چشم رنگی : تولدت مبارک

نویسنده: Eightwingphoenix

 صدرا در ورودی ساختمان را بست و نفس راحتی کشید. قبل از اینکه دکتر و افرادش کارشان را تمام کنند و بدون اینکه کسی از دوستانش متوجه شوند، خودش را به ساختمان رسانده بود. بمب را هم آورده بود تا اگر با دکتر رو به رو شود، بتواند از خودش دفاع کند. به هیچ چیزی جز نجات رهام و فرار فکر نمی کرد. با احتیاط قدم بر داشت و به سمت راه پله ها حرکت کرد. هیچ صدایی به گوش نمی رسید. تنها صدای غژ غژ پارکت های کف ساختمان بود که به گوش می رسید. صدرا دستش را به میله های کنار راه پله گرفت و آرام از آن بالا رفت. یک راهروی بلند جلویش قرار داشت و در ورودی به ساختمان طبقه دوم. صدرا حس می کرد کسی تماشایش می کند. با این حال به حرکتش ادامه داد. دستگیره فلزی و زنگ زده در را چرخاند و وارد شد. کلتی که جواد از اولین روز آشنایی به او داده بود و تا حالا هیچ تیری شلیک نکرده بود را به دست گرفت و آماده شد. پشت در شبیه به هال یک خانه مسکونی بود. فرش و مبل داشت و تلویزیون بزرگی که به دیوار زده شده بود. پنج اتاق هم داشت و یکی از در ها قفل سنگین و بزرگی به آن زده شده بود. صدرا می دانست که رهام باید در همان اتاق باشد. کمی این طرف و آن طرف را گشت و کلید در را روی جاکلیدی کنار در ورودی پیدا کرد. مستقیم رفت و با عجله کلید را درون قفل گذاشت و با صدای چلق چلق بلندی آن را باز کرد. نفس عمیقی کشید و با لگد به در کوبید. نور بیرون به داخل اتاق تابید و صدرا با دیدن داخل اتاق وحشت کرد. اتاقی نسبتا کوچک و بدون هیچ چراغ و یا فرش بود و رهام در وسط اتاق به یک صندلی بسته شده بود. کف زمین پر از خون بود و چشم بند روی صورت رهام هم سوراخ شده بود و هم به رنگ سرخ خون در آمده بود. رهام با شنیدن صدای در، سرش را بلند کرد و سعی کرد حدس بزند که چه کسی وارد شده. صدرا یکدفعه چشمش به مردی لاغر و قد کوتاه افتاد که کنار دیوار نشسته بود و سیگار می کشید. صدرا تازه با دیدن آن مرد متوجه بوی بد سیگار که در اتاق پیچیده بود شد. مرد لاغر با دیدن صدرا خنده ریزی کرد و با همان صدای نخراشیده و کلفتش گفت


:« هی پسر کوچولو.. اینجا چیکار می کنی؟ اومدی دردسر درست کنی؟» صدرا ترسید. اما برای اولین بار دست و پایش را گم نکرد. برای اولین بار احساس دستپاچگی نکرد. اما باز هم دستش بالا نمی آمد و تفنگ را بالا نمی آورد. مرد لاغر از روی زمین بلند شد و با قدم های آرام به سمت صدرا حرکت کرد


:« بذار کمکت کنم. می بینم که تفنگم دستته. امیدوارم بدونی که بازی کردن با تفنگ خیلی خطرناکه.. حالا بدش به من تا خودتو زخمی نکردی.» صدرا یک قدم به عقب برداشت. حرف های محسن در مورد نرومیوم را به یاد آورد. کاش اجازه می داد که یک قطره در چشمش می ریخت و الان او مسلح تر از آن مرد می بود. قفل دستش باز شد و تفنگ را جلوی چشمش گرفت. مرد لاغر که هنوز خیالش راحت بود، با همان قدم های آرام جلو می رفت. اما صدرا فرق کرده بود. خودش به خوبی حس می کرد که تغییر کرده. میدانست که اگر نزند، جان خودش به خطر میفتد. این بار انگشتانش سفت و محکم بودند. نشانه گرفت و ماشه را لمس کرد. مرد لاغر متوجه خطر شد. یکدفعه جهش بلندی کرد تا تفنگ را از دست صدرا بگیرد. صدرا یکدفعه چرخید و با تمام توانش تفنگ را به سر آن مرد کوبید. ضربه اش به قدری محکم بود که مرد لاغر، بالافاصله بیهوش شد و روی زمین افتاد. صدرا وحشت کرده بود. نفس نفس می زد و به بدن ولو شده آن مرد نگاه می کرد.


