صدای قدم هایش درراه روکوچک می پیچدبه درب خانه که می رسیدکلیدراازجیب مانتوییش بیرون می آوردصدای برخوردجاسوییچی فلزی باکلیدهاسوهان روحش می شودخسته درب روجلومی کشدوداخل می شوددرب راپشت سرخودمی بندد کوله خودراچندی بعدازدرپایین می اندازد:مامان...مامان....به طرف آشپزخانه می رودقابلمه هارا روی گازمی بیندولی خاموش بودن زیرآنها این واقعیت رابه اویادآوری می کندکه مادرش هنوزبرنگشته مقنعه اش روازسرش می کشد و خودش را روی مبل رهامی کندموهای کوتاه پسرانه اش درصورتش پخش می شودآنهارابی حوصله کنارمی زند لباس هایش راعوض می کندوبه طرف آشپزخانه می رودبی میل چندقاشق پلوخورشت سردمی خوردبه طرف نشیمن می رودبالشت رابرمی داردوروی زمین می اندازدباخودش فکرمی کنداگرمادرش ازسرکاربرگرددسراوغرخواهدزدکه چرابازهم خانه رانامرتب کرده ولی به قول کتایون ۶۰مترخانه که دیگراین حرف هارا نداشت باخودش فکرمی کند چگونه به مادرش بگوید که بخاطرنمره هایش بایدبه مدرسه بیاید؟ نمی فهمدچقدردرسرش فکرهای مختلف چرخ می خوردکه چشمانش گرم می شود....چشمانش راچندبازبازوبسته می کندهواتاریک شده بودنگران مادرش می شودبه طرف گوشی اش می رودتا بامادرش تماس بگیردکه کسی درمی زندازچشمی به بیرون نگاه می کندلیلااست زن نچسب پدرش بی میل درش رابازمی کند:فرمایش...لیلالبخندی می زندبه این رفتارکتایون عادت داشت سلام عزیزم خوبی؟مادرت هنوزبرنگشته؟تاس ابروی کتایون بالامی رودومی گوید:باورکنم این همه راه اومدی که حال مامان منوبپرسی؟لیلا سعی می کندآرامش خودش راحفظ کند:راهی نیست که عزیزم.....کتایون باخودش می گویدحتمابایدیادش باشدکه خانه پدروزن پدرش درست سرکوچه هستند:خب که چی؟لیلالبانش راترمی کندراستش پدرت نگرانته هنوزمادرتم برنگشته بیاپیش ما....کتایون پوزخندتلخی می زدپدرم نگرانه منه؟..