مقدمه :
چه مجنونه از نگاهت
بید شده ام
"دلبر"
شروع:
نگاهم بین کتاب های رنگا رنگ در گردش بود..انتخاب واقعا سخت بود..دستم هی میون کتاب ها و کتاب خونه در گردش بود..صدای افراد اطرافم اذیتم میکرد..اخمی کردم و باز هم به کتاب ها نگاه کردم..هیچ تصمیمی نداشتم..به سمت یکی از کارکنان کتاب فروشی رفتم..و گفتم:
+ببخشید خانم!
رویش رو سمت من کرد و نگاهم کرد:
خانمه: بله..بفرمایید
+من میخاستم یک کتاب بردارم ولی شناخت خاصی نسبت به کتاب ها ندارم..یک طورایی ام..انتخاب برام سخته..
زن خندید و گفت:
خانمه: اوه..باشه..خب شما کتاب چی میخونید؟
کمی فکر کردم من هرطور کتابی میخونم..یک نگاه بهش کردم..یک دفعه یک چیزی در ذهنم جرقه زد..لیست کتاب هایی که مورد پسندم بود رو به یاد آوردم..به چهره ی زن که منتظر بهم نگاه میکرد چشم دوختم و گفتم:
+ببخشید..من کتاب خودت باش دختر رو از ریچل هالیس میخوام..موجود هست؟
زن نگاهی بهم انداخت تا خواست چیزی بگه..گوشی همراهش زنگ خورد
خانمه: او ببخشید..
و پشتش رو به من کرد و رفت..من هم باز میان قفسه های کتاب ها چرخیدم..بنابراین..چند کتاب برداشتم..و به سمت پیشخوان رفتم..
+بفرمایید این کتاب های من..
کتاب هام رو حساب کرد و گذاشت توی پلاستیکی و داد دستم..به سمت خروجی کتاب فروشی رفتم..ولی یادم افتاد باز هم وسیله میخام زود راهم رو عوض کردم و به سمت قفسه های دفتر رفتم..انواع دفتر های فانتزی توی قفسه نمایان بود..و من یک دفتر ١۰۰ برگ که طرح یک عینک گرد روش بود رو برداشتم و به سمت قفسه ی مداد و خودکار ها رفتم..و یک بسته خودکار برداشتم..که مانند رنگین کمان..رنگارنگ بودند..با آن دفتر و بسته ی خودکار و یک پلاستک خودکار به سمت پیشخوان رفتم و گفتم:
+بی زحمت اینهارو هم حساب کنید
دفتر و بسته ی خودکار رو در پلاستیک خودکار ها گذاشتم..و به سمت در خروجی راه افتادم...با خروجم از محیط آرام کتاب فروشی صدای ماشین ها و دست فروش ها اعصابم رو خط خطی میکرد..به ساعت روی دستم نگاهی انداختم..و بعد به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم..نزدیک ایستگاه شدم که اتوبوس اومد..از این همه شانس لبخندی روی لبم اومد...ولی با دیدن اتوبوس پر که خبر از لِه شدن میداد لبخند روی لبم خشکید..ولی باز هم رحمتی بود..زود پریدم و یکی از دستگیره هایی که به میله وصل میشد رو گرفتم..بعد از اینکه یک سری جمعیت بیکار توی اتوبوس وارد شدن راننده راه افتاد..توی راه به ماشین ها نگاه کردم..با دیدن فلکه به خودم اومدم..مقداری پول از توی کیف کمری کوچیکی که به کمرم بسته بودم در آوردم..و به سمت بیرون راه افتادم..بعد از اینکه پول رو پرداخت کردم سمت خونه حرکت کردم..با رسیدن به در سفید رنگ خونه..در رو با کلید باز کردم و به سمت داخل حرکت کردم..از توی پارکینگ کوچیکی که به زور یک ماشین داخلش جا میشد رد شدم و به سمت پله ها راه افتادم..وارد خونه شدم..لامپ رو روشن کردم..و دکوراسیون خونه جلوم نمایان شد..زود دویدم داخل و شالم رو در آوردم و به همراه وسایل گذاشتم روی تختم..خونه ام در اصل ١۰۰ متری هست..که یک قالیچه ی کوچیک خاکستری سفید وسط خونه پهن هست..و یک کمد دیواری..که یک قسمت دیوار خونه ام رو گرفته...به دلیل اینکه یک تخت توشه..یعنی تختم توشه..و یک کتابخونه ی بزرگ که پر کتابه..و یک میز..که کلا همه کارس..البته برای من "سخنی از طرف نویسنده: سلام به خواننده های گرامی..بچه ها این خونه رو من کوچیک و ساده گذاشتم چون خواستم ساده باشه..قصد نداشتم یک قصر و یک میز ناحار خوری شاهانه بزارم و..." منظورم از همه کاره یعنی هم میز تحریره و هم میز ناحار خوری.. یک مبل دونفره هم یک گوشه ی خونه هست که جلوش یک میز کوچیک هست..پرده های خونه ام ترکیب سفید و خاکستری هست..آشپز خونه ام از یک سینک کوچیک ظرف شویی و یک یخچال و فریزر کوچیک سفید و چهار تا کابینت..و یک کشو..وماشین لباس شویی و فر گاز کوچیک..همین! پدرم در اومد تا بخرمش