای دکتر! همه شون اینجان! بیست تا ماشین و دو تا ون دارم می بینم فقط. خدا خودش رحم کنه همه مون به فنا رفتیم.» کاظم سریع در را باز کرد و به سرعت خودش را پشت یک ساختمان رساند. بقیه افراد هم پیاده شدند و محسن به آرامی دور زد و ماشین را کنار خیابان پارک کرد. هر پنج نفر، به آرامی و بدون جلب توجه، از کنار خیابان جلو رفتند و پشت یک کامیون بزرگ که تقریبا جلوی در ورودی غول آسای ساختمان پارک شده بود مخفی شدند. همان ساختمانی که لشگر افراد دکتر میخواستند واردش شوند. همان ساختمانی که جیسون، رهام را داخلش زندانی کرده بود.
:« دکترو می بینم. پشت در وایساده و پشت سرشم یه لشگر آدم مسلحن. خدایا خودت حفظمون کن. اینطوری همه مردیم.» جواد به آرامی گفت
:« بسه دیگه انقد آیه یاس نخون. می زنیمشون.» و کمی سرش را بالا برد تا بهتر ببیند. اما بقیه سر جایشان ماندند. همه می دانستند که رهام جایی درون خود ساختمان زندانی شده و دسته بزرگ نگهبان های توی حیاط صرفا برای رد گم کردن و فریب دادن ایستاده بودند. صدرا نفس عمیقی کشید. وقتش رسیده بود. روز بزرگ فرا رسیده بود. 

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.