((قوس عمارت آبی))
خورشید در میان ابر های سیاه ناپدید شده و تاریکی به وجود آمده. در میان جنگل های کهن سال کاج ، صنوبر و بید نقطه ای خالی از درخت به چشم می خورد. منطقه ای خالی با نشانه های واضح درگیری که همچون دریاچه ای از خون ، زمین منطقه را قرمز رنگ کرده است.
صحنه ای از نابودی ، بی رحمی و ترس که جنگ به ارمغان می آورد. همه جا پر از جسد های سوخته است ، که در همه جای منطقه پراکنده شده اند. هوا پر از خاکستر هایی است که همچون برف های سیاه از آسمان میبارد. بوی خون و اجساد در همه جای منطقه خالی از درخت پخش شده.
اما این جسد های سوخته متعلق به انسان نیستند ، بلکه متعلق به موجوداتی با قدرتی باور نکردنی و ماورای تصور بشر هستند که در طول تاریخ طولانی همچون دیگر افسانه ها ، فراموش و گمشده اند، و در طی زمان به افسانه بدل شده اند. آنها که شکل انسان قربانی خود را گرفته و در غالب انسان ها خود را برای سالیان دراز پنهان کرده اند.
با این حال آنها وجود دارند ، ولی در حال حاضر چیزی بیشتر از اجسادی سوخته با روح هایی در عذاب ، نیستند. باورش بسیار سخت است که این موجودات قدرتمند ، به فجیع ترین شکل ممکن کشته شده باشند. بدون هیچ اثری از مقاومت ، بی سرو صدا انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. اما چه چیزی باعث آن شده؟
این است نمونه بارزی از هرج و مرج و مرگ که همه چیز را فرا گرفته است. سکوتی مرگ آور همجا را در بر گرفته که فقط با صدای کلاغ ها و دیگر حیواناتی که به سمت اجساد داخل منطقه هجوم میبرند ، شکسته میشود.
اما چشمان کلاغ ها و دیگر حیوانات به جز اجساد و دریاچه خون به چیز دیگری که در مرکز محل جنگ است ، نیز جلب میشود که به طور غریزی باعث احساس ترس در آنها و هر موجود دیگری میشود ، و باعث میشود از مرکز منطقه فاصله بگیرند. یک خط سیاه در مرکز منطقه دیده میشود. موجودی بی احساس، بی تحرک و لاغر اندام ، غرق در خون قربانیان خود.
آن چیزی که کلاغ ها با چشمانشان در مرکز می بینند موجودی سیاه رنگ همچون حفره ای از تاریکی که همه چیز را به سمت خود جذب و به درون خود می کشد ، است. تاریک تر از تاریکی ، به نظر میرسد تاریکی همچون لباس و تمام بدن اون را پوشانده است ، بی هیچ صدایی همچون سکوت مرگ.
در سر آن موجود یک خط دهان به چشم می خورد و به جای چشم دو حفره نورانی هم چون دو ستاره سفید که نماینگر نور مرگ هستند ، در میان تاریکی بی پایان مشخص است. هاله سیاه بزرگی در اطراف او به چشم می خورد، گویی که احساس ترس و فشار بسیار زیادی را به طور خواسته یا ناخواسته در منطقه اطراف خود پخش میکند.
هاله تاریک پیوسته در حال گسترش است. دارای شاخک های زیادی در سر خود است که همچون شاخه های درخت در اطراف او پراکنده هستند و به طور غیر ارادی تکان می خورند. دارای دو جفت بال سیاه رنگ بزرگ همانند بال های عقاب در پشت خود است ولی بال ها برافراشته نیستند و تکان نمی خورند. او نماد واضحی از سکوت بی پایان و مرگ است.
او منبع ترس و وحشت و تاریکی است که در وسط منطقه ایستاده است همچون درختی سیاه که از خون تغذیه می کند. بر روی گردن او شیئی همانند گردنبند با سنگ سبز بزرگی در مرکز آن به چشم می خورد ، که از سنگ روی گردنبند ، همچون حفره های چشم او نور زیادی ساطع میشود.
او تکان نمیخورد گویی نیرویی نامرئی او را در جایش نگه داشته است ولی او همچنان نفس میکشد انگار که در حال تفکری بسیار عمیق است. نمی توان تشخیص داد که آیا هوشیار است یا هوشیار نیست. با این حال در دست چپ خودش یک جمجمه را نگه داشته است ، که همچنان از آن خون چکه می کند. این است ارباب تاریکی...
