چشم رنگی : نبرد خونین

نویسنده: Eightwingphoenix

دکتر به ساعتش نگاه کرد و با صدای بلند گفت


:« من خیلی وقته اینجا منتظرم.. امیدوارم بدونی که چه کسیو ده دقیقه معطل خودت کردی.» در ورودی حیاط باز شد و دکتر در حالی که سیل عظیمی از افرادش او را احاطه کرده بودند، وارد حیاط شد. حدود سی نفر از افراد جیسون به استقبالشان رفته بودند و خود جیسون هم کنار صابر، دست راست قابل اعتمادش جلو رفتند.


:« می بینم که خودتم منو نشناختی جناب دکتر مرادی.» دکتر سفید شد و با تعجب پرسید


:« اسم منو..» و با دیدن جیسون تعجبش یکدفعه به قهقهه ای بلند تبدیل شد.


:« پس جیسون تو بودی! خدایا باورم نمی شه. ها ها ها.. ببین کی اینجاست. پس این تو بودی که.. عجب..» جیسون لبخند زد و گفت


:« از اون روز تا حالا ندیده بودمت. خیلی دوست داشتم ببینم که واقعا حرفامو جدی گرفتی یا نه. ولی ظاهرا خیلی خیلی جدی تر از چیزی هستی که فکر می کردم. دم و دستگاه به هم زدی و شدی یه قاتل زنجیره ای. دویست نفر فقط برای زدن من آوردی اینجا. خوشحالم برات. خیلی خوشحالم که انقدر موفق شدی.» دکتر لبخند زد و سر تکان داد.


:« تمام استاد هایی که تو کل زندگیم داشتم به درد نخور و آشغال بودن. همه استاد های دانشگاه پرینستون، همه معلم های دوران بچگیم، حتی همه اساتید آزمایشگاهیم. اما تو درس خیلی خوبی بهم دادی و مسیر زندگیمو عوض کردی. با اینکه بیشتر از ده سال ازم کوچیک تری.همیشه بهت مدیون می مونم استاد.» جیسون خندید و گفت


:« خیلی زوده منو استاد صدا کنی. حالا بگذریم. به نظر میاد کارت صرفا یه خوش و بش و احوالپرسی ساده نیست. چی میخوای که این همه آدم آوردی اینجا؟» دکتر نفس عمیقی کشید و گفت


:« من میدونم که تو چشم منتشر کننده رو داری. صاحبشو زنده یا مرده میخوام. بهم تحویلش بده و منم بلافاصله از اینجا میرم. منظورم همون پسرس که از کی تا حالا باهاش منو مچل کردی و اینور و اونور کشوندی.» جیسون گفت


:« خیلی متاسفم دوست من. میدونم چقد بهش احتیاج داری. ولی منم به همون اندازه میخوامش. نه فقط من، بلکه همه این مردان پاک و جنگجویی که امروز آماده مقاومت جلوی تو و لشگرت هستن. دوست داشتم چشما رو می دادم بهت و باهات همکاری می کردم. ولی تو میخوای از مسیر علم و پیشرفت جلو بری و من از مسیر بزرگ بودن و رهبری کردن. برای همین متاسفم دوست من. نمیتونم درخواستتو قبول کنم.» دکتر خنده ای کرد و سکوت مرگباری همه جا را فرا گرفت. جیسون قلنج انگشت هایش را می شکست و دکتر پاشنه پایش را زمین می زد.


:« ولی حالا من یه درخواست کوچیک دارم. ازت میخوام همه افرادت از اینجا برن. به جز خودت و دو تا بادیگاردی که داری، هیچکس دیگه اینجا نمونه. اگه اینکارو بکنی، منم افرادمو بیرون می کنم.» دکتر جا خورد. صابر نگاهی به جیسون انداخت و از حرفی که رئیسش زده بود، تعجب کرد. جیسون لبخند محوی به لب داشت و ساکت، منتظر جواب دکتر بود. دکتر گفت


:« منظورت چیه؟ چی تو سرته؟ فکر نمی کنی که من همچین کاری بکنم؟» جیسون شانه هایش را بالا انداخت و گفت


:« خب بالاخره یه درخواست بود. میتونی قبول کنی، میتونی هم نکنی. منتها امیدوارم مشکلی با عواقب انتخابت نداشته باشی.» دکتر پوزخندی زد و گفت


:« عواقب؟ مثلا اگه قبول نکنم چی میشه؟» جیسون لبخند زد و گفت


:« پس هنوز حرف منو جدی نگرفتی ویل. هنوز جدی نگرفتی..» و سپس بی سیم کوچکی که به جیب لباس سیاه رنگش بسته بود را در آورد و آن را روشن کرد و گفت


:« روشن کن.» یکدفعه صدای بلندی کل حیاط را در بر گرفت. صدای خش خش بلندگو ها، گوش همه افراد حاضر در آن محدوده را اذیت کرد. اما صدا خیلی زود رفع شد و به جایش صدای واضح و کلفتی بلند شد.


