ساعت یه 11 و نیم بعد از کلاس چون تا ساعت 11 شب آزاد بودیم می تونستیم هرجایی بریم.
لباسام رو عوض کردم.
وقتی جلوی در خوابگاه بودم یهویی دیدم هه این با دوچرخه و دسته گل داره میاد سمتم.
دویدم سمتش باورم نمی شد تا حالا تو عمرم انقدر تند ندویده بودم.
سوار دوچرخه اش شدم تا پارک راجع خوابگاه و درس و مشق حرف زدیم ولی بعد از اینکه رسیدیم پارک هایا اون دسته گل ها رو بهم داد.
از ذوق داشتم می ترکیدم.
گل ها رو ازش گرفتم و سریع بغلش کردم.
و با هم به کافه تریا نزدیک پارک هایا رفتیم.
قهوه سفارش دادم و هه این هم قهوه گرفت.
بعد از خوردن قهوه اون من رو رسوند خوابگاه و بازم بغلش کردم و رفتم تو خوابگاه.
بعد از اینکه رسیدم اتاق دیدم یونگ رو نشسته رو تختش و منتظر منه.
گفتم سلام خوبی چرا رو تخت نشستی؟
گفت داشتم نگاتون می کردم و منتظر بودم تا بیای و واسم تعریف کنی.
گفتم خب باشه دستم رو خوندی
رو تختش نشستم.
گفت بگو دیگه.
خب من با جونگ هه این رابطه دارم.
ما هرروز همو می بینیم.
گفت خدای من واقعا؟
آره واقعا
من هر روز و ساعت خدا بهش فکر می کنم.
اونم گفت عاشق که شدی نمیشه کاریش کرد.
گفتم آره می دونم
گفتم دیشب داشتم به اون فکر می کردم