:« نکنه مرده باشه؟» صدرا در ذهنش این را گفت. با این حال وقتی نداشت که نگران آن مرد باشد. رهام به صدا در آمد


:« اینجا چه خبره؟.. کی اینجاس؟..» صدرا جهید و چشم بند را از روی چشم رهام برداشت. با دیدن چهره او وحشت کرد و رنگش مثل گچ سفید شد. چشم راستش له شده بود و غرق خون بود. او با دیدن صدرا گفت


:« تو اینجا چیکار می کنی؟ میخوای خودتو به کشتن بدی؟» صدرا سریع چرخید و در حالی که تصویر چشم تکه پاره شده رهام، قلبش را به درد آورده بود، زنجیر را از دست و پای او باز کرد.


:« اومدم نجاتت بدم. اون بیرون دوستام هستن که می برنت به یه جای امن. منتها اول باید مواظب باشیم. بعدم باید با یه چیزی چشمتو ببندم.» رهام که بعد از مدتها دستش باز شده بود، مچش را می مالید و به صدرا که یک تکه از لباسش را پاره می کرد نگاه کرد. صدرا تکه لباس را گرفت و روی چشم له شده رهام گذاشت و آن را محکم بست. درد وحشتناکی داشت. اما رهام تحمل کرد و فقط صدای ناله ای آرام از او بلند شد. سپس صدرا دستش را گرفت و گفت


:« پاشو باید بریم پایین. دیگه جات امنه.» هر دو نفر اتاق را ترک کردند و به سمت در خروجی رفتند. صدرا دست رهام را رها کرد تا بتواند بمبی که روی میز هال گذاشته بود را بردارد. رهام جلوتر رفت و در را باز کرد. صدرا بمب را برداشت و به سمتش رفت. اما از دیدن چیزی که جلوی چشمان بود، خشکشان زد. جیسون در دو متری شان و توی راهرو ایستاده بود. رهام آب دهانش را قورت داد.


:« این همونیه که منو گرفت..» صدرا چیزی نگفت. جیسون غمگین بود. چهره جوان و بدن هیکلی اش او را شبیه به ورزشکار های حرفه ای کرده بود.


:« کجا دارین میرین؟» صدایش هم غمگین و گرفته بود. نگاهی به سر تا پای هر دو نفر کرد و ادامه داد


:« شما تو نفر باهم دوستین؟ چه دوست خوبی داری رهام. این همه اومده و خطر کرده که نجاتت بده. دوست خوب داشتن خیلی مفیده. دوست خوب از خانواده هم بهتره.. منم یه دوست خوب داشتم. رشید، جوون، سرحال، وفادار، قابل اعتماد و همیشه در خدمت. اونو از خونواده بیرون کرده بودن. پدر و مادرش بهش گفته بودن تو نحسی. بهش گفته بودن از وقتی که به دنیا اومده بوده، برای خانوادش بدبختی و بی برکتی آورده. اون از پنج سالگی بی خانمان و یتیم بود. یه سال بیشتر نیست که پیش من اومد و تبدیل شد به دوست درجه یک و مورد اعتماد ترینِ افرادم. اما امروز دیگه روز آخرش بود. امروز از این دنیای نامعتدل ناعادلانه نجات پیدا کرد. امروز پر کشید و رفت به آسمون تا با یه زندگی درخشان و زیبا برگرده. من مطمئنم که اون بر می گرده. مطمئنم که یه زندگی بهترو تجربه می کنه تا همه سختی هایی که از خانوادش کشیده جبران شه. اون صابر، دوست خوب من بود.» صدرا چیزی نمی گفت. فقط به چهره غمگین جیسون خیره شده بود و حرف هایش را می شنید. تعجب نکرد که جیسون به تناسخ معتقد بود. او ادامه داد