:« یک. دو. سه.. صدا ردیفه؟ خیلی خب به نظر میاد صدا ردیفه.» در پس زمینه صدای آن مرد، یک صدای محو نفس نفس زدن به گوش می رسید. صدایی پر از وحشت. جیسون رو به دکتر کرد و گفت


:« این یکی از افراد منه. اون الان دقیقا کنار صاحب چشم های منتشر کننده نشسته و یه چاقو دستشه. پیشنهاد می کنم آدماتو از اینجا بیرون کنی. وگرنه اون چشمای با ارزش، دونه دونه سوراخ میشن.» صدای تلق تلق آرامی از توی بلندگو به گوش رسید و سپس آن مرد صدا کلفت گفت


:« تکون نخور.. آروم باش.. آروم..» چهره دکتر در هم رفته بود. کاظم یک لحظه نیم خیز شد و رو به محسن گفت


:« یعنی چی؟ میخواد چیکار کنه اون یارو؟» جواد به دستش به کاظم اشاره کرد که دوباره سر جایش بشیند.


:« نترس. این یه بلوف سادس برای اینکه بتونه ادونتیج بگیره از دکتر. اون صدا توی بلندگو هم ساختگیه.» کاظم که معلوم بود اضطراب دارد و مرتب به چپ و راست نگاه می کرد گفت


:« میشه بگی ادونتیج یعنی چی؟ فکر کردی خیلی خفنی که این مدلی حرف می زنی؟ بهتره بدونی انگلیسی من خیلی ازت بهتره.» جواد پوزخندی زد و گفت


:« باشه باشه.. من نصف عمرم آمریکا بودم مثلا. تو تا حالا از این مملکت بیرون رفتی که ادعا می کنی؟» محسن که از این بحث بیهوده عصبی شده بود گفت


:« میشه جفتتون خفه شین؟ دلتون میخواد لو بریم انگاری!»






دکتر یک قدم جلو برداشت و گفت


:« این هیچی رو عوض نمی کنه. من همچنان افرادمو نگه میدارم. اگه دلت میخواد چشمای منتشر کننده رو از بین ببری من مشکلی ندارم. به جاش چشمای خودتو جایگزین می کنم.» جیسون خندید و گفت


:« چشمای من خیلی به دردت نمیخوره. ولی مال این پسره خاص و ویژس. خودتم خوب می دونی که لنز های چشمت بدون منتشر کننده، به هیچ دردی نمیخورن. خوب میدونی که اگه دلم بخواد جفت تخم چشماشو سوراخ می کنم و اون وقت تو می مونی و یه تپه تخم چشم و صد تا لنز که هیچکدومشون برات فایده ای نخواهند داشت. بازم انتخاب با خودته.» دکتر به چشم های جیسون زل زده بود. برنارد سرش را پایین برد و در گوش دکتر گفت


:« میخوای برم تو ساختمون ببینم راست میگه یا نه؟» دکتر سر تکان داد و گفت


:« نمیخواد. میدونم که نمیتونه اینکارو بکنه. زندگیش وابسته به منتشر کنندس. بدون اونا دیگه نمیتونه به آرزوش برسه.» سپس یک قدم دیگر جلو رفت و رو به جیسون گفت


:« من آدمامو بیرون نمی کنم. هر کاری دلت میخواد بکن.» جیسون سرش را کمی به سمت چپ چرخاند و در حالی که به ترک بزرگ روی کف حیاط خیره شده بود گفت


:« مثل اینکه واقعا خیلی برات مهم نیس. خیلی خب..» سپس بی سیم را برداشت و گفت


:« انجامش بده.»


چند ثانیه سکوت بر قرار شد و یکدفعه صدای فریادی وحشتناک همه جا را فرا گرفت. دکتر جا خورد. جیسون چشم هایش را بست. صدرا و عماد مثل گچ سفید شدند. کاظم با وحشت آب دهانش را قورت داد. محسن نفسش را در سینه حبس کرد. صدای رهام بود. واقعا صدای فریاد زدن رهام بود. دکتر ساکت مانده بود و به جیسون که هنوز چشم هایش را بسته بود نگاه می کرد. صدای ناله و فریاد رهام قطع نمی شد. سپس صدای تلق برخورد فلز به زمین بلند شد و بعد هم صدای مرد صدا کلفت.


