آنها : عنوان

نویسنده: omidtajik3248

  ...که تازه نگرانش  شدم دست خودم نیست وقتی کسی لجم رو در بیاره تا بیام خودم بشم و آدم شم طول میکشه راستش چند ساعتی هست دلم شور می زنه و نگرانشم ، حواسم رو با خاطره بازی پرت کردم اما یه فکرهایی رو انگار با میخ کوبیدن تو مغز آدم ، همون جا هستند چه ببینیشون چه نبینیشون چه حواست بهشون باشه چه نباشه عین دوتا چشم بهت زل می زنند وقتی آخر سر مجبور میشی بهشون محل بدی و بری سراغشون ، فاتحانه و موذیانه بهت نگاه می کنن انگار بهت میگن دیدی برگشتی ! راست می گن منم بعد از چند ساعت دور دور کردن تو گذشته و شاخ و برگ دادن و کم و زیاد کردن خاطرات گذشته آخرش به دست و پای نگرانی کیان افتادم ، فکری که مستقیم ازم پرسیده شد ، کیانم کجاست ؟؟!!! و با بی رحمی تمام سوال دومم سراغم اومد بدون اینکه منتظرجوابی برای سوال اول باشه،

مثل درسهای  نخونده ، کتابهای اخمو درسی و سوالهای مهمی که بدون پاسخ دادن می تونی ازشون رد شی ولی نمی تونی بدون حل کردنشون به مرحله بعد بری ، یه فکرایی دوباره خفتت می کنن ، مثل این فکر که چرا با شیدا این کار رو کردی؟

با قفل در ور میرم تا بتونم بازش کنم یا بشکونمش یا چه می دونم هر غلط دیگه ای بکنم غیر از یاد آوری خاطرات  ، نه انگار که همین چند لحظه پیش واسه فرار از فکر گیر افتادن تو این لونه موش بو گندو به خاطرهها پناه بردم اما الان برای فرار از اونا دارم یه کار بیهوده می کنم به یه قفل لعنتی ور می رم که اصلا ازش سر در نمی آرم...

کاش انقدر زود از ماه عسل برنمی گشتیم  ، کاش اصلا نرفته بودیم ، کاش اصلا ازدواج نکرده بودیم ، کاش اصلا همدیگرو ندیده بودیم ، کاش   کاش شیدا دوستم نبود ، کاش شیدا نبود ، کاش اون روز لعنتی هوس دیزی نکرده بودیم ، کاش شیدا الان اینجا بود ، کاش شیدا منو می بخشید

کاش شیدا خواهر کیان نبود

و خرد کردن پیاز خاطرات اشک چشمانم را درآورد ، خاطراتی تند و بدبو... و مسواک بی خاصیت گذر زمان  برای رفع این بوی بدهیچ غلطی نتوانست بکند

احساس کردم چیزی روی گردنم حرکت می کنه ، به خیالم قطرات عرق بود با دست پشت گردنم کشیدم و چیزی از روی سرم به سمت سقف دستشوئی پرید و ناخودآگاه جیغم به هوا رفت ، هر چه بود قطره عرقم نبود چون به هوا پرید پس باید می ترسیدم و چون ترسیدم باید جیغ می زدم ، توی این تاریکی چیزی به وضوح دیده نمی شد، دمپایی ! فکر خوبی بود با اینکه چندش آور بود دمپایی ها مو درآوردم ، خنکی سرامیکهای کف دستشویی عصبهای مغزم رو لمس کرد و اندک موهای بدنم سیخ شدند، یک دمپایی در هر دست و چشمانم به دنبال ردی از یک موجود شیطانی و خبیث تاریکی را شخم می زد منتظر کوچکترین صدا یا حرکتی بودم تا به سمتش حمله کنم سوسک کثیف و بد ریخت یا مارمولک چندش آور ترسناک ، یعنی موش بود ؟!!نه خدای من !

ترس سوسک یا مارمولک شایدم موش منو از چنگ اون خاطره لعنتی چسبناک نجات داد یا من دوست داشتم اینطور تصور کنم...

