چشم رنگی : هیچ چیز دیگر مثل قبل نبود..

نویسنده: Eightwingphoenix

محسن و کاظم با تمام توانشان می دویدند. هیچ ایده ای نداشتند چه بر سر یوسف و جواد آمده. اصلا نمی خواستند بدانند. فقط زنده ماندن چیزی بود که در ذهنشان می گذشت. کاظم با اینکه همیشه مرد با دقت و حواس جمعی بود، به قدری هول شده بود که حتی نتوانست تعداد مهاجمین را بشمارد. ده نفر بودند یا دوازده نفر؟ شاید هم بیشتر. چه به دست داشتند؟ قمه بود یا چاقو؟ صدای شلیک تفنگ هم بلند شده بود. یعنی کلت کمری داشتند یا اسلحه ای بزرگ تر؟ کاظم گیج و وحشت زده بود. تازه بعد از دو دقیقه دویدن با تمام قدرت متوجه شد که کفش راستش از پا در آمده. کل لباسش خاکی شده بود اما پارگی نداشت. نگاهی سریع به محسن که اندکی پشت سرش بود انداخت. سر و صورتش پر از خون شده بود. به نظر می رسید که مدت زمان زیادی نمی تواند به دویدن ادامه بدهد. در همان نگاه سریع و کوتاهی که به پشت سرش انداخت، کاظم متوجه شد که کسی تعقیبشان نمی کند. اما با این حال نمیخواست از دویدن دست بر دارد. نمیخواست بلایی که احتمالا سر دو دوست دیگرش افتاده بود، سر او هم بیفتد.

در خودرو باز شد و چهره مثل همیشه آرام دکتر از در اثر تابش نور آفتاب اندکی جمع شد. مدت نسبتا طولانی بود که از پشت پنجره های دودی ماشینش به بیرون نگاه می کرد. خدا می داند که در این مدت به چه چیز هایی فکر می کرده. قربانی های بیشتر؟ مواد جدید تر؟ تجهیزات مدرن تر؟ معلوم نبود. دکتر از روی صندلی بلند شد و کتش را صاف کرد. هوا نسبت به داخل شهر کمی تمیز تر بود. سکوت مطلق در فضا حاکم بود و به جز صدای آرام باد که گاهی بلند می شد، چیز دیگری به گوش نمی رسید. سرش را برگرداند و رو به یکی از بادیگارد هایش گفت:« 
یه روز که رفته بودم خارج پیش زنم، ازش پرسیدم منو که می بینی چه چیزی برات تداعی میشه؟.. یکم فکر کرد و گفت.. "جگوار".. خندیدم و گفتم آخه چگوار چرا؟ چه ربطی به من داره؟ من کجام شبیه جگواره؟.. اونم خندید و بعد یکم مکث گفت.. همینطوری. نمیدونم چرا. شاید چون جگوار سوار میشی؟..» مرد قوی هیکل چیزی نگفت و فقط لبخندی زد به نشانه اینکه به داستان رئیسش گوش می دهد. دکتر ادامه داد:« ولی هر چقدر که فکر می کنم، می بینم زنم درست میگفته. من عین جگوار می مونم. جگوار تو شب شکار می کنه. اونا از درخت بالا میرن، حیوونای بزرگی مثل گوزن میخورن، اگه لازم باشه ماهی میگیرن، حتی میتونن تمساح هم بکشن. جگوار موجود فوق العاده ایه. باشکوه و قدرتمند.. اما در عین حال مکار و فرصت طلب. بدم میاد از اینکه این اسم روم باشه. چون انگار کاراکتر شرور یه فیلم به دردنخورم. اما با این حال حس می کنم اگه قراره لقبی داشته باشم، جگوار چیز مناسبیه.» سپس چند ثانیه مکس کرد و گفت:« اصلا حالا که فکرشو می کنم، من به لقب نیازی ندارم. چرا همه منو "مرادی" صدا نکنن؟»