:« چیزی نیست که مرد جوون. یه شکاف ریزه.. نگا کن ببین همه جا خیس خون شد. این چه کار گندی بود به من سپردی جیسون؟ اه اه..» دکتر حرفی نداشت بزند. واقعا یکی از چشم های منتشر کننده از بین رفته بود؟ جیسون چشم هایش را باز کرد و گفت


:« حیف شد. با این تصمیمت باعث شدی اون پسر کلی زجر بکشه. من یادم رفته بود که بهت بگم دیگه به چشم های منتشر کننده نیازی ندارم.. هه هه. درست شنیدی. من شیوه بهتری برای پیشرفت توی برنامم پیدا کردم و نیازی ندارم چشم یه آدمو در بیارم. اما تو.. اگه دلت میخواد اون یکی چشمم به سرنوشت این یکی دچار نشه، بهتره کاری که بهت میگمو بکنی.» دکتر عرق کرده بود. برنارد دوباره خم شد و در گوشش گفت


:« دروغ میگه.. شک ندارم اینم یه بخشی از نمایششه..» اما دکتر حرفش را قطع کرد و گفت


:« خفه شو برنارد.. خوب میتونم صدای نعره کسی که داره شکنجه میشه رو تشخیص بدم..» سپس برگشت و رو به افرادش که دورش حلقه زده بودند گفت


:« همگی برین بیرون. همتون سوار ماشیناتون بشین و از اینجا برین. از کل این شهرک خارج شین. حتی به یه نفرم نیاز ندارم. زودتر برین!» معلوم بود عصبی شده. تند تند حرف می زد و دستش کمی می لرزید. همه دویست نفری که به امید نبرد و جنگ آمده بودند و قمه ها و لوله های فلزی شان را آماده کرده بودند، با غر غر و نارضایتی، آرام آرام به سمت ماشین هایشان می رفتند. جیسون صبر کرد تا آخرین ماشین هم با صدای موتورش، ناله های رهام که هنوز از توی بلندگو ها به گوش می رسید را برای آخرین بار بپوشاند. سپس خندید و گفت


:« بالاخره سر عقل اومدی پیرمرد. میدونستم نمیتونی از اون چشمای خوشگل بگذری. چشمای آبی رنگی که پر از قدرت و جادوی چشم رنگی هاس.. چشمایی مثل..» دکتر فریاد زد


:« من آدمامو بیرون کردم. حالا نوبت خودته. بهشون بگو برن.» جیسون سر تکان داد و گفت


:« باشه.. باشه..» سپس سرش را برگرداند و گفت


:« همتون از اینجا میرین. اما بعد از اینکه کلک این سه نفرو کندین و بهشون نشون دادین که کی هستین و از وحشتناک ترین جانی کل این شهر نمی ترسین.» برنارد جلو رفت و گفت


:« ای دروغگوی عوضی! نشونت میدم که..» دکتر با دست جلوی برنارد را گرفت. سپس چند قدم جلو رفت و گفت


:« پس این طوریه؟ فکر کردی اگه سر وحشتناک ترین جانی این شهر شیره بمالی، بدون جواب می مونی؟» دکتر این را گفت و سپس به صابر که کنار جیسون ایستاده بود زل زد. صابر یک قدم عقب رفت و با چهره ای وحشت زده گفت


:« وایسا.. صبر کن..» اما یکدفعه حس کرد چیزی مثل توپ بولینگ با سرعتی وحشتناک به سمتش پرتاب شد و محکم به قفسه سینه اش برخورد کرد و او را چند متر به عقب پرتاب کرد. جیسون سرش را برگرداند و با نگرانی به او خیره شد. چشم های درخشان دکتر دوباره خاموش شد و این بار نوبت او بود که لبخند بزند. صابر به آرامی از روی زمین بلند شد، اما درد وحشتناکی در سینه اش حس می کرد. حس کرد دنده اش شکسته. در حالی که صدایش در نمی آمد، فقط دستش را به سمت جیسون دراز کرد و با زبان بی زبانی از او کمک خواست. جیسون به سرعت به سمت او دوید تا از منطقه خطر دورش کند. اما یکدفعه چیزی مثل تیر از کنار گوشش رد شد و مستقیم به سمت صابر رفت. جیسون تا به خودش آمد، متوجه دو چاقوی کوچک و نوک تیز شد که دکتر از پشت سرش به سمت صابر پرتاب کرده بود. فرصتی نداشت. باید سریع تصمیم می گرفت و سریع انجامش می داد. سعی کرد به چاقو ها خیره شود و جلویشان با بگیرد. اما نتوانست. سرعتشان زیاد بود و خود جیسون هم تمرکزش را از دست داده بود. تنها کاری که توانست بکند، این بود که فریاد بزند