تو یه برج ده طبقه لوکس بالای شهر زندگی کنی ، خودت از خوشگلی چیزی کم نداشته باشی ، شوهر خوشتیپ و پولدار باشه ، عکسهای ماه عسلتو کنار برج خلیفه بندازی ، بعد یه دفعه وسط ماه عسل مجبور بشی برگردی ، نصفه شب خسته و کوفته برسی، بنزین ماشینت تو پارکینگ فرودگاه پریده باشه از باکی که به قول نگهبان درش باز مونده ، آخ امان از این کیان حواس پرت، و مجبور بشی بنزین رو چند برابر قیمت همون جا جور کنی ، اعصاب خوردیهای ترخیص از فرودگاه و این هیولای ترافیک بد ریخت این شهر بزرگ که با تک تک سلولهای اعصابت کشتی می گیره ،دل درد بی موقع هم بیاد سراغت بعدتو خواب وبیداری و کوفتگی و گنگی  بجای طبقه دهم دکمه طبقه یازدهم رو بزنی و با بدبختی یه چمدون غول پر از لباسهای جینگلی رو با دوتا ساک دستی از آسانسور بیاری بیرون و خر خر بکشی بعد کلید رو بندازی به قفل در واحدی که برای خودت نیست و باهاش کشتی بگیری یه لحظه هم فکر نکنی بابا جان چرا توش نمی ره ، ای کیان گیج ، بعد صاحب واحد با شلوراک عجیبش با چشای بق زده و یه پاشنه کش بلند  بعنوان سلاح در رو برات باز کنه و ماهم با کلی خجالت ازش معذرت خواهی کنیم و دوباره خر خر چمدون و ساکها رو به دندون بکشیم و با چمدون واسه رفتن تو آسانسور کتک کاری کنیم چهار تا لگد بهش بزنیم ، دست آخر هم همون آقای واحد یازده بیاد یه هول بده تا چمدون رد بشه و از خر شیطون بیاد پایین و سوار آسانسور بشه ، یادم اومد که چرا شلوارکش عجیب بود ،تو روشنایی مشخص شد شورتش رو رو شلوارکش پوشیده ، چشای ما به شلوارک بنده خدا چشای اون به چشای ما ، چشای ما به چشای اون ، چشای ما به سقف آسانسور ، چشای اون رو دیگه ندیدیم پرید تو واحدش و در روبست،همین یه لحظه کافی بود تا من و کیان سرخوش بزنیم زیر خنده البته ازون خنده های تو دلی که دلت رو درد میاره اما نمیشه صداشو در بیاری و خداروشکر با لب خندون وارد خونه شدیم و دلم بد جوری در میکرد مستقیم رفتم دستشویی و بعدشم زیر دوش و کیان هم رفت سراغ نیمرو زدن وقتی اومدم بیرون و بوی نیمرو خورد بهم یه دفعه گرسنه ام شد.

بهش نمی خوره دونفره باشه !

چی؟

نیمرو رو میگم دیگه!

آهان ، نه من که اصلا میل ندارم یکم دلم بهم ریخته نخورم بهتره

یه لقمه

نه جون کیان فقط با این سر و وضع نشین نیمرو بخور ، بپر بپر یه دوش سه سوتی بگیر بیا ،منم برات نون داغ می کنم

نه حسش نیست

بدو ،تنبل نشو الانم شکمت سیر بشه می خوای با همین لباسا بیفتی تو تختخواب اصلا راه نداره ، و شروع کردم به باز کردن دکمهاش،کیانم که دید راه نداره و وقت تلف کردن باعث سرد شدن نیمرو میشه چپید تو حمام و دوش رو باز کرد ، از اوناس که با سلام و صلوات میره حمام و با التماس میاد بیرون ...

چشمم به نیمرو افتاد و دلم رفت ، احتمالا هر جا یه نیمرو داغ و هم نزده باشه و یه آدم گرسنه شیطونم هست چون وقتی کیان اومد بیرون من داشتم ته ماهیتابه رو با نون جمع می کردم که چشام تو چشمای بغض کردش گیر کرد لقمه ای که  شامل روغن  و نون و بوی نیمرو  بود رو گرفت سمتش

می خوری
-نه  !گشنت نبود که؟!
-یه دفعه ضعفم زد الان برات یه نیمرو مشت می زنم
-با تخم ه؟!