- او با نفس نفس زدن شدید در حالی که به تازگی هوشیاری خود را دوباره به دست آورده بود میگوید:
آخ ، سرم سرم درد می کنه.
چه اتفاقی افتاده؟
- همچنان که نفس نفس میزد از دهانش بخار خارج میشد که نشان از سرد بودن هوا دارد.
- با تعجب و کنجکاوی زیاد به محیط اطراف خود نگاه میکرد، گویی که در محیطی بیگانه است. همه چیز برای او ناآشنا بود که باعث میشود ، احساس ترس به او دست دهد ، اما با این وجود حالت چهره او هیچ تغییری نکرد. در جایش همانطور ایستاده بود ، انگار که هنوز هوشیاری کامل خود را به دست نیاورده بود.
- او نمیتوانست چیزی به یاد بیاورد ، انگار که حافظه اش به طور کلی پاک شده است. همزمان که نفس نفس میزد ، سوالاتی را با صدایی بلند میگوید. که باعث شکسته شدن سکوت مرگ آور منطقه و هوشیاری بیشتر حیوانات اطراف منطقه مخصوصا کلاغ هایی که در حال پرواز در میان خاکستر معلق در هوا که همچون برف در حال فرود آمدن هستند ، میشود. او میگوید:
من کجا هستم؟
همجا پر از درخته!
اینجا کجاست؟
چرا زمین پر از خونه؟
چرا خاکستر در حال فرود آمدن از آسمان است؟
چرا اینجا پر از جسد های سوخته است؟
چرا آسمان تاریک و پر از ابر های سیاه است؟
چرا من اینجا هستنم؟
اصلا من کی هستم؟
من چی هستم؟
- در همین حال که ذهن خود را برای پیدا کردن جواب های سوالاتش کاوش میکرد، درد وصف ناپذیری در سرش ایجاد شد ، انگار که درد مانع او میشود.
- درد وحشتناک سرش باعث می شود ، که او نجوای ناله مانند بلندی همچون نجوای مرگ ، بکشد و بار دیگر نفس نفس زدن او افزایش پیدا کند. ولی با این حال هنوز در جایش ایستاده و تکان نمیخورد. نجوا او در تمام منطقه وسیع خونی و خالی از درخت و حتی تا بخشی از جنگل پخش و شنیده میشود. که احساس درد و ترس را القا میکند و باعث به سرعت فرار کردن و پناه بردن کلاغ ها و دیگر موجودات به مناطق عمیق تر جنگل میشود.
- اما تنها حیوانات نیستند که نجوای او را شنیدند!
- و بعد از آن دوباره سکوتی مرگ آور حاکم میشود. حالت چهره او با وجود فریادی که کشید ، بی حرکت مانده است . نسیمی ملایم میوزد. در حالی که سعی در تحمل و دفع سردرد خود دارد ، با خود حرف میزند و دوباره سوالاتی از خودش میپرسد.
آخ!!!! این درد لعنتی داره منو میکشه. سرم درد می کنه ، انگار که داره منفجر میشه.
چرا من نمیتونم چیزی رو به یاد بیارم؟
این مکان عجیب و جنگ زده کجاست؟
چرا آن موجودات در حال فرار هستند؟
یعنی فریاد من اینقدر ترسناک بود که حتی خرس ها هم فرار کردند؟
- همچنان که در حال مقابله با سردرد خود است ، نفس نفس زدن او کم کم متوقف میشود و حس لامسه خود را کم کم دوباره به دست می آورد. دست راستش را به آرامی بلند کرده ، شاخک هایش را که همچون شاخه هایی در هم تنیده و در حال حرکت هستند ، کنار زده و روی سرش میگذارد. به نظر میرسد که این کار باعث از بین رفتن تقریبی سردردش شده و به او کمی احساس آرامش می دهد.
- بعد از اینکه کمی آسوده خاطر میشود ، چیزی را در دست چپ خود احساس می کند و وقتی به آن نگاه میکند تا حدودی شوکه میشود.
- او با صدایی بلند و تا حدودی لرزان فریاد میزند. که باعث شکسته شدن دوباره سکوت منطقه میشود.
آه!!!! این ، این چیه تو دستم؟ این ، این یه جمجمه است!!!!