:« صابر! برو کنار!» اما دیر شده بود. دو چاقوی کوچک، در مقابل چشمان وحشت زده صابر داخل بدنش فرو رفتند. جیسون به سرعتش اضافه کرد و خودش را پیش صابر رساند. صابر قدرتش را از دست داده بود. دستش رها شد و داشت با پشت سر به زمین می خورد که جیسون رسید و با دست، پشت سرش را گرفت و او را نگه داشت. به سرعت دست برد و چاقو ها را از بدن صابر بیرون کشید. هر کدام که بیرون می آمدند، ناله بلندی می کرد. کل دست و لباس جیسون آغشته به خون شده بود. چاقو ها را کنار انداخت و دستش را به صورت صابر کشید.


:« حالت خوب میشه.. آروم باش.. آروم.. چیزی نیست. من پیشتم.» صابر سعی کرد چیزی بگوید. اما نمی توانست. جیسون متوجه شد که رگه های خاکستری رنگی روی پوستش پدیدار شده بودند. رنگش مثل گچ سفید شد. چاقو ها سمی بودند! جیسون هول کرد. صابر داشت درد می کشید. بی قرار و وحشت زده تکان می خورد و خونریزی می کرد. سرش را بالا گرفت و به سختی و با صدایی گرفته و ضعیف گفت


:«نمی.. تونم.. نمی.. تونم.. نفسم.. آقا.. نفسم.. نجاتم بدین.. نمی تونم..» جیسون دست کشید. نمی توانست کاری بکند. صابر بی حال و بی حال تر می شد. تنش به شدت می لرزید و معلوم بود که نفس های آخرش را می کشد. دکتر همانجا ایستاده بود و در حالی که نصف افراد جیسون با نگرانی به صابر و اربابشان خیره شده بودند و نصف دیگر، با آتشی در نگاهشان به او نگاه می کردند و منتظر بودند تا تکه تکه اش کنند، منتظر بود تا زهر کشنده دست سازش اثر کند و کار دوست وفادار جیسون را تمام کند. جیسون دستی روی سر صابر کشید و به چهره رنجورش نگاه کرد. کاری از او بر نمی آمد. زهر اثر خودش را کرده بود و صابر را تسلیم کرده بود. پسر جوان چشم هایش را بست و بدنش دیگر تقلا برای زنده ماندن را کنار گذاشت. جیسون مطمئن شد که صابر را از دست داده است. بدون اینکه سرش را بلند کند، نفس عمیقی کشید و با صدایی بلند، اما گرفته و غمگین گفت


:« زندشون نذارین..» همین جمله کافی بود تا آتش خشم تمام افرادی که آنجا شاهد ماجرا بودند، شعله ور شود و به یکباره، حدود شصت نفر از افراد عصبانی به سمت دکتر و دو نفر همراهش حمله ور شوند. جیسون در میان جمعیت جسد بی جان صابر را برداشت و به آرامی به سمت در ورودی ساختمان کنار حیاط رفت. دکتر که لحظه آخر متوجه خروج جیسون شده بود، پوزخندی زد و در حالی که آماده می شد که گردن مردی که فریاد زنان به سمتش حمله ور شده بود را با یک حرکت بشکند گفت


:« فرار نکن.. من میام سراغت.»





صدرا و بقیه دوستانش همچنان پشت کامیون مخفی بودند و به سختی می توانستند اتفاقات در حال وقوع را ببینند. می دانستند که جنگ و درگیری شروع شده. اما نمی توانستند جلو بروند و کاری بکنند. مواجه شدن با دکتر، بسیار سخت تر از چیزی بود که به نظر می رسید. کاظم از همه بیشتر پشیمان بود که چرا چنین تصمیمی گرفته. دستش کمی می لرزید و منتظر بود که هر لحظه مکان اختفایشان لو برود. صدرا اما بیشتر از همه در فکر بود. عماد نگاهی به چهره در هم و متفکرش انداخت و خواست چیزی بگوید. اما حرفش را خورد. صدرا با خودش درگیر بود. ایده ای به ذهنش رسیده بود که شاید می توانست رهام را نجات دهد. سناریو های مختلف را در ذهنش بررسی می کرد و راهی پیدا کرده بود که بدون جلب نظر وارد ساختمان شود و بدون سر و صدا هم بیرون بیاید. میدانست که رهام در طبقه دوم زندانی شده و همچنین می دانست که باید تمام افراد جیسون به حیاط حمله ور شده باشند و با دکتر و افرادش مبارزه کنند. اما می ترسید. نمیخواست از سر جایش تکان بخورد. کنار دوستانش حس بهتری داشت. پا هایش به زمین چسبیده بودند و آن انرژی و حسی که همیشه او را وادار به انجام کار های پر خطر و پر ریسک می کرد، برعکس همیشه او را به سمت احتیاط سوق می داد. نگاهی به سه بزرگسال سمت چپش انداخت. به نظر نمی رسید که هیچکدام علاقه ای به حمله داشته باشند.