مرغ دیگه! یعنی؟ 

بله یعنی با تخم مرغ دیگه نمی تونی چون همون دوتا بود که میل فرمودین

الهی عزیزم بیا نون پنیر و چایی بخور الان برات چایی میزارم

باشه فقط فکر کنم نونم نداریم دیگه

نون ، چرا چرا داریم ایناهان ( و در جا نونی رو برداشتم ، خالی بود ) تو فریزر داریم ( و در فریزر رو باز کردم اونجاهم خبری از نون نبود) بزار برم بگیرم

( کیان به چشام نگاه کرد)

پس خودت برو بگیر

( این بار به ساعت نگاه کرد،سه و نیم بود )

در ساک دستی رو باز کرد و بعد از یه مقدار گشتن ، قوطی بیسکویت رو پیدا کرد

( تو دلم گفتم ، راستش هیچی نگفتم ، قبل از اینکه در قوطی رو باز کنه گفتم ببخشید عزیزم شب بخیر و چپیدم تو اتاق خواب و زیر پتو منتظر عکس العمل کیان بودم ، بر اساس رابطه مستقیم بین معده و مغز مردان گرسنگی یه مرد شوخی نیست ، البته این کشف مامانم بود،من تو هواپیما بیسکوییتها رو خورده بودم آخه استرس پرواز داشتم و البته دوتاشو بخاطر استرس خوردم و الباقیشو بخاطر خوشمزگیشون ، زیر پتو داشتم بی صدا از خنده ریسه می رفتم که صبح

احساس کردم کیان پشتم دراز کشیده، خودم رو جمع و جور کردم وگفتم چیزی خوردی؟

-آره بیسکوییت فندقی و با چایی!

( با خودم فکر کردم که قپی میاد اونا رو که من خورده بودم)

کیان گفت :می خوای بریم دکتر ؟

-نه ! چرا؟

-برای شستشوی معده ات!

( دوباره یاد دل دردم افتادم و با ناز گفتم ) نه چیزیم نیست بخوابم خوب میشم!

-پس برو یکم چایی و نبات بخور ، اگه سعی کنی بالا بیاری بهتر میشی)!

-بالا بیارم ( و چرخیدم به سمت کیان ) چی رو بالا بیارم ؟ نیمرو رو ؟؟

-غذای سگی که یکی از رفقا  سفارش کرده بود براش بگیرم...

-چی؟؟؟ و از جا پریدم و در حالیکه حالت تهوع داشتم گفتم چی میگی ، چرا غذای سگ؟

-ببخشید خواستم باهات شوخی کنم ، یادته جفتشون قوطی داشت ، بخاطر اینکه تنهایی به بیسکوییتها ناخنک نزنی جاش رو با غذای سگ عوض کردم فکر نمی کردم متوجه نشی و بخوریشون ، آخه بیسکوییت شکلات فندقی کجا و غذای سگ کجا ! یعنی اینقدر شبیه همن ، عزیزم فقط خواستم یه کار با مزه کرده باشم!!

من که احساس کردم الان رختخواب رو به گند میکشم دویدم سمت دستشویی و شروع کردم به اق زدن ، جوری که چشام داشت در میومد، کلی آب به صورتم زدم و وقتی برگشتم موهای خیسم تو صورتم ریخته بود و آستین لباسم خیس خیس بود عین موش آب کشیده  ای  شده بودم که می لرزید گفتم خیلی احمقی اگه مرده بودم چی؟

-فکر نمی کنم کسی تا حالا از خوردن بیسکوییت شکلات فندقی مرده باشه البته از خطر تداخلش با نیمرو خبر ندارم!!

با دو دست موهامو از تو صورتم زدم کنار و دور سرم نگه داشتم ، تازه دوزاریم افتاد!!!

و کیان ادامه داد:بنظرم طمع بیسکوییت شکلات فندقی با غذای سگ خیلی فرق داشته باشه چطور نفهمیدی؟ دیگه تنها خوری نکنی هیلا جون شب بخیر و چرخید و پشتش رو کرد به من و پتو رو کشید رو سرش!!!

من پنجره رو باز کردم و یه صندلی گذاشتم زیر پام و یه پام رو از پنجره آوردم بیرون و گفتم کیان ! عزیزم دیگه طاقت این شوخیهای خرکی تو رو ندارم!

کیان که ظاهرا با صدای باز شدن پنجره به خودش اومده بود و مطمنا با دیدن من لب پنجره به خودش ریده بود ! یه دفعه از تختخواب بلند شد و سکندری خورد و افتاد پایین تخت و چهار دست و پا اومد جلو پنجره با صدای آروم که همسایه ها رو بیدار نکنه گفت:خر نشو دختر ! این چه کاریه ؟ قبلا با جنبه تر بودی  بیا پایین الان میوفتی!