:« امیدوارم تو دوستتو از دست ندی. هیچ وقت. البته اون شجاع تر و قوی تر از چیزی که بخواد بمیره. شما دو نفر سالهای سال زنده خواهید موند و من براتون خوشحالم.» سپس چند قدم جلو آمد و دستی روی سر صدرا کشید و گفت


:« تو پسر شجاعی هستی. میدونم چقد زحمت کشیدی که به اینجا برسی. من میتونستم همین الان بکشمت و دوستتو در جهت اهدافم قربانی کنم. ولی تو لیاقت مرگ نداری. لیاقت از دست دادن دوستتم نداری. تو باید زنده بمونی و نجات یافتن دنیا و آزادی همه مردم جهانو تماشا کنی.» سپس سرش را برگرداند و ادامه داد


:« دکتر اون پایینه. اون داره میاد سراغتون. به سمت بالا فرار کنین و مخفی شین. من بهش میگم شما ها رفتین. مواظب خودتون باشین..» و سپس دوباره به سمت راه پله ها برگشت و پایین رفت. صدرا دست رهام را گرفت و با سرعت به هال برگشت. راه پله چوبی در انتهای هال قرار داشت که به طبقه بالا راه داشت. صدرا در حالی که از پله ها بالا می رفت، به حرف های جیسون فکر می کرد. همچنین نمیدانست برای دوستانش چه اتفاقی افتاده. امیدوار بود حال همه شان خوب باشد.





جواد برای ششمین بار به دیوار کوبیده شد. برنارد انگار داشت استراحت می کرد. بعد از نبرد سنگین با افراد جیسون، با جواد و محسن و کاظم مواجه شده بود. این بار حریفان چندان قدرتمندی در مقابلش قرار نداشتند.


:« شما ها که از اون بی مصرفای جیسون ضعیف ترین. اونا بیشتر عرقمو در آوردن تا شما ها.» جواد خون بینی اش را پاک کرد و با نگاهی پر از غضب به برنارد خیره شد. محسن کنار نشسته بود و مواظب کاظم که دستش شکسته و خرد شده بود و از شدت رد و آسیب دیدگی نمی توانست تکان بخورد بود. برنارد همان لحظه اول جهشی کرده بود و کاظم را به باد کتک کرفته بود. محسن هم به دستور خود جواد از او مراقبت می کرد و جواد تنها کسی بود که با برنارد می جنگد. عماد از پشت کامیون تکان نخورده بود و فقط شکست خوردن و له شدن دوستانش را می دید. هیچکس نتوانسته بود جلوی دکتر که سلانه سلانه از مقابل چشمانشان رد شده بود را بگیرد. رونالد هم ایستاده بود و تماشا می کرد. برنارد سرش را برگرداند و رو به محسن گفت


:« بعد این بدبخت، میام سراغ تو. اون روز توی اون توالت باید می کشتمت. شانس آوردی که دیگه نروموم نداشتم که بتونم مغزتو توی جمجمت له کنم. اما الان شارژِ شارژم. میام سراغت و حالتو میگیرم.»





صدرا در حالی که صدای داد و فریاد دکتر را می شنید، به سرعت وارد هال طبقه دوم شد و در را قفل کرد و چند صندلی و مبل هم پشتش گذاشت. رهام گفت


:« حالا چیکار کنیم؟ راه فرارمون بستس. اگه پیدامون کنه جفتمون به فنا رفتیم.» صدرا نگاهی به چپ و راست انداخت و چشمش به کمد چوبی کنار دیوار یکی از اتاق ها افتاد.