- او به سرعت و با کمی ترس ، جمجمه را که هنوز از آن خون میچکد روی زمین خونی میاندازد که باعث پخش شدن خون به اطراف میشود. جمجمه برای او عجیب است ، جمجمه شبیه جمجمه انسان نیست ، جمجمه دارای چهار حفره چشم است ، چشمانی به رنگ سیاه ، دهانی با دندان های زیاد و برامده که شبیه دندان مار هستند ، پوستی فصل دار با رنگ قرمز و سفید و یک لایه مخاطی روی پوستش است که تقریبا از بین رفته. ولی چیزی عجیب دیگری نیز در مورد آن وجود دارد ، بخشی از صورت آن شبیه پوست انسان است که کم کم از بین رفته و شکل آن با بقیه پوست فلس دار جمجمه یکسان می شود. او از دیدن این اتفاق تعجب کرده و میگوید:
این دیگر چیست؟ این موجود انسان بود یا هیولا؟
- همزمان که با تعجب به جمجمه نگاه میکند به طور نا خودآگاه احساس تنفر شدید نسبت به آن دارد ، انگار که میداند جمجمه متعلق به کیست و از آن نفرت دارد ، اما نمیتواند هیچ خاطره ای را به یاد بیاورد. او با احساس نفرت می گوید:
احساس تنفر عجیبی نسبت به این جمجمه دارم. به هر حال غریزه من که دروغ نمیگوید. حتما دشمن من بوده ، پس مرگ حقش بوده است. همه دشمنان من سزاواز مرگ هستند.
- در همین حال که جمله آخرش را می گوید ، یک جرقه همراه با سردرد در ذهن او ایجاد شده و یک صحنه و یک اسم به یاد می آورد.نه چیزی کمتر نه بیشتر. صحنه درگیری او در میان شعله های بی پایان آتش جنگل با فردی که جمجمه متعلق به او بود. او اسم را همراه با لرزش و ناله ای بر زبان می آورد:
فِ ، فِیرین. فِیرین هیپنوتیزم کننده. پس اسمش این بود!
- در همین زمان دو موجود دیگر به سرعت در حال نزدیک شدن به منطقه جنگ زده هستند.
- موجود پوشیده شده از تاریکی همچنان در مرکز منطقه ایستاده ، سعی میکند با سر دردش کنار که بیاید و میگوید:
آخ. سرم این سر درد لعنتی داره منو میکشه. پس این جمجمه مال فِیرین بوده.
ولی فِیرین چه کسی یا چیزیه؟
- در حالی که اسم صاحب جمجمه را میگوید ، جمجمه به سرعت ، سرعتی حتی سریع تر از پلک زدن ، توسط یکی از شاخک های روی سرش از وسط نصف میشود و هر کدام از تکه ها به سمتی پرتی میشود. شاخک با همان سرعتی که که جمجمه را نصف کرده بود ، به سر جایش بر میگردد ، انگار که اصلا از جایش تکان نخورده است. که باعث شوکه شدن او میشود و او با تعجب ، شوک و پوزخندی ظریف می گوید:
مثل اینکه واقعا از این موجود نفرت و تنفر داشتم!
بدنم سریع تر از من برای نابود کردنش عمل کرد.
چه بدن قوی ای دارم!
مخصوصا این شاخک ها ، یعنی میتونم به صورت ارادی تکانشون بدم؟
فکر کنم فعلا تا حافظه ام برنگشته این کارغیر ممکن باشه.
- او سرش را بالا میبرد و با حالتی متعجب ، شوکه شده و کمی ترسیده و ذهنی پر از سوال به منطقه اطرف خود و کلاغ هایی که در حال بازگشت به منطقه هستند ، نگاه میکند.
- این طور به نظر میرسد که کلاغ ها به یک دلیلی فاصله خود از او حفظ می کنند انگار که از او می ترسند. او با خود فکر میکند که یعنی تا این حد ترسناک است. که ناگهان صدایی عجیب در ذهن او می پیچد، از منبعی نا مشخص که باعث میشود ، سنگ روی گردنبند او درخشش بیشتری پیدا میکند. صدای ناپیدا کلمه ای را با حالتی کشیده زمزمه میکند.
صدای ناپیدا: شوناکی ، شوناکی ، شوناکی...
- او که متعجب شده به اطراف خود نگاه کرده و میگوید:
چی!! یک صدایی دارم تو سرم می شنوم این صدای کیه؟
منبع این صدا از کجاست؟
انگار داره چیزی رو زمزمه میکنه.
شوناکی! این اسم من هست؟
یکی داره منو صدا می کنه اما کی؟
به نظر میرسه صدا از سمت کوه های پشت جنگل تاریکی میاد!