-چی می گی بابا جان لباسم خیس شده، تو هم با اون کارت خواب رو از چشمم پروندی نشستم هم یه بادی بهم بخوره هم خشک بشم   ، اصلا



دیوونه ها

بیا بشین لبه پنجره،ببین چقدر کیف می ده! خورشیدم کم کم میاد بیرون بیا  !بیا که وقت واسه خواب زیاده اما زیاد بیدار نمی مونیم فوقش صدو بیست سال و کیانم که از خدا خواسته



هم برای اینکه سر قضیه بیسکوییتها و غذای سگ از دلم در بیاره و هم اینکه کلا پایه این دیوونه بازیها بود اومد و لب اون یکی پنجره نشست ،  نمی دونم باد دم صبح رو دیدی!! یا نه ، تنها بادیه که میشه دیدش آروم میاد و صورتت رو نوازش میکنه ، دست رو مژه هات و موهات می کشه حتی بدون اجازه لبات   رو می بوسه !باد دم صبح خیلی خوبه مثل آغوش مادر آرامش بخش مثل خُر خُرهای پدر تو خواب دلت رو قرص می کنه که راحتتر بخوابی به اطمینان اینکه بابات خونه هست !

صدای دو گربه که بهم می پریدن می اومد ، خوب که دقت می کردی دعوا نبود بله برون بود ،به کیان گفتم :کیان اینا می دونن امروز اولین روز زندگی مشترکمونه!؟

-کیا؟

-گربه ها، برگها، باد صبح ،همه ، کل شهر!!!؟

-نعع ، چطور چیز   به این مهمی رو نمی دونن؟!( خوشم میاد که عین خودم خل و چل )

همون جور که پاهام رو تو هوا تاب می دادم  گفتم خوب پس چکار کنیم حالا ؟

-هیچی دیگه باید بهشون بگیم !!

-یعنی می گی که...

( که کیان فریاد زد)

-آهای مردم !گربه ها! برگها !و بادها! امروز اولین روز زندگی مشترک من و عشقمه، اسمش هیلاست  خیلی هم خوشگلِ ، خیلی هم خوش هیکلِ،خیلی هم سک...( دستم رو گذاشتم جلو دهنش و گفتم : هیسسسس چه خبرته دیوونه!؟؟

کیان خندید و گفت :هیلا تو از همه دخترا خوشگل تری حتی از اونایی که شبیه توان !حالا نوبت توئه

-چی؟

-زود باش! داد بزن و به همه بگو با من خوشبختی!

-بابامردم خوابن!!!

-مردم همیشه خوابن!

-آخه چی بگم!؟

-من رو دوست داری ؟

-نه با اون شیرین کاری آخرت! برو که حوصلت رو ندارم!

دستش رو دور گردنم انداخت و گفت: خوشبختی؟

-آره !!

- پس به همه بگو!

- بهدبقیه چه ؟نمی خوام !!!سرصبحی مثل دیوونه ها ( کیان پرید تو حرفم )

-دیوونه ها ، کی به اونا میگه دیوونه ؟؟کسایی که هر وقت شادن می خندن و هر وقت ناراحتن اشکشون میاد ، بنظرم عاقلا به خاطر این  دیوونه ها  رو مسخره می کنند که به رها بودنشون حسودی می کنن !! حالا داد بزن مثل دیوونه ها!

- مثل خودت!؟

- مثل من ! آره مثل من مثل یه دیوونه! بجنب دیگه داره صبح میشه !

گفتم :کیانم!! بعضی حرفا رو باید آروم زد و شمرده شمرده تا فهمیده بشن ، به من نگاه کن، دوس   تت    دااا    رم   تو     قلبِ     منی ، حالا بزار از طلوع خورشید لذت ببریم و به افق خیره شدم ، کیانم چیزی نگفت فکر کنم اونم غرق تماشای طلوع بود!

آخ کیان کاشکی همون موقع بجای اینکه جوگیر منظره طلوع خورشید بشم پایین می پریدم اصلا کاش خودتو هل می دادم پایین ، نه بابا بی خیال ، اونجوری بجای دستسشویی یا اون دنیا بودم یا تو زندون ، همون بهتر بود می پریدم پایین ، از سیفون توالت فرنگی یه مشت دیگه آب خوردم ، خنک بود و گلوم تازه شد پاهام خسته شدن می خوام بشینم اما از وقتی فکر کردم سوسک یا چیز دیگه ای از روی گردنم راه رفت و پرید روی همون یه تکه  سرامیک ایستادم ، واقعا چرا یه ساعته سرپام، کف پاهام خیلی درد گرفته ، شاید بخاطر اینکه پای برهنه روی سرامیک ایستاده بودم ، دمپایی به دست و پا برهنه رو توالت فرنگی نشستم، سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمم به در دستشویی خیره موند ، بیا کیان فقط بیا هیچ کاری باهات ندارم فقط بیا و بگو  این فقط یکی دیگه از شوخی های خرکیت بود  و نازم بکش و از دلم در بیار ...