:« اون کمده چوبش طبیعیه به نظرت؟»


:« منظورت چیه از این حرف؟ داریم می میریم و تو به فکر جنس کمد اینجایی؟» صدرا به سرعت وارد اتاق شد و نگاهی به کمد انداخت. سپس دست رهام را گرفت و او را به سمت کمد کشید و گفت


:« خوب گوش کن. تو باید اینجا مخفی شی و تا خودم نیومدم سراغت بیرون نیای. یا خودم میام سراغت، یا یکی از دوستام. تکون نخور تا من بتونم یه کاری بکنم. باشه؟» رهام سر تکان داد. پارچه ای که صدرا روی چشمش بسته بود خیلی زود خونی شده بود. صدرا در کمد را بست و آن را قفل کرد. رهام دوباره در تاریکی مطلق گرفتار شد. اما این بار برای حفظ جانش باید تحمل می کرد. صدرا که از اتاق بیرون آمد، به خوبی حرف کاظم را به یاد می آورد که گفته بود چوب و برخی از مواد طبیعی، میتوانند جلوی انفجار نرومیوم را بگیرند و کسی که توسط یک چیز چوبی محافظت شود، از انفجار بمب در امان خواهد ماند.


یکدفعه صدای کوبیدن در بلند شد. دکتر آنجا بود و صدرا هیچ راه فراری نداشت. راه پله ای که به پشت بام راه داشت، بیرون از آن هال بود و صدرا گرفتار شده بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد جلوی لرزیدنش را بگیرد. جعبه حاوی بمب را برداشت و آماده شد. بک لگد عظیم دیگر کافی بود تا لای در باز شود و لگد بعدی تمام صندلی هایی که صدرا پشت در گذاشته بود را به کنار پرت کرد. دکتر با لبخندی ترسناک وارد شد و نگاهی به صدرا که سعی می کرد ترسش را مثل بمبی که توی جیبش گذاشته بود مخفی کند کرد.


:« نگاش کن.. پس تو اینجایی. جیسون بهم گفت که تو و دوستت اینجا نیستین و از پشت بوم فرار کردین. ولی من باور نکردم و حق هم با من بود. حالا هم گیر افتادی و هیچ کاری نمی تونی بکنی.» صدرا تفنگش را گرفت و آماده کرد. دکتر خندید و گفت


:« فکر می کنی اون کلت کوچولو میتونه ازت دفاع کنه؟ ناامید شدم که فکر کردی با روحیه جنگندگی و شجاعت میتونی جلوی من وایسی و از خودت دفاع کنی. بهتره بدونی مقاومت فایده ای نداره.» سپس چند قدم برداشت و کمی در و دیوار را نگاه کرد.


:« دوستات اون بیرون درگیرن. تا زمانی که من اینجام قراره از برنارد کتک بخورن. پس بیا و کارشونو راحت کن. اون پسره رو تحویل من بده و منم با همه آدمام از اینجا میریم. هم تو و هم بقیه دوستات زنده می مونین و همه چی تموم میشه.» صدرا کمی مکث کرد و گفت


:« هرگز. فکر کردی میذارم به رهام دست بزنی؟ من اومدم برای نجات اون از دست تو. من عقب نمی شینم.. من..» ترس به سراغ صدرا برگشت. حس می کرد زیادی بزرگتر از دهانش حرف می زند. دکتر اما لبخند به لب داشت. صدرا سرش را بلند کرد و گفت


:« باشه.. قول میدی اگه جای رهامو بهت نشون بدم ولم کنی؟» دکتر سرش را تکان داد و گفت


:« البته.. البته.. من که از اون آدمای بد قول نیستم. حالا بگو کجاست.» صدرا به اتاق اشاره کرد و گفت


