خودش خیلی شیک بادوتاپاش پریدپایین انگاربه این کارعادت کرده وبه من که مثل مگس روزمین له شده بودم نگاهی انداخت سریع بلندشدم دستم رومحکم گرفت وباسرعت به طرف درباغ می دویدشایدیکی مارومی دیدفکرمی کردعروس ودامادازعشق زیادبهم دارن مهمونی رومی پیچونن ولی نمی دونستن که من بدبخت چی کشیدم وسریع ازباغ خارج شدیم ویلاخارج ازشهربودوتوجاده مگس هم پرنمی زداینقدرجاده رودویدیم که ازدوردیدیم یه تاکسی بهمون نزدیک می شه....
رامین دستش روتکون دادوتاکسی که پیرمردی باموهای سفیدبودوایستاد وسوارشدیم وقتی نشستیم پیرمردازداخل آیینه نگاهی عاقل اندرسفیدتحویلمون داد وفهمیدم رامین آدرس خونه خودش روداده....
وسطای راه رامین دم گوشم بالحن ترسناکی گفت:عزیزم همه ی خدمه خونه رومرخص کردم.....امشب شبه من تو.....
ترس تمام وجودم روفراگرفت....ازداخل آیینه بغل نگاهی به جاده انداختم که خلوت ودریک تصمیم آنی که نمی دونستم منشائش کجاست دستگیره درروگرفت ،کشیدم وخودم روپرت کردم آخرین چیزی که یادم میاددردشدیدی بودکه داخل کل بدنم پیچیدوغلط زدنم روآسفالت جاده بود......