انگار خواب بودم که حس کردم چیزی روی عضله پشت ساق پای راستم راه میره ، چنان دمپایی رو محکم کوبیدم روی پام که اگه طرف مارم بود و نیشم زده بود انقدر درد نداشت ، با این پوست سفیدی که من دارم حتما جاش تا مدتها کبود می مونه، دلم برای خودم سوخت ، احساس کردم چیزی به پام چسبیده ، پای راستم رو تو باریکه نور ورنداز کردم با نوک دمپایی اون چیزی که به پام بود رو از پام جدا کردم و تو نوری که از زیر در میومد گرفتم متوجه دو نکته شدم یه سوسک اینجاست که یه پاشو کندم و نکته دوم اینکه نور داره خفیف تر و کم سو تر میشه و این از اولی بیشتر ترسوندم ، در مورد مار زخمی و ببر زخمی زیاد شنیدم اما آیا سوسک زخمی هم واسه انتقام بر می گرده ، این دیگه خیلی چرته ! می زنم لهش می کنم بهش می فهمونم نباید سربه سر کسی که عشقش تو دستشویی حبسش کرده و معلوم نیست خودش کدوم گوری  بزاره ! کسی که چیزی واسه از دست دادن نداره  دستای خوبی واسه گرفتن هر چیزی از هر کسی داره،  حالا آقا سوسکه بیا تا حالیت کنم شایدم خانم سوسکه نه نه نه سوسک خانم نداریم ، پیدات کنم اول سبیلاتو می کنم بعد لهت می کنم مرتیکه چندش یه لنگ !!! (یه چیزی دیدم به جان خودم دیدم ، وووی ، حتما قاطی کرده) ، آ قای محترم ، سوسک عزیز من فقط می خوام تو دستشویی تنها باشم ، حوصله هیچکس رو ندارم ، لطفا سمت من نیا ، میشه لطفا،( صدامو آرومتر کردم و گفتم) بخاطر پاتم معذرت می خوام ، باور کن پای خودمم هم داغون شد ، یه اتفاق بود واقعا نمی خواستم لنگتو بکنم،شما مگه شش پا نیستید حالا پنج تا با شش تا زیاد فرقی هم نداره یه خورده بار رو بقیه تقسیم کنی حله ،! نیگاه به ما آدما نکن ، شکر خداشما اندام یدکی زیاد دارید راستش ما هم یدکی داریم و( بی اختیار نشستم و دوباره رفتم تو فکر)

یاد خواهر کوچولوم بهار افتادم ، پنج سالی از من کوچیکتر بود،  پدر و مادرم اعتقادی به هماهنگی اسامی فرزنداشون نداشتند هر اسمی رو دوست داشتن و بنظرشون قشنگ میومد انتخاب می کردن کاری هم نداشتن که حرف اولش باید حرف خاصی باشه یا چه می دونم حرف اول اسمش با حرف اول فامیلیش یکی باشه، مثل شلوار شیرازی ! بهار خیلی ناز بود ، واقعا اسمش بهش میومد ، شیش هفت سالش که بود  از خواب که پامی شد دست و روشو که می شست و یه شونه ای به موهاش می زد  عین فرشته ها می شد ، همیشه لبخند گوشه لبش بود و همیشه بوی خوب می داد ، موهای مشکی  بلندش که تا پایین کمرش می رسید رو هیچ وقت نمی بست ، می گفت دوست دارم وقتی می دوم موهام تو باد پرواز کنند ، دردونه خونه بود نازنین بود و ناز می کرد و نازشم واسه پدر و مادر و من خریدار داشت ، اما تو چهارده پونزده سالگی متوجه شدیم دیگه اون دخترک شاداب و باطراوت همیشگی نیست ، تو بازی ها یا شرکت نمی کرد  یا می گفت خسته ام و زود از بازی بیرون می رفت ، یادمه کم کم حال و هوای بهارمون پاییزی شده بود بالاخره با رفتن به دکتر و تشخیص اینکه مبتلا به لوسمی شده یه نوع سرطان که در بعضی از بچه ها رخ می داد و مربوط به بافت مغز استخون بود ، درد و خستگیهای بهار یه طرف و زجر کشیدن ما از دیدن درد کشیدنش یه طرف ، کم کم هزینه های درمان بابا رو مجبور  کرد دو شیفت کار کنه ،  مامانم طلاهایشو و بابا ماشینشو فروخت بعد خونه رو فروخت و رفتیم مستاجری اما اینکه چرا اندام یدکی انسان منو یاد این خاطره انداخت مربوط به روزی بود که با اکرم یکی از همکلاسیهای دبیرستان تو یه خدمات کامپیوتری چشممون به آگهی بود که به پشت شیشه مغازه چسبونده بودند که روش نوشته بود ( کلیه فروشی گروه خونی اُ منفی فوری زیر قیمت ) یادمه یه شماره تلفن اعتباری هم پایینش بود ،  اکرم آگهی رو کند و از مغازه زد بیرون ، منم دنبالش دویدم ، صاحب مغازه که متعجب مونده بود دنبالمون از مغازه اومد بیرون و داد زد بقیه پولتون ، اکرم به سرعت می دوید و من دیگه نفسم گرفته بود با التماس ازش خواستم بایستیم اونم بعد از چند متر دویدن بالاخره ایستاد صورتش از عرق و اشک خیس شده بود