زیاد پیاده روی نکرده بودند که مردی با جلیقه قرمز گوجه ای از توی خودروی مشکی رنگی بیرون آمد و با دستان باز و لبخندی به وسعت دریا به سمت دکتر شروع به حرکت کردن کرد.
:« خوش اومدی جناب دکتر.. خوش اومدی.. چقدر خوشحالم که می بینمت. صحیح و سالم به نظر میای. انگار کشتن و تیکه پاره کردن صدها آدم اونقدر تاثیری روت نذاشته! هه هه!» دکتر خنده آرامی کرد و گفت:« تا زمانی که برای پیشرفت قدم بر دارم، هرگز.» مرد جلیقه قرمز خنده ای کرد و با حرکات دست، دکتر را به سمتی که میخواست راهنمایی کرد. سوله عظیم کارخانه ای از دوردست دیده می شد که میتوان گفت در میان ناکجاآباد بنا شده بود. دکتر برای چند لحظه به ساختمان بزرگ صنعتی خیره شده بود. معلوم نبود به چه چیزی فکر می کرد. مرد جلیقه قرمز گفت
:« تصمیم گرفتیم کارخونه تولید لوازم خونگی بزنیم. علاوه بر اینکه همه چی رو مخفی می کنیم، میتونیم یخچال و لباسشویی هم تولید کنیم و بفروشیم. بازارش الان خیلی خوبه.» دکتر جوابی نداد. چشم های بنفش رنگش همچنان به ساختمان کارخانه خیره بود.
:« اینا برام مهم نیست. مهم اینه که هیچکس بدون اجازه من نتونه واردش بشه. حتی رییس جمهورم نتونه بیاد تو. علاوه بر این میخوام برم داخلشو ببینم. امیدوام هر چیزی که خواسته بودم تامین شده باشه.» مرد جلیقه قرمز دست هایش را به هم مالید و گفت
:« البته که همه چیز همونطوریه که گفته بودین. ما تونستیم با آدمای کله گنده ای توی دولت رفیق شیم که میتونن امنیتی که میخوایمو برامون فراهم کنن. نه پلیس، نه مامور وزارت تولید، نه حتی خود رئیس جمهور اجازه ورود نداره. در مورد تجهیزاتم باید بگم که طبق خواسته خودتون تعداد واحد های تحقیقاتی رو افزایش دادیم و آزمایشگاه های تولید و تجزیه رو هم با وسایل و دستگاه های به روز تجهیز کردیم. در مورد افزایش نیروی امنیتی هم باید حداکثر یه دو هفته دیگه صبر کنید تا تعداد افرادمون برسه به مقدار مد نظرتون. هنوز داریم استخدام می کنیم.» دکتر بالاخره چشمش را از روی کارخانه برداشت و به نخ آویزان شده از پایین لباس مرد جلیقه قرمز نگاه کرد و گفت
:« دفتر کار لیزا رو هم آماده کردین؟» مرد جلیقه قرمز زیر لب خنده ریزی رفت و گفت:« .. البته.. دفتر ایشون هم آماده استفاده است. نیازی نیست نگرانشون باشین. تازه گفتم یه میز و صندلی اضافی هم بذارن توش برای مواقع لازم.» دکتر جوابی نداد. فقط با افزایش سرعت قدم زدنش به سمت کارخانه، به مرد جلیقه قرمز فهماند که میخواهد همه چیز را خودش از نزدیک و با دقت ببیند.

پسر جوان از زیر پرس سینه بیرون آمد. نفس نفس می زد و سر و صورتش خیس عرق شده بود. با حوله ای که کنارش گذاشته بود عرقش را پاک کرد و به اطراف نگاه انداخت. سالن بدنسازی خالی بود و حتی صدای موسیقی اعصاب خرد کن و گوشخراشی که همیشه در باشگاه ها پخش می شد هم قطع بود. مرد درشت هیکل و ورزیده ای به سمت پسر جوان آمد و با خنده به او گفت
:« می بینم که بیست کیلو برات سنگین بوده. مگه نه؟» پسر خندید و جواب داد
:« میشه گفت که آره. فکر می کردم قوی تر شده باشم. ولی ظاهرا اشتباه می کردم. هنوز کار دارم که بتونم بیست کیلو پرس سینه بزنم.» مرد درشت هیکل اندکی سر تا پای پسر جوان را برانداز کرد و گفت
:« آره همینطوره.. به هر حال آدمی با ژنتیک تو یکم کارش سخت تره دیگه. جالبش اینه که..» 
یکدفعه حرف مرد درشت هیکل با صدای تلق بلندی قطع شد و پشت بندش صدای فریادی پر از خشم و عصبانیت بلند شد. هر دو سرشان را برگرداندند و به پسری با اندام ورزیده، مو های مجعد قهوه ای و قد متوسط خیره شدند. هدفون سیاه رنگش تکه پاره شده چند قدم جلوتر از او افتاده بود و خودش نفس نفس زنان با چهره ای در هم، بالای وزنه اش ایستاده بود. چند ثانیه کوتاه مکث و یکدفعه خم شد و چند مشت محکم به زمین کوبید. مرد درشت هیکل سرش را برگرداند و با پوزخندی گفت
:« به نظر می رسه این دوستت عماد هنوز مشکلات اعصاب داره ها!» پسر جوان با ناامیدی سرش را تکان داد و گفت
:« چیکار میشه کرد دیگه. هر کی یه اخلاقی داره. احتمالا از اینکه نتونسته اون وزنه رو بلند کنه عصبی شده. نمیدونم چرا اینقد به خودش سخت میگیره. گاهی وقتا نگرانش میشم.» 
یک ساعت گذشت و هوا رو به تاریکی می رفت. پسر جوان توی ماشین نشسته بود و دست چپش را از پنجره بیرون گذاشته بود. به محض اینکه عماد با ساک بزرگش از باشگاه بیرون آمد، استارت ماشین را زد. عماد در سرنشین را باز کرد و خودش را روی صندلی کوبید. 
:« ببخشید یکم معطلت کردم. داشتم وسایلمو جمع می کردم.» 
:« عیبی نداره. منم خیلی وقت نیست که منتظرم.»
چند متر از باشگاه که دور شده بودند، عماد رو به پسر جوان کرد و گفت
:« میگم نیما.. اشکال نداره امروز بیام خونه شما؟» نیما سر تکان داد و گفت
:« آره. چرا نشه؟ اتفاقا امروز دو تا همخونه ایم نیستن. تا پس فردا هم بر نمی گردن. خودمم و خودت.» عماد سر تکان داد، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست. خسته شده بود. 

