هر کسی در این زمین هستی باید زمانی از این زندگی بگذرد. تنها تفاوت این است که زمان آن دیر یا زود می آید...
بالدر اولین پسر اودین ، خدای جادو و جنگ ، و ایزد بانو فریگ ، شوهر نانا صلح طلب و خدای نور ، حقیقت و راستی ، مهربان ترین و محبوب ترین موجود در سرتاسر آزگارد بود.
در سالن بزرگ خودش بریدابلیک ، حضور آرامش بخش نانا و اطرافیانش ، باعث میشد تا افسردگی و پریشانی های او کاهش پیدا کند. اما بعد ها همه چیز تغییر کرد.
و او کم کم گرفتار مشکلات خود شد.
هر شب بالدر رویاهای وحشتناکی می دید که در آنها مرگ قریب الوقوع اش را پیشگویی می شد.
مصمم برای محافظت از پسرش در برابر این پیشگویی ناخوشایند ، ایزد بانو فریگ تمام قلمرو را طی کرد و به همه اشیا، تمام موجودات زنده و نیروهای طبیعت ، اعم از خوب و بد ، التماس کرد که به بالدر آسیب نرسانند.
خوش قبلی ذاتی فریگ هر موجودی را که با او روبرو میشد از شیطانی ترین تا خوب ترین ، تحت تاثیر قرار میداد.
هر آفت و گیاهی ، هر حیوان و عنصری ، هر سلاح و حشره ای با خوشحالی با او سوگند یاد کردند ، که نوع آنها هرگز به بالدر آسیب نرسانده و در آسیب زدن به او نقشی نیز نداشته باشند.
با تصور رویین تن شدن بالدر ، فریگ به بریدابلیک بازگشت و ضیافت بزرگی برای جشن گرفتن به پا کرد.
نوشیدنی آزادانه جاری میشد و با تصور رویین تن شدن بالدر ، خدایان از آن پس با قرار دادن بالدر به عنوان هدف تیرها و سلاحهای خود به نوبت مقاومت بالدر را آزمایش میکردند و به وسیله آن به تفریح میپرداختند.
لوکی ، خداوندگار نیرنگ ، شر و تغییر چهره که در گوشه ای کمین کرده بود چشمانش را چرخاند.
خدای حقه باز هرگز به بالدر درخشان اهمیت نمیداد و هدیه جدید او را کاملا آزاردهنده دانست.
مطمئنا نقصی در برنامه فریگ وجود داشت.
لوکی خبیث و حقه باز، که به بالدر حسادت ورزید. در پی علت رویین تنی او ظاهر خود را تغییر داد و فرم یک پیرزن به خود گرفت.
نزد فریگ رفته ، او را بی مورد سرگردان کرد و علت را زیرکانه از فریگ پرسید.
چرا خدایان به بالدر مهربان که همه آنها خیلی دوست دارند حمله می کنند؟
هنگامی که فریگ پاسخ داد که تمام موجودات سوگند خوردهاند که به بالدر آسیبی نرسانند، لوکی بداندیشانه و با پافشاری از او پرسید:«همه چیز؟»
مطمئنا شما از همه چیز سوگند نگرفته اید!
فریگ شانه بالا انداخت و به او گفت که تنها موجودی که وی از آن بازدید نکرده بود یک بوته کوچک دارواش در غرب بود که به خاطر کوچکی ، فریگ بیتوجه از آن گذشته بود.
از این گذشته ، کدام خدایی میتواند از یک علف هرز کوچک بترسد؟
در این هنگام ، لوکی با عجله برای یافتن شاخه دارواش بیرون رفت و آنرا یافت و از آن تیری ساخت.
سپس به محل ضیافت خدایان بازگشت ، جشن حتی پر سر و صداتر شده بود.
اما همه خدایان از مهمانی لذت نمی بردند.
دید که هودر ، ایزد تاریکی و زمستان ، برادر دوقلوی بالدر ، نابینا و بدون سلاح در گوشهای از محفل مایوس نشسته بود.
این حقه باز با دیدن فرصتش به سراغ هودر رفت و از او پرسید که چرا در بازی شرکت نمیکند.
هودر جواب داد که اولاً چون کور است و ثانیاً چیزی برای پرتاب به سمت بالدر ندارد.
لوکی حیله گرانه به هودر پیشنهاد فرصتی برای حضور در جشن داد.
لوکی او را با تیر دارواش مسلح کرد و از او خواست که با راهنمایی او در بازی شرکت کند.
و به هودر گفت که با تمام قدرت پرتاب کند.
دارواش با قدرت کشنده ای سینه بالدر را شکافت و مستقیما به قلب او خورد.
نور خدا به سرعت محو شد و ناامیدی جمعیت را فرا گرفت.
