چرا برام فرق داری؟ : فصل چهار

نویسنده: atiahmadi669

من : چه خبرا از کارو بار؟
رکسانا: خلوتتت خلوت خیلی گند شده
من: میتونم کمکی کنم
رکسانا: نا بابا توهما چه کمکی

زنگ خوردن گوشی*
گوشیمو برداشتم ببینم کیه
من: اهههه حرومزاده زنگ زده
رکسانا زد زیر خنده گفت
حرومزاده کیه؟
من: پدر عزیزم
رکسانا: برو برو با بابات بجنگ دوباره
و زد زیر خنده
من: کوفتتتت نخند
من: بیا بغلم برا خدافظی باید برم
رکسانا: برو ببینم این ماموریتتم به خوبی میگذرونی
من:ممن...ت..تو از کجا میدونی؟
گوشیشو از جیبش در اوردو گفت
رکسانا: تام
من: اییی خدااا تام میدونم چیکارت کنم
رکسانا: تو فعلا برو به پدرت برس (با خنده)
با هم خدافظی کردیم و من با پای پیاده به سمت مقر فرماندهی رفتم


وارد شدم*

من: بله رییس؟
رییس: فردا راه میفتی عمان
من:فردا؟؟؟؟؟
رییس:همینطوریم خیلی دیر شده
من: از امریکا تا عمان میدونی چند ساعت میشه؟
رییس: اون به من هیچ ربطی نداره خودت میدونی
اوففففف یه روز خودم با دستام میکشمت
من با سر افتاده گفتم
من: چشم رییس
سریع رفتم خونه و وسایلامو با اعصاب خورد شده جمع کردم و رفتم طرف انباری تا وسایلامو اونجا بزارم ....در انباریمو باز کردم با دیدن چیزی که جلو روم بود تعجب و ترس همه جامو گرفت و وسایلا از دستم افتاد جلو روم روی دیوار با خون یه کلمه ای نوشته بودن *تو میمیری* یه زره رفتم جلو و جسد یکی از بادیگاردامو دیدم همون موقع از پشت سرم صدا اومد تا برگشتم در بسته شد
سریع رفتم سمت در و سیع کردم بازش کنم ولی انگار یکی از پشت اونو قفل کرده بود خدایا الان چیکار کنم؟
همون موقل صدای خنده های شیطانی اومد یعنی ممکنه خودش باشه؟ اسلحمو در اوردم و هر لحظه منتظر این بودم که یکی بیاد و من بهش شلیک کنم
از پشت سرم صدا اومد.
برگشتم پشت سرمو نگاه کنم به جز دیوار و یه تخته چوب چیزی ندیدم رفتم جلو ....این تخته چوب از کجا اومد؟ تخته چوبو زدم کنار ...یه در؟ از کجا اومد من تا حالا متوجه این نشده بودم.... درو باز کردم اتاقی که از بوی کثافتش داشت خفم میکرد همینطور که اسلحم دستم بود رفتم پایین فلش گوشیمو روشن کردم اخرای اتاق یه صداهای میومد فلش گوشیمو گرفتم اون سمت ..چی؟ این دیگه چه کوفتیه؟ رفتم جلو که دیدم یه جسم اما نمیتونم تشخیص بدم چیه ... وایسا....داره یه چیزی میگه داد زدم
من: هوییی تو کی؟ اینجا تو خونه من چیکار میکنی؟
اون جسم طرف من چرخید و شروع به زمزمه کرد
جسم: میکشمت و یهو سمتم حمله ور شد بهش تیر میزدم اما انگار زد گلوله بود فقط تنها کاری میتونستم بکنم این بود با جدیت کامل جا خالی میدادم و به سمت بالای پله ها یعنی انباریم رفتم تا رفتم بالا از شدت نفس نفس زدن انگار داشتم خون بالا میاوردم
سریع رفتم سمت در پس این بادیگاردای کوفتیم کجان؟
اهه خدا همینجا میمیرم برگشتم سر جام یعنی جلو در اتاق روبه روم اون جسم بود هنوز نمیدونستم چی بود بهم حمله کرد ولی انقدر خسته شده بودم و نا نداشتم و جای بخیه گلوله هام درد میکرد که پخش زمین شدم و دستامو حصار خودم کردم اون جسم تا اومد بهم حمله کنه به عقب کشیده شد
بادیگاردام درو باز کرده بودن و اون جسمو گرفتن وقتی بیشتر بهش دقت کردم ...ا..این یه بیمار روانی بود
اقای پترسون این همون کسی بود که گذارششو به تیمارستان دادم پس برا انتقام اومده بود انقدر عصبی بودم که دردام یادم رفت و رفتم طرفش و یه لگد به فکش زدم و از گلوش گرفتم و کشیدمش بالا
یه نگا بهش کردم و با پوزخند گفتم شکنجش کنید
و بادیگاردام اونو از دستم گرفتن و بردن
ادامه دارد**
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.