- در حالی به اطراف خیره شده ناگهان نوری خیره کننده همچون ستاره ای که در میان تاریکی ایجاد شده از سمت گردن او شروع به تابش میکند ، که توجه او را جلب کرده و با تعجب میگوید:
آخ! کور شدم! این چیه؟
یه گردنبنده با نور سبز. داره به سمت کوه ها اشاره میکنه!
- او در حالی که چشمانش را میمالید به کوه ها خیره شد. و دید شیئ شناورعجیبی در آنجا در حال ایجاد شدن است. او با تعجب میگوید:
یک چیزی اونجا شناوره اما اون چیه؟
شبیه یک دروازه هست که داخلش به شکل مارپیچی به رنگ بنفش و سفیده!!
انگار که سعی داره اشیا رو به داخل خودش بکشه!
- صدای ناپیدا دوباره کلماتی را به صورت کشیده زمزمه کرد.
صدای ناپیدا: بیا بیا بیا بیا...
او میگوید:
اون داره منو صدا می کنه؟
میخواد که به طرف دروازه بروم؟
یعنی ازم می خواد برم داخل دروازه؟
ولی چطوری فاصله کوه ها زیاده و ارتفاعشون هم خیلی بلنده.
آن شیئ هم که شناوره چجوری باید بهش برسم.
- وقتی که داشت در مورد چگونه بالا رفتن از کوه ها فکر میکرد ، سردردش کم کم بهبود پیدا میکند ، او صدای عجیبی می شنود و بعد از آن در پشتش احساس سنگینی کرد. او با تعجب میگوید:
آخ!! صدای چی بود!
چرا روی پشتم احساس سنگینی می کنم؟
اینها چی هستند؟
من بال دارم؟
چه قدر هم بزرگ و به سیاهی پر کلاغ هستند.
انگار بدن من واقعا کار آمد و قویه ، فکر کنم حالا می تونم برم.
پس به سمت دروازه میرم. ولی چجوری باید بال هام رو تکون بدم.
- بالاخره از جایش تکان خورده و به سمت دروازه میرود.او در حالی که راه میرود و از روی جسد ها و زمین خونی رد میشود. تمرکز میکند و در حالی که راه میرود، بال هایش را تکان میدهد و نگاهش به اطراف است. حیوانات که متوجه حرکت او شده اند به سرعت به داخل جنگل فرار میکنند و کلاغ ها نیز در حالی که فریاد میزنند از منطقه دور میشوند.
- ولی دو نفر از جنگل بیرون آمده و به سرعت به سمت او می آیند. او به متوجه حضور آنها میشود. اما زیاد اهمیت نداده و به راه خود ادامه میدهد. آن دو نفر وانیکا و اسمیت هستند و با تنش و اضطراب به سمت او میروند به نظر میرسد لباسهایشان پاره شده که احتمالا بخاطر برخورد با شاخ و برگ درختان است. در حالی که با شوک و ترس به اجساد و خون روی زمین نگاه میکنند ، همزمان با لحنی هیجانی و تا حدودی خوشحال می گویند:
وانیکا و اسمیت: ارباب ، ارباب ، ارباب بالاخره پیداتون کردیم.
- موجود تاریک که در حال فکر و تکان دادن بالهایش است صدایی شنیده و با تعجب میگوید:
بزار یه ذره تمرکز کنم شاید جواب بده.
بالاخره دارن تکون می خورن. آره ، دارم از زمین بلند میشم. دارم میام.
حضور چند نفر رو دارم حس میکنم!
عجیبه!! یک صدا دیگه هم از پشت سرم داره.
او بر میگردد و به عقب نگاه کرده و میگوید:
به نظر میاد دو نفر دارن به سمت من میان.
چهره هایشان آشناست و نمیتونم چیزی به خاطر بیارم.
- بعد گفتن حرفش بالاخره از زمین بلند شد هر چند که هنوز در تعادل نگه داشتن خودش مشکل داشت.
- وانیکا و اسمیت که بسیار خوشحال بودند به سرعت از میان اجساد رد شدند تا سریع تر به اربابشان برسند ولی به نظر میرسید او تمایلی به رویارویی و نزدیک شدن به آنها ندارد و دارد از آنها کم کم فاصله میگرفت. که همین باعث ترس و شوکه شدن آن دو شد. وانیکا با ترس و تعجب میگوید:
وانیکا: ارباب خدا شکر که سالمید. ارباب لطفا صبر کنید ، این من هستم وانیکا.