:« توی اون اتاق، زیر تخت قایم شده.» دکتر سر تکان داد و با قدم های آرام به سمت اتاق حرکت کرد. صدرا اما به سمت در رفت و بیرون ایستاد. دکتر یکدفعه خم شد و نگاهی انداخت. وقتی دید که هیچکس زیر تخت مخفی نشده، سرش را برگرداند و متوجه صدرا شد که بیرون هال ایستاده و آماده فرار کردن است. مثل صاعقه جهید و به سمت صدرا دوید. صدرا فقط چند لحظه فرصت داشت. چشم هایش را بست. چرخید و جعبه حاوی بمب را با تمام قدرتش به سمت وسط هال پرتاب کرد و در را بست. صدای دکتر که نعره می کشید "وایسا!!" با بسته شدن در محو و خفه شد. دو ثانیه گذشت و ناگهان صدای مهیب انفجار، استخوان های صدرا را به لرزه در آورد. شدت انفجار با اینکه توسط در چوبی مهار شده بود، باز هم به شدت بدنش را به درد آورد. صدا به قدری مهیب بود که برنارد و جواد نبرد را متوقف کردند. کاظم از جا بلند شد و با نگرانی به ساختمان خیره شد. بمب گوشتی رها شده بود و یا دکتر را کشته بود، یا نه. همه منتظر علامت صدرا شدند. نارنجک دودزای رنگی که صدرا باید می انداخت و علامت پیروزی را نشان می داد. برنارد راهش را کج کرد تا سر و گوشی آب بدهد. اما جواد که با شنیدن صدای انفجار، انرژی دوباره ای گرفته بود، مثل گربه به سمت برنارد حمله ور شد و مبارزه را ادامه داد.


صدرا خدا خدا می کرد که رهام هم از انفجار جان سالم به در برده باشد. چند لحظه دیگر در را نگه داشت و سپس آن را رها کرد. صدایی از توی هال به گوش نمی رسید. اما باز هم صدرا می ترسید که در را باز کند و نگاهی بیندازد. سریع به پنجره کوچکی که توی همان راه پله ها و روی دیوار قرار داشت رفت و نارنجک دودزای رنگی که محسن برای علامت دادن به او داده بود را فعال کرد. کاظم که همچنان شاهد نبرد سخت و یک طرفه جواد و برنارد بود، با دیدن دود مطمئن شد که صدرا موفق شده. لبخند ملیحی زد و زیر لب گفت


:« اون پسر تونست. کاری که ما مدتها نتونستیم بکنیمو کرد. اون پسر شاهکار کرد.»


صدرا پنجره را بست و به سمت در رفت را رهام را از توی کمد بیرون بیاورد. اما یکدفعه در با شدت زیادی باز شد و صدرا را به وحشت انداخت. دکتر با سر و صورت سیاه و آسیب دیده، با لگد در را باز کرد و بیرون آمد. او هنوز زنده بود! چگونه بمب رویش اثری نداشته؟ صدرا دیگر نتوانست تحمل کند. چرخید و با تمام توانش از راه پله ها بالا رفت. انقدر ترسیده بود که مغزش درست کار نکرد و او به جای پایین رفتن، به سمت پشت بام فرار کرد. دکتر هم با سرعت تعقیبش می کرد و صدای قدم های سنگینش در راه پله می پیچید. صدرا در فلزی پشت بام را به سختی باز کرد و روی بام ساختمان ایستاد. فرصتی نداشت برای اینکه در را روی دکتر ببندد. نگاهی انداخت و متوجه درختی که توی حیاط قد علم کرده بود شد. تصمیمی دیوانه وار به ذهنش رسید. به سرعت به سمت لبه پشت بام رفت و پایین را نگاه کرد. صدای مبارزه را می شنید. اما کسی را نمی توانست ببیند. نفس عمیقی کشید و آماده شد تا با یک پرش بلند، روی شاخه های درخت فرود بیاید و بتواند با کمترین آسیب ممکن فرود بیاید. اما وقتی که پا هایش از زمین جدا شد و به سمت پایین شروع به شتاب گرفتن می کرد، دکتر از راه رسید و مچ پایش را گرفت و با تمام قدرت او را به سمت خودش کشید. به قدری محکم کشید که صدرا با صورت به زمین کوبیده شد و پیشانی اش شکست. دکتر همان طور که مچ پای صدرا را گرفته بود، او را به سمت دیگری پرت کرد و به سمتش رفت. صدرا از شدت درد به خودش می نالید. سر خون آلودش را گرفته بود و از شدت وحشت می لرزید. دکتر بالای سرش رفت و گفت


