به طرف درب خروجی پاتندمی کنم زیبابه دنبالم می آید:باکی لج می کنی کتی؟بخدااحدبفهمه اومدی شیرازنموندی اینجاناراحت می شه مرگ من ازخرشیطون بیاپایین...بی حس به طرفش برمی گردم:کاردارم مادرمن بیکارکه نیستم بایدپیش خاله برم پیش بابابرم هزارتاکاردارم....زیباحرصی می گویدحالادقیقه دیرترلیلاروببین به جایی برمی خوره؟مانندخودش پاسخ می دهد:ازطرف من ازحااااج آقااااعذرخواهی کن...به محض بازکردن درحاج آقاوکیارش رامی بینم آرامش رامهمان صورتم می کند:سلام..حاج آقاباگرمی جوابم رامی دهدولی کیارش انگارهنوزبودن من راباورنکرده...صدای حاج آقامراازافکارم بیرون می کشد:دخترم قدم ماسنگین بود؟داشتی کجامی رفتی؟زیباسعی می کندجمش کند:نه عزیزم جایی کارداشت برای نهارحتمابرمی گشت...خداحافظی می کنم درست ازکنارکیارش عبورمی کنم هنوزعین بت سرجایش ایستاده....زیباسعی درراضی کردن من برای برگشت داردولی شدم یکی مثل خودش که مرغش یک پاداشت...