تلفن همراهش شروع به زنگ خوردن کرد. اما اهمیتی نداد و بلافاصله، حتی بدون اینکه شماره تماس گیرنده را بخواند، رد تماس کرد. گوشی اش را آرام به آن طرف تخت پرتاب کرد و دوباره پا هایش را داخل بدنش جمع کرد. حدودا دو ساعت بود که همین طوری گوشه اتاق افتاده بود و هیچ کاری نمی کرد. هیچ کاری نمی توانست بکند. چندین هفته بود که روال زندگی اش همینطوری بود. هر کس دیگری جای او یک چشمش تکه پاره می شد و در ادامه با جان فشانی یکی دیگر از خطر نجات پیدا می کرد هم واکنش بهتری از خودش نشان نمی داد. به دیوار رنگ آمیزی شده اتاقش خیره شده بود و افکار مختلف درون سرش می چرخید. چشمش حدود نیم ساعتی بود که به سوختن روی آورده بود. دیگر نتوانست تحمل کند و از جا بلند شد و به سمت میزش رفت. چقدر وقت می شد که حتی به سیستم گیمینگ پیشرفته و گران قیمتش دست نزده بود؟ حتی اندکی هم دلش برای بازی های ویدیویی که ساعتها وقتش را به آنها اختصاص میداد هم تنگ نشده بود. تمام علاقه و اشتیاقش را به تمام این سرگرمی ها و تفریحات از دست داده بود. در کشو را باز کرد و بسته قرص های مسکنش را برداشت. حتی برای برداشتن آب هم حاضر نشد از اتاقش بیرون برود. قرص را به زور از گلوی خشکش پایین برد. آهی کشید و دوباره به سمت تختش برگشت و خودش را روی تشک پرت کرد. دلش نمیخواست هیچ کار دیگری بکند. درون سرش صدایی شنید
:« تو نباید الان زنده باشی..»