:« تو بیخیال نمیشی. نه؟ تا کی میخوای فرار کنی؟ تا کی میخوای سعی کنی زنده بمونی؟ هیچکس از دست من فرار نکرده و نخواهد کرد. مخصوصا تو که رو اعصاب ترین و موذی ترین آدمی بودی که تا حالا بین همه شکار هام دیده بودم. فکر کردی میذارم بهم آسیب بزنی و در بری؟ من همین الان تو رو می کشم و آبروی از دست رفتمو بر می گردونم.» سپس دست برد و یقه صدرا را گرفت و بلندش کرد. صدرا تقلا می کرد و تکان می خورد تا بتواند از چنگالش فرار کند. اما نتوانست. دکتر ادامه داد


:« خوب بهم نگاه کن بچه.. همه زحماتت بی فایده بود. تو شکست خوردی. دوستت شانس آورد که زودتر فرار کرد و دیگه دستم بهش نمی رسه فعلا. ولی تو تو چنگ من افتادی.» سپس با تمام قدرت صدرا را به زمین کوبید و با پایش، محکم به شکمش ضربه زد. صدرا از درد به خودش پیچید و سرفه ای کرد. دکتر دست هایش را به هم زد و لباسش را که خاکی شده بود تمیز کرد. یکدفعه صدرا با صدایی گرفته و ضعیف گفت


:« برای چی.. اینکارو می کنی؟..برای چی.. ما رو می کشی؟.. چشمای ما به.. چه دردت می خوره؟..» دکتر خندید و گفت


:« به چه دردی میخوره؟ نمیدونی؟ پس بذار برات بگم که چی برای یه دانشمندی که کل عمرشو صرف چشم رنگی ها و دنیای ماورایی و عجیبشون کرده، ارزشمند ترین چیز دنیاس. من میخوام بزرگ باشم. من میخوام کسی باشم که دنیا رو یه قدم به جلو می بره. من سالها پیش چیزی اختراع کردم که میتونه دنیای چشم رنگی ها رو برای مردم عادی به ارمغان بیاره. یه لنز چشم ویژه. لنزی که به لطف تخم چشم شما چشم رنگیا ساخته شده. یه اختراع شاهکار که میتونه تکنولوژی و علم بشرو یه مرحله جدی بالاتر ببره. برای ساختنش به تخم چشم اورجینال شما ها نیاز داشتم.» صدرا در همان حالت گفت


:« چشم رنگی های واقعی رو.. می کشی تا آدمای.. عادی رو چشم رنگی کنی؟..» دکتر کمی مکث کرد و گفت


:« با این کار من، قدرت چشم رنگی فقط به کسایی می رسه که لیاقتشو دارن. یا افرادی که اختراع من براشون با ارزش بوده و هزینه کردن و خریدنش، یا چشم رنگی های واقعی که از دست من جون سالم به در بردن و ثابت کردن که روح و جسم قدرتمندی دارن. بقیه چشم رنگی ها مثل تو و دوستات باید بمیرین» سپس دست برد و گردن صدرا را گرفت و او را به دیوار کوبید. یک دست برای فشردن گلویش کافی بود. صدرا تقلا می کرد. دست و پا می زد و به سختی صدایش در می آمد. اما دکتر فشار دستش را بیشتر و بیشتر می کرد.