دختر چته ؟ این دیونه بازیها چیه؟ مگه چیزی دزدیدی؟

( اکرم در حالیکه نفس نفس می زد و اشک می ریخت گفت)

مادرم ،مادرم نیاز به این کلیه داره ، خدا رسوندش این گروه خونی گیر نمی آد ، خداکنه سرکاری نباشه خدا کنه قیمت بالا نگه خدا کنه نفروخته باشه

ای بابا دختر من خبر نداشتم مادرت ! از کی اینجوری شده؟

سه چهار ساله ، چی بگم هیلا

حالا زنگ بزن ببین چی میگه طرف!

میشه ، هیلا لطفا تو زنگ بزنی ، من حالم خوش نیست الان تته پته می کنم یارو فکر می کنه سرکاریه

منم قبول کردم از یه تلفن کارتی سر چهار راه بعدی شماره رو گرفتم خیلی خوب یادمه با دومین بوق صدایی از اون طرف خط گفت:

ارادت دارم بفرمایید

من اما خشکم زده بود( صدای بابام بود محال بود اشتباه کنم ، تیکه کلام همیشگیش موقع جواب دادن به تلفن این بود)

صدا گفت الو الو

نتوستم چیزی بگم گوشی رو از دستم ول شد و تلو تلو می خورد ، به چشمای اکرم نگاه کردم و دویدم ، گریه کردم و تا خونه دویدم

بین راه هیچی ندیدم هیچی نشنیدم حتی متوجه ۴نشدم چطوری از وسط خیابون رد شدم همه چیز مبهم بود تصاویر ، صداها

وقتی به خونه رسیدم و سراغ بابا رو گرفتم مامان گفت امشبم دیر میاد بجای همکارش ایستاده ، و بهار دیدم که از گوشه در آشپزخونه به ما نگاه میکنه و وقتی متوجه اش شدیم نگاهش رو دزدید خیلی وقت بود چشماشو خب ندیده بودم انگار خجالت می کشید به صورتمون نگاه کنه ، بغلش کردم بوی گل می داد مثل همیشه غرق بوسش کردم و جفتمون زدیم زیر گریه ، مامان دوتا مون رو بغل کرد و سرمون رو گذاشت رو شونه هاش و من حس کردم اونم داره گریه می کنه بی صدا و آروم...

اما بابا اون شب نیومد ، فردا شبم نیومد  از مامان که پرسیدم گفت بابات رفته ماموریت شهرستان یه هفته شایدم ده روز دیگه بیاد

بعد از چند روز بابا اومد ، یه مقدار رنگ پریده بود من و بهار به استقبالش رفتیم  که مادرم بهمون نهیبی زد که بچه ها باباتون خسته اس بگذارید بره استراحت کنه ( با خودم فکر کردم بابا قبلا هم  ماموریت رفته بود ولی اینجوری دمق برنمی گشت ) بابا خنده ای کرد و دستی به سرما کشید و به سمت اتاق رفت ،   بهار دنبال بابا رفت و پشت در بسته اتاق نشست منم دنبال مامان رفتم تو آشپزخونه که دیدم مامان ساک دستی بابا رو باز کرد لباسهای بابا رو ریخت تو ماشین لباسشویی که چشمم به چند تا لکه خون رو پیراهن بابا افتاد ...



ادامه دارد..

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.