:« خوب گوش کن.. دکتر به من گفت این بار باید بره تو آزمایشگاه جدیده. چرا باید بره تو جایی که دیگه کاربرد نداره؟ یکم از عقلت استفاده کن!» زن قد کوتاه پوزخندی زد و گفت
:« کله پوک! دستور اکید داد که الان هیچ بار مشکوکی نباید بره تو آزمایشگاه جدید. گفت احتمال لو رفتنش بالاست و فعلا بهتره حساب شده و محافظه کارانه عمل کنیم. کر بودی نشنیدی؟» مرد لاغر مردنی که زیرپوش آبی رنگ تنش بود شانه هایش را بالا انداخت و گفت
:« من نمیدونم. من چیزی که بهم گفته شده رو گفتم. الانم حوصله سر و کله زدن با شغالی مثل تو رو ندارم. فقط مسئولیت کارتو بپذیر. دیگه نمیخوام دستمزدمو به خاطر حماقت و اشتباه تو از دست بدم.» زن جوابی نداد و ماشین را روی دنده یک گذاشت و آرام پدال گاز را فشار داد. سرعت سنج داشت بیست کیلومتر بر ساعت را نشان می داد و مرد لاغر با سر تکان دادن هایش نشان می داد که از سرعت پایین خودرو ناراضی است. صدای به هم خوردن شیشه های داخل صندوق عقب با وجود سرعت کم، اما باز به گوش می رسید. 
چند کیلومتر جلو تر نرفته بودند که ناگهان زن با وحشت ترمز را کشید و خودرو را متوقف کرد. مردی وسط خیابان ایستاده بود. به نظر می رسید پیرمردی حدودا هفتاد ساله باشد. ریش سفید بلند داشت و کله طاسش زیر نور چراغ ماشین برق می زد. پیراهن چهارخانه کرم رنگ به تن داشت و مستقیم به چشمان زن خیره شده بود.
:« عقلتو از دست دادی مگه عمو؟ برای چی وسط جاده وایسادی؟ میخوای بزنم بکشمت؟» زن فریاد زد و همزمان روی بوق ماشین هم کوبید. پیرمرد نه تکان خورد و نه جوابی داد. مرد لاغر از ماشین پیاده شد و چاقویش را به سمت پیرمرد گرفت
:« هی یارو. راهتو کج کن برو تا دردسر درست نکردی. ما کار واجب داریم.» پیرمرد بدون اینکه تکان بخورد با صدایی که به چهره اش نمی خورد انقدر نازک و شکسته باشد گفت
:« می بینم که این وقت شب جایی دارین میرین.. میخواستم فقط ببینم چی بار صندوق عقبتون کردی. کاری باهاتون ندارم.» مرد لاغر خندید و دوباره چاقویش را به سمت پیرمرد تکان داد
:« ببین پیری.. دنبال شر نگرد. یه بار دیگه بیشتر بهت نمیگم که گورتو گم کنی و بری رد کارت. تا همین جا شم رعایت سن و سالتو کردم که سوراخ سوراخت نکردم.» پیرمرد پوزخندی زد و رو به مرد لاغر کرد
:« برای دکتر دارین محموله می برین. درسته؟» مرد لاغر عصبانی شد و با سرعت به سمتش یورش برد. اما پیرمرد تکان نخورد. صدای خش خش برگ ها از سمت شمشاد های سمت چپ بلند شد و ناگهان مرد لاغر با قدرت به عقب پرتاب شد. زن قد کوتاه که هنوز توی ماشین نشسته بود، وحشت کرد. به سرعت دنده را روی معکوس گذاشت و پدال گاز را فشرد. اما دیگر دیر شده بود. چیزی مثل گلوله توپ به ماشین برخورد کرد و آن را به جدول کنار خیابان کوبید. زن جیغی کشید و دست هایش را روی سرش گذاشت. مرد لاغر با تقلا از روی زمین بلند شد. نفس نفس می زد و با چشم هایی که برای چند لحظه داشتند همه جا را تار می دیدند، به پسر نقاب داری که از پشت شمشاد ها بیرون آمده بود خیره شده بود. پسر نقاب دار لباس تیره رنگی به تن داشت و کل صورتش به جز چشمان درخشانش پوشیده شده بود. چشم های سبز رنگی که در تاریکی شب مثل چشمان گربه می درخشید. چند قدم که به جلو برداشت، مرد لاغر با وحشت گفت
:« اون تو بودی.. اون انرژی.. اون ضربه به ماشین.. تو یه چشم رنگی هستی.. مگه نه؟.. شما موجودات نفرت انگیز چرا تموم نمی شین؟.. مگه ما همه تونو نکشتیم؟..» پیرمرد که تمام این نمایش را تماشا می کرد، به حرف آمد
:« اون چیزی که تموم میشه وحشیگری های رئیس بزرگتونه. رئیسی که امشب قراره بهش خبر بدن محموله تخم چشم های چندین آدم بیگناه که با وحشیگری کشته شدن و قرار بود برن تا مواد اولیه بیزینس ایشون بشن، وسط راه متوقف شده و مسئولان انتقال این محموله هم کشته شدن. شما ها جواب وحشیگری هاتونو میدین. اونم با جونتون.» پیرمرد این جمله را که گفت، لبخندی به وسعت دریا روی لبش نقش بست. مرد لاغر چند قدم به عقب برداشت. دست لرزانش به سمت چاقویش رفت که روی زمین افتاده بود. اما چاقو ناگهان لرزش مختصری کرد و با سرعت به سمت دیگری کشیده شد. انگار یک آهنربای عظیم با قدرتی باورنکردنی داشت آن را به سمت خودش می کشید. پسر نقابدار دست به جیبش برد و یک ظرف کوچک قطره چکان دار را بیرون آورد. با آرامش سرش را بلند کرد و چند قطره از مایع درون ظرف را داخل چشمانش چکاند. زن قد کوتاه که تمام این مدت بیصدا توی ماشین نشسته بود، نتوانست بیشتر تحمل کند. در را باز کرد و با تمام توانی که در بدن داشت شروع به دویدن کرد. اما احساس و امید اینکه نجات پیدا می کند فقط چند لحظه کوتاه دوام آورد. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.