:« مثل بقیه با یه حرکت نمی کشمت. با زجر می کشمت. خفت می کنم و جسدو پرت می کنم پایین. اره.. لیاقت کسی مقاومت می کنه همینه. لیاقت کسی که جرئت ضربه زدن به منو پیدا می کنه همینه.» صدرا دو دستش را بالا برد و سعی می کرد دستان کلفت و قدرتمند دکتر را با چنگ زدن زخمی کند و او را وادار به رها کردن گردنش کند. اما زورش نمی رسید. طاقتش داشت طاق می شد. هر لحظه طعم مرگ را بیشتر از قبل حس می کرد. دنیا دیگر برایش تار شده بود. صدا های اطراف محو شده بودند. صدرا دیگر جانی در بدنش باقی نمانده بود. دیگر حتی درد پیشانی شکسته اش را هم حس نمی کرد. هر لحظه منتظر بود که یکی از دوستانش سر برسد و او را نجات بدهد. اما خبری نبود. صدرا امیدش را از دست داد. نفسش کاملا بند آمده بود. چشمانش سیاهی رفت و یکدفعه تمام دنیا تیره و تار شد...





جواد قوی تر از قبل شده بود. این بار دیگر نبرد یکطرفه نبود. برنارد چند مشت محکم خورده بود و نمی دانست که چه اتفاقی افتاده که جواد انرژی گرفته. رونالد از گوشه حیاط صدا زد.


:« کمک نمیخوای؟ به نظر میاد این یه وجبی داره کتکت می زنه.» برنارد با صدای بلند فریاد زد


:« خفه شو! خودم از پسشون بر میام.» جواد به عقب رفت و پوزخندی زد و گفت


:« برای چی دیگه می جنگی؟ بهت که گفتم. اربابت کشته شد. اون به دست یه بچه شکست خورده. دیگه گروهتون از هم پاشیده. دیگه رئیسی ندارین که جمع و جورتون کنه. کارتون تمومه.» برنارد قهقهه بلندی زد و گفت


:« حرفات بی اساس و احمقانس. انقد کتک خوردی که داری چرت میگی..» یکدفعه صدای گلو صاف کردن بلندی از روی پشت بام بلند شد. همه سرشان را بالا گرفتند و با دکتر مواجه شدند که دست هایش را پشتش گرفته بود و باد، کتش را به شدت تکان می داد. جواد خشکش زد. کاظم و محسن به وحشت افتادند. عماد فقط با شنیدن صدای دکتر متوجه ماجرا شد. برنارد دوباره خندید و گفت


:« دکتر!.. سرحال به نظر میای.» اما دکتر جوابی به برنارد نداد. چند ثانیه مکث کرد و گفت


:« چندین سال گذشت از روزی که برای اولین بار با هدف کشتن چشم رنگی ها از خواب بیدار شدم. از اون روز به همه کسایی که سعی کردن در مقابلم مقاومت کنن و بجنگن، یه جمله رو می گفتم. "تقلا نکنین و آروم بمیرین". اما همیشه افرادی بودن که تقلا می کردن و به سختی می مردن. هیچ کس تا حالا از چنگ من نجات پیدا نکرده و نخواهد کرد. حالا من توصیه ای به شما ها دارم. گروهی احمقانه که از یه مشت چشم رنگی به اصطلاح "جنگجو" تشکیل شده و اعضاش فکر می کنن با اختلال ایجاد کردن تو کار من و شیر کردن شکار هام، میتونن به خودشون بگن قهرمان. اما بذارین من یه چیزی بهتون بگم.. با این کار شما، فقط کسایی که بهشون روحیه، شجاعت و ابزار نبرد دادین، سخت تر و پر زحمت تر کشته خواهند شد. همه کسایی که تا حالا سعی کردین نجاتشون بدین، ولی بدتر باعث زجر کشیدنشون شدین.» نفس همه در سینه حبس شده بود. کاظم ترسید. اتفاقی که قرار بود بیفتد را حس کرد. دستش به شدت می لرزید و دعا می کرد که حسش اشتباه بوده باشه. دکتر دوباره کمی مکث کرد و برای چند لحظه، از لبه پشت بام کنار رفت و با چیزی در دستانش برگشت. کاظم به سختی از سر جایش بلند شد و به پشت بام خیره شد. عماد از مخفیگاهش بیرون آمد. دکتر نفس عیقی کشید و گفت


