یونگ رو گفت پس به خاطر همینه که هرروز تا ساعت 3 صبح بیداری!
گفتم آره همش به اون فکر می کنم
یونگ رو پرسید رشته اش چیه؟
پزشکی
اون جذاب، خوشتیپ، گرم، مهربون و باهوشه
یونگ رو گفت خودت رو جمع و جور کن!
یهویی تا اینو گفت از تو عالم عشق زدم بیرون
یونگ رو ازم پرسید چقدر واست مهمه؟
گفتم بیشتر از هر چیزی تو دنیا
گفت کی عاشقش شدی؟
گفتم تو پارک هایا کیفم رو دزدیدن اون دزد رو گرفت و کیفم رو برگردوند و یهویی عاشقش شدم اونم همینطور.
آهان که اینطور
گفتم خب دیگه بیا بریم ناهار بخوریم و یکم خرید کنیم!
گفت باشه چی بخوریم برای ناهار؟
گفتم هوس کورن داگ کردم
گفت باشه
بعد از خوردن ناهار رفتم مرکز خرید بون اوک
یونگ رو یه لباس مشکی با مروارید های سفید خرید
هنوز چیزی چشمم رو نگرفته بود ولی
یه لباس سفید دیدم که تور داره روش هاله های رنگ آبی داشت.
به یونگ رو گفتم بیا بریم تو این مغازه رفتیم و لباس رو پوشیدم و خریدمش
پایان قسمت 4