به چشمانم که توسط سایه چشم وریمل سرحال شده اندنگاهی می اندازم چشمان قرمزم خستگی ام رافریادمی زندباردیگر ماسک صورتم راصاف می کنم لرزش گوشی ام رادرون جیب مانتوام احساس می کنم از روشویی فاصله می گیرم نیما است:الو...نیما:سلام برخانم دکتر خوبی؟ناخودآگاه لبخندی می زنم :مرسی توخوبی؟نیمااگرنبود شایدهنوزهم به خوردن قرص ها ادامه می دادم صدایش مرا ازافکارم بیرون می کشد...سوارهواپیماهنوزنشدی؟خفه لب می زنم هنوزنه....می خواهم بگویم می خواهم برگردم من پیشمانم من هنوزآن قدربزرگ نشدم که بتوانم....نفسی عمیق می کشم: نه هنوزپرواز رواعلام نکردن....آرام ترازقبل ادامه می دهد:توازپسش برمی آی....سعی می کنم موضوع راعوض کنم:دلم برای بیمارستان تنگ شده...آرام ومردانه می خندد:دختربذارپاتوازتهران بذاری بیرون...ازدستشویی خارج می شم ولب می زنم:من معتاداین هوای آلوده ام....می خواهم بگویم دروغ می گویم می ترسم...نیما: خب دکترحسامی درنبود شما تمام امور روبدست گرفته ومنتظره تابرگردی وبندازه روی دوش خودت وبگه ارزونی خودت دکی جووووون...بی حال می خندم پروازرااعلام می کنندخداحافظی می کنم...پاهایم سست است انگارمی خواهدبرگرددبه خانه تنهایی خودم زیباچندبار زنگ زده انگارمی خواهدمطمئن شوددخترش حتمامی آیدتاآبرویش نرودپوزخندی می زنم سوارمی شوم....چرخ های هواپیماکه بازمی شودازپنجره باذوق شهرم رانگاه می کنم چندسال دوری زمان کمی نیست....وسط فرودگاه ایستاده ام پاهایم دوباره یاری نمی کنندبه زحمت بیرون می روم خیلی خلوت است کروناهمه چیزرابهم ریخت اسنپ می گیرم....چنددقیقه است روبه روی خانه ایستاده ام ولی انگارتوان ندارم زنگ در رابزنم بایدتمامش کنم زنگ درب را می فشارم....