:« افراد من.. این آدما رو تنها بذارین و از اینجا برین. منم خودمو بهتون می رسونم. دیگه جنگیدن اینجا بی فایده و بی اهمیته. چشم های منتشر کننده یه بار دیگه فرار کرده و ما کار های مهم تری برای انجام دادن داریم.. اما شما جنگجو های شجاع. بیاین و ثمره شجاعت و مقاومتتون علیه منو تماشا کنین..» دکتر این را گفت و جسد بی جان صدرا را از همان بالا برای جواد و کاظم و محسن و عماد پرتاب کرد. پیکر بی جان با قدرت چشمش به آرامی روی زمین در جلوی چشمان بحت زده اعضای گروه فرود آمد. همه به جز عماد که سر جایش خشک شده بود به سرعت دویدند و دور صدرا حلقه زدند. کاظم سرش را روی سینه صدرا گذاشت و محسن با دستان لرزان، سعی کرد نبض روی دستش را پیدا کند. کاظم چند لحظه منتظر ماند. هیچ.. سینه صدرا بر خلاف همیشه، خاموش و ساکت بود. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. اشک از چشمانش جاری شد. جواد با دیدن چهره خراب کاظم ماجرا را فهمید. با وحشت سر تکان داد و گفت


:« نه.. نه.. نه.. نه..» محسن دست صدرا را رها کرد. کار تمام شده بود. عماد اما آرام به سمت هر سه نفر که دور جسد صدرا نشسته بودند رفت. صدای خنده های بلند برنارد در سرش محو بود و پژواک آن سرش را به درد آورده بود. عماد جلوی جسد زانو زد. دستانش می لرزید. نمیتوانست چیزی که می دید را باور کند. مثل گچ سفید شده بود. کاظم سعی کرد جلوی عماد خویشتن داری کند. اما اشک ها جاری بود. سرش را برگرداند و رو به عماد، با لبخندی پر از غم گفت


:«.. اون شجاعانه مرد.. دوستت مثل یه مرد کشته شد..» نتوانست ادامه بدهد. بغض گلوی عماد را فشرد. خم شد و دستش را روی پیشانی صدرا گذاشت. هنوز گرم بود. برای اولین بار وقتی عماد روی پیشانی صدرا دست می گذاشت، لبخند نمی زد. برای اولین بار صدرا با دیدن دوستش چشمش را باز نمی کرد و دست روی شانه اش نمی انداخت. عماد به حرف آمد


:« صدرا.. منم.. تو که جلوی من خودتو به خواب نمی زدی..» کاظم نتوانست تحمل کند. سرش را کنار کشید و هق هق گریه کرد. اشک در چشمان عماد حلقه زد


:« من میدونم بیداری.. من میدونم صدامو می شنوی.. من میدوم هنوز اینجایی.. امروز روزش نیس.. امروز روز رفتن نیس.. امروز تولدته..» محسن چشمش را بست و اجازه داد اشک ها جاری شوند. جواد سرش را کج کرده بود و نمیخواست حتی یک بار دیگر به چهره بی جان صدرا نگاه کند. عماد تحملش را از دست داد. با صدای لرزان و پر از اندوه گفت


:« صدرا چشماتو باز کن.. صدرا من اینجام.. خواهش می کنم.. خواهش می کنم بیدار شو..» و بغضش شکست و صدای گریه اش بلند شد. کاظم او را در آغوش گرفت در حالی که خودش هم گریه می کرد گفت


:« روح دوستت به آرامش رسید.. اون الان.. اون الان توی آسمون داره تماشامون می کنه..»














:« تولدت مبارک دوست من. تولدت مبارک.»     
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.