دانشجو های عاشق : قسمت 2

نویسنده: jisoo

به یونگ رو گفتم آره می دونم می شناسی ولی واقعا به چیز خاصی فکر نمی کردم بگیر بخواب دیگه به قول خودت ساعت 3 صبحه!
یونگ رو گفت اکی باشه شب بخیر
شب بخیر
با خودم گفتم ولی واقعا چه طور می تونم بهت فکر نکنم؟ خودت بهم بگو! فقط 1 ساعت از آخرین صحبتمون می گذره ولی بازم دلم واست تنگ شده.
توروخدا جواب تماس م رو بده دلم برای صدات تنگ شده.
گوشیم رو روشن کردم.
و اسمش رو سرچ کردم.
اومد بالا و بهش زنگ زدم و تو دلم هزار بار گفتم توروخدا جواب بده و بالاخره جواب داد و گفتم
سلام هه این چطوری خوبی خیلی دلم واست تنگ شده بود خیلی دلم می خواد ببینمت و صدات رو بشنوم و میشه فردا بیای پارک هایا؟
هه این بهم گفت سلام یون سون خوبم ممنون تو خوبی منم دلم واست تنگ شده بود آره حتما میام فقط ساعت چند؟
بهش گفتم ساعت 12 
گفت باشه حتما میام.
بهش گفتم نمی خوام اینکه ما هم رو دوست داریم توی دانشگاه لو بره! همین الان نزدیک بود جلوی یونگ رو لو بریم.
به خاطر اینکه تو واسم بیشتر از هر چیزی تو دنیا واسم مهم تری
بهم گفت لازم نیست انقدر خودت رو توی خطر بندازی و به یونگ رو چیزی نگی بهش گفتم باشه به یونگ رو میگم ولی تو به کسی نگو باشه؟
هه این گفت باشه.
بهش گفتم پس شبت خوش بای 
اونم گفت شب تو هم خوش بای

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.