-کاپیتان لاورنس! چه غروب وهمانگیزیست مگر نه؟ با تمام زیباییش، با تمام گرما و سرخ فامیش، هنوز هم ارمغان آورندهی تاریکی دلهرهآور و سوز مرموز شبانگاه است!
همانطور که محو پرتوهای طلایی خورشید در حال نزول و انعکاسش روی امواج رقصان دریا بود، با لحن خسته و حزنانگیزی گفت:
« این یکی فرق دارد، این یکی آخریست! به دیدارش میروم! یعنی نزدم آمده مرا با خود خواهد برد! ».
نسیم خنکی وزیدن گرفت. حالا دیگر لبخند سربی کاپیتان، دست در دست زوزهی باد، لرزه بر اندام هوگوی تازهوارد انداختند. منگ و تلوتلوخوران، از ژولز لاورنس که هنوز هم مجذوب صحنهی ضعف رفتن گوی آتشین عظیم بود، فاصله گرفت. همانطور که سر تا پای کاپیتانِ رو به افقِ درجا خشک شده را از نظر میگذراند، عقب عقب میآمد تا اینکه هیکل نحیفش به جثهی درشت ملوان ریش سفید برخورد کرد.
- پسر حواست کجاست؟!
- مرا ببخشید. عذر میخواهم. راستی آیا شما دلیل رفتار و گفتار غریب کاپیتان را میدانید؟ ابهام شکل گرفته در وجودم خفهام میکند. اگر میدانید مرا هم در جریان بگذارید.
دست دراز کرد. مچ هوگو را در میان مشت زمختش فشرد. تازهوارد بدون مقاومت با او همراهی کرد. هر دو به گوشهای خزیدند. نور متمایل سرخ، سایهی بادبانهای برافراشته شده را روی آنها انداخته بود. لحظهای سکوت معنادار و سپس پائول پیر دهان گشوده، پچ پچ کنان نقل کرد:
« پسرم! میدانی چه چیزی تو را در این دشت بی انتهای آبی سر پا نگه میدارد؟ تا به حال با خود گفتهای دستگیر تو در میان امواج خروشان و دهشتبار این آبهای تاریک کیست، چیست؟ به چه امیدی رهسپار دل این طوفانهای سهمگین هستی؟
عشق! آری درخشانتر از خورشید! لطیفتر از نسیم! قدرتمندتر از امواج سرکشی که خود را به پهلوی کشتیها میکوبند!
آری امید مجدد به آغوش گرفتن مادرت، فرزندانت! آری بوییدن دوبارهی گلهای رز سرخ باغ پدریت! آری فشردن دست رفیقانت! آری بوییدن عطر لطیف زنانهای، خیره شدن به چشمان براق شریک زندگیات! برگشتن به دیارت و قدمزدن دوباره در پیادهروهای پهن سنگفرش شدهی مارسی.
من، تو، او، آنها، همه و همه بدون چشم داشت به عشق زندهایم...»
حرفش را قطع و لحظهای سکوت کرد. بعد با قدمهای کشیده ولی کم تعداد به طرف دیگری گریخت. انگار چیزی را در سینهاش محبوس کرد. کلمات آخرش را با لحنی غمبار ادا کرد.
رویش را که برگردانید، خبری از کاپیتان نبود. به خود که آمد، دید که تاریکی شب خورشید را در چنگال خودش فرو برده. ملوانان و خدمتکاران به زیر عرشه پناه برده بودند. او هم راهی شد.
مجموعهای از پلههای چوبی نیم پوسیده، از روی عرشه به پایین امتداد داشت. پایت را که رویشان میگذاشتی جیغ جیغشان با روانت بازی میکرد.
شمرده خودش را به آشپزخانه رسانید. طرفی بند و بساط آشپز گوستاو، طرفی دیگر نیمکتهایی از چوب بلوط برای نشستن خدمه و سرو کردن غذا. تقریبا کسی روی عرشه حضور نداشت. همه خودشان را چپانیده بودند داخل.
تازهکار جوان خودش را به نیمکت انتهای اتاقک رسانید. رو به روی دیدبان کشتی نشست. فردی سبزه با ریشی وایکینگی. لیوان مسی بزرگی را در دستش روی میز نگه داشته بود. کف از دهانش به مانند دهانهی لیوان بیرون زده؛ مست بود و به دور از هیاهو. در اعماق دنیای خیالیاش.
هوگو به وی زل زد و پرسید:« آهای مرد! اینجا چه خبر است؟ تو دلیل رفتار عجیب کاپیتان را میدانی؟ اگر میدانی به من بگو باشد؟ ».
گیلبرت، دستمال بر سر و هیک هیک کنان و با دهنی کف کرده شروع کرد به حرافی:
« آری میدانم تازهوارد هیک! به تازهگی زنش را از دست داده هیک! گناه داشت ژولز بیچاره هیک! ».
هوگو صدایش را بلندتر کرده تشر زد که:« چگونه؟! جوابم را بده! چگونه از دستش داده؟ ».
تا این را پرسید کاپیتان از گوشهی دیگر اتاقک فکستنی بلند شد. اشک در چشم ولی با لبخندی بر صورت فریاد زد:
« رسیدم! او اینجا منتظرم است! »
با حرکتی ناگهانی به سمت عرشه دوید. پلهها را یکی در میان پشت سر گذاشت. تنها تازهکار جوان که نه، همه پشت سرش دویدند. در یک چشم به هم زدن آشپزخانه خالی شد.
هوگو که به روی عرشه رسید، کاپیتان لاورنس روی نردهی چوبی لبهی عرشه ایستاده بود. دستهایش را دو طرفش نگه داشته بود و اشک میریخت.
فریاد میزد:« منتظرم بودی مگرنه؟ من آمدم! من آمدم! »
به آبهای تاریک چشم دوخته بود که شبح کمرنگی، باوقار از آب برآمد.
کاپیتان اشکهایش را از روی گونه پاک کرده و زمزمه کرد:
« امیلیام! یادت هست مرا همینجا تنهایم گذاشتی؟ یادت هست مرا ترک گفته و به حال خودم رهایم کردی؟ حالا مرا با خودت میبری! امیلیام! مرا با خودت ببر! »
شبح نزدیک عرشه شد. نزدیک لاورنس.
خدمه به حرکات عجیب کاپیتان کشتیشان چشم دوخته بودند و فریاد میزدند:
« کاپیتان!
لاورنس!
ژولز!
غرق میشوی! کنارش بگذار! تمامش کن این دیوانهگی هایت را! »
امیلی به مردش نزدیک شد؛ به ژولز. انگشتان نیمه نامرئیاش را به صورتش کشیده، به آغوشش گرفت و نجوا کرد:
« با هم. به ژرفا. »
کاپیتان ژولز لاورنس ۲۵ ساله در بهت خدمهاش به آب سقوط کرد!