لطفا همه ی قسمت ها رو بخونین و نظرتونو برام بنویسین . ?
صدای مهیب و ترسناکی به گوش میرسید،انگارکسی راشکنجه میکردند.هیچ کس آن اطراف نبود اماصدای قدم ها در فاصلهی خیلی نزدیک شنیده میشد، می خواست فرار کند ولی نمی توانست . پاهایش سنگین شده بودند و به زور آنهارا روی زمین می کشید ، به شدت نفس نفس می زد ، خس خس سینه اش فضا را پر کرده بود ازطرفی گذر باد از لابه لای شاخ و برگ درختان صدایی شبیه به زوزه ی گرگ زخمی به وجودمی آورد. هوا کم کم تاریک شد با تاریکی هوا نورهایی درمیان شاخ وبرگ درختان سوسو می کرد،صدای قدم ها نزدیک و نزدیکترشد ، از وحشت فریاد زد اما صدایش بلند نمی شد درست مثل اینکه چیزی درون گلویش مانع بیرون آمدن صوت شود و این ترسش را افزود. آسمان تاریک همچون چادری سیاه زمین رادر آغوش