تعداد افراد جیسون کم و کمتر می شد. دکتر حتی یک خراش هم بر نداشته بود. برنارد با اینکه خیس عرق شده بود، او هم سالم و بدون آسیب دیدگی جزیی به مشت و لگد زدن ادامه می داد. رونالد اما یک لگد محکم خورده بود و با درد شدیدی مبارزه می کرد. خلافکار های جیسون خیلی قوی بودند. برنارد که همیشه به راحتی از پس حریفانش بر می آمد، این بار برای شکست دادن هر کدام از افراد جیسون، مجبور بود خودش را به آب و آتش بزند. آنها تسلیم نمی شدند. با سر و صورت خونین و دست و پای شکسته هم به حمله شان ادامه می دادند و زورشان هم زیاد بود. سخت جان و مقاوم تر از افراد عادی هم بودند. دکتر در حالی که سر دو نفر را با چشم هایش به هم می کوبید و با مشت هایش یک نفر دیگر را از خودش دور می کرد، زیر لب گفت


:« اینا عین زامبی می مونن. به این راحتی نمیشه کشتشون. نمیدونم چه رازی در موردشون وجود داره. ولی باید سر در بیارم. اگه بفهمم قضیه چیه، روی آدمای خودم انجامش میدم و کارام خیلی بهتر پیش میره.» تعداد افراد جیسون ولی بسیار کم شده بود. برنارد سه نفر دیگر را ناک اوت کرد و خود دکتر هم با خشونت زیاد و بی رحمی، به انواع مختلف چند نفر دیگر را کشت و جسد هایشان را روی جسد های دوستانشان انداخت. خیلی زود فقط یک نفر باقی مانده و در مقابل دکتر و دو همکارش ایستاده بود. میدانست که کارش تمام است و در هر حال توسط یکی از آنها کشته می شود. اما با این حال نفس عمیقی کشید و به سمتشان جهشی بلند کرد. اما دکتر که خسته شده بود، اجازه نزدیک شدن به او را نداد و همانجا با چشمانش، بدن او را مثل کاغذ مچاله کرد و محکم به زمین کوبید. چشم های بنفش رنگش از درخشش ایستادند و به جسد های فراوان روی زمین نگاه کرد. زمین از خون افراد جیسون به رنگ سرخ در آمده بود. دکتر قلنج انگشت دست راستش را شکست و گفت


:« اینم از این. فکر کنم بهتره بریم کارمونو یه سره کنیم.» و در حالی که برنارد و رونالد او را دنبال می کردند، به سمت در خروجی حیاط حرکت کرد. جواد که پشت کامیون شاهد ماجرا بود، میدانست که اگر دکتر وارد ساختمان شود، دیگر کاری از دست او و هیچ کس دیگر بر نخواهد آمد. نفس عمیقی کشید و رو به بقیه گفت


:« باید بریم. اگه جلوشونو نگیریم اون پسره رو پیدا می کنن و همه چی تموم میشه. شاید این آخرین باری باشه که کنار هم می جنگیم. ولی قوی باشین. بهشون نشون بدین ما کی هستیم!» و سپس بلند شد و با قدم های آرام از پشت کامیون بیرون آمد. محسن و کاظم هم بلند شدند و به دنبال جواد حرکت کردند. کاظم برگشت که جعبه مقوایی حامل بمب گوشتی را بردارد و به صدرا و عماد بگوید که همانجا بمانند. اما متوجه شد که صدرا ناپدید شده بود.


:« صدرا کجا رفته؟ تو ندیدیش؟» عماد نگاهی به سمت راستش کرد و متوجه شد که اثری از صدرا نیست.


:« صدرا؟ اون کله خراب کجا رفته؟» کاظم لبش را به دندان گرفت. از بمب هم خبری نبود. کاظم می ترسید که صدرا خودش دست به کار شده باشد. رو به عماد کرد و گفت


:« همینجا بمون. نذار بفهمن تو اینجایی. ما سرشو گرم می کنیم. تو تا وقتی بهت نگفتیم بیرون نیا. باشه؟»  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.