من را نمیشناشید؟
- موجود سیاه پس از شنیده اسم وانیکا کمی مکث میکند ، انگار که او را می شناسد ولی سردردش مانع او شده و نمیتواند چیزی به یاد بیاورد. پس به راه خود ادامه داده و ارتفاعش را افزایش میدهد. وانیکا با بغض میگوید:
وانیکا: ارباب من را به یاد نمی آورید؟
لطفا نروید.
- اما او جوابی نمیشنود. که باعث میشود احساس ناراحتی و غمی که دارد بیشتر شود. در همین حین موجود بالاخره کنترل پرواز کردنش را به دست گرفته و در حال پرواز بر فراز درختان کاج و صنوبر است با خودش میگوید:
صداهاشون آشناست ، احساس می کنم افراد خیلی نزدیک به من هستند.
ولی هنوز هم به خاطر سردردم نمیتوانم به خاطر بیارمشون؟
نمیدونم واقعا دوست هستند یا دشمن!!
احساس خیلی مزخرفیه و من باید ادامه بدم.
- صدای ناپیدا دوباره کلماتی را به صورت کشیده اما سریع تر با لحنی وسوسه کننده و اغواگر زمزمه میکند.
صدای ناپیدا: عجله کن ، بیا ، بیا ، شوناکی بیا.
- او به سرعت ارتفاع میگیرد و به سمت کوه ها و دروازه میرود. سنگ روی گردنبند او نیز هر لحظه که به دروازه نزدیک تر میشود درخشان تر میشود. وانیکا و اسمیت شوکه و برای یک لحظه خشکشان میزنه و بعد با سرعت بیشتری حرکت میکنند. موجود سیاه در حالی که پرواز میکند با تعجب میگوید:
اوه!!! دوباره صداش رو شنیدم فعلا فقط می تونم به صدای درون ذهن و غریزه ام اعتماد کنم.
متاسفم چهره های آشنا!
- اسمیت که حرف موجود سیاه را شنید با تعجب میگوید:
اسمیت: این بده ، خیلی بده. ارباب مارو به خاطر نمیاره!
انگار که حافظه ارباب پاک و شده و از روی غریزه عمل میکنه!
- حرف اسمیت باعث ترس ، اضطراب و عصبانیت بیشتر وانیکا و تغییر رنگ چشم های او به رنگ زرد میشود و وانیکا با ترس و ناراحتی میگوید:
وانیکا: نه این امکان نداره ، ارباب نمیتونه ما رو فراموش کرده باشه!!
باید عجله کنیم ، سنگ فضا میتونه ارباب رو به هر جایی ببره حتی یه بُعد دیگه درست مثل وقایع 13 سال پیش.
نباید بزاریم دوباره اتفاق بیافتد.
لعنتی همش تقصیر این تغییر شکل دهنده هاست. آنها باعث همه این اتفاقات هستند.
- اسمیت هم که ناراحت شده ولی سعی دارد آنرا نشان ندهد با خشم میگوید:
درسته باید عجله کنیم و گرنه دیگر نمیتوانیم ارباب را برگردانیم.
- آن دو سرعت خودشان را بیشتر میکنند ، در همین حین که آنها در حال تعقیب و گریز هستند ، در سمت دیگر منطقه جنگ موجودی در میان سایه درختان در تاریکی با چشمانی بنفش رنگ و زبانی دراز که از دهانش برون آمده بی حرکت همچون چوبی که به درخت تکیه داده شده ، ایستاده و با پوزخندی طعنه آمیز و نگاهی معنا دار به آنها که در حال دویدن هستند نگاه میکند.
در سمت دیگر و بر فراز جنگل موجود سیاه با خنده ای بلند و پر از هیجان میگوید:
بال هام چه قدر سریع حرکت می کنند.
درخت ها از اینجا زیاد هم بزرگ نیستن.
اینجوری خیلی سریع خواهم رسید.
دارم میام سراغت صدای عجیب.
- وانیکا در حالی که میدود با صدایی ناله کنان ، ناراحت ، عصبانی با اشک هایی که همچون قطره های باران بر روی زمین خونی میریزد ، با فریادی بلند میگوید:
وانیکا: نه ارباب لطفا نروید!
مار را تنها نگذارید!
ارباب ما ، فرقه سایه و مخصوصا برادرتان به شما نیاز داریم!
بدون شما همه چیز از هم فرو میپاشه!
لطفا نروید ، اربابببب...
ادامه دارد...