فریگ که از دیدن مرگ بالدر شوکه بود به طور غیر ارادی اشک هایی همچون قطره باران از چشمانش جاری شد.
در عرض چند لحظه ، تاثیر مرگ بالدر در نه قلمرو قابل احساس بود.
فریگ با ناامیدی در حالی که زانو زده بود ، از تجسم زندگی ، یوگیوتِریتِرول درخواست کمک کرد تا به فرزندش کمک کرده و او را احیا کند اما از او جواب رد شنید چرا که یوگیوتِریتِرول به او گفت که نمی توان با سرنوشت بازی کرد زیرا که عواقب جبران ناپذیری در پی خواهد داشت.
ولی فریگ که مصمم بو این بار از تجسم مرگ ، مولدرا واندگ نیز تقاضای او را به دلیل مشابهی با یوگیوتِریتِرول رد کرد.
فریگ به ناچار به پیش ساتان (اولین شیطان و خداوندگار جهنم) و الهه متعالی (رهبر تمام الهه ها و فرشتگان بهشت) و از آنها کمک خواست کرد.
آن دو در ابتدا قبول کردند ولی به فریگ هشدار دادند که به خاطر ذات قدرت های هر کدام از آنها و ماهیت خدای زمینی بودن بالدر ، در صورت احیا بالدر او فقط به یکی از طیف های شر یا خوب تمایل پیدا میکند ، و اگر او را تناسخ دهند ممکن است هیچ وقت نتواند حافظه خود از زندگی گذشته اش را به یاد بیاورد.
فریگ که نمی خواست اراده یا ذهن فرزندش دچار تغییر شود. با تشکر از آنها بدون احیا بالدر به آزگار ، در قلمرو آسمانی برگشت.
و چون دیگر نمی دانست که کاری انجام دهد ، به انبوه خدایان گریان رفت.
اما از میان انبوه خدایان گریان ، برادر دیگر بالدر ، هرمود دلاور ، ایزد پیام رسان خدایان ، پیش قدم گذاشت.
خدای جنگجو اعتقاد داشت که با کمک اسب توانای اودین ، اسلیپنیر ( اسبی فوقالعاده نیرومند دارای هشت دست و پا ، یکی از چهار فرزند لوکی) سرزمینی وجود ندارد که نتواند به آن برسد.
او به تالار های هل در جهان زیرین سفر می کند تا بالدر را احیا کند.
هرمود به مدت 9 روز و 9 شب سواری کرد و از میان آندد ها ، زامبی ها و تالار خاب اجساد و مسیر هایی که با استخوان فرش شده بود عبور کرد.
وقتی سرانجام به سر زمین خدایان مرگ رسید ، به نزد هل الهه دنیای مردگان (دیگر فرزندان لوکی و یکی از 33 خدای زمینی مرگ) رفت.
هرمود به او التماس کرد که بالدر را به خانواده اش برگرداند.
هل با کمی تفکر ترحم کرد ، اما می خواست از میزان عزاداری خدایان آگاه شود.
او موافقت که از روح بالدر چشم پوشی کند و با درخواست از مادر زمین و گرفتن سنگ زندگی از او ، بالدر را احیا کند.
به شرطی که هرمود ثابت کند که هر موجود زنده ای به خاطر مرگ بالدر گریه کند.
هرمود به سرزمین زندگان برگشت و با هر موجودی که قبلا فریگ از آن دیدار کرده بود ملاقات کرد.
همه آنها برای بالدر گریه می کردند وخواهان بازگشت او بودند.
در همین حال ، لوکی با نفرت نظاره گر ماموریت هرمود بود ، او نمی خواست اجازه دهد کارش به همین راحتی تباه شود.
اما اگر خیلی جسورانه دخالت می کرد ، ممکن بود دست داشتنش در قتل بالدر را آشکار کند.
از این رو خود را به عنوان ماده غولی وحشی در آورد و در آخرین مقصد هرمود پنهان شد.
هنگامی که هرمود آمد ، باد ، زوزه کشیده و سنگ های ناهموار هر کدام عشق خود را به بالدر اعلام کردند.
اما غول فقط آن مرحوم را تحقیر کرد.
هر چقدر که هرمود التماس می کرد ، حتی یک قطره اشک هم نمی ریخت.
با از بین رفتن آخرین امید او ، خدا برای دومین بار عزاداری برای بالدر را آغاز کرد.
اما در فراز هق هق گریه های او پژواکی از غار بلند شد ، و صدای خنده لوکی برای همه ازگاردیان کاملا شناخته شده بود ، شنیده شد.
هرمود فهمید که فریب خورده است ، همانطور که او برای مواجه شدن با حقه با شتافت ، لوکی به شکل ماهی قزل آلا در آمد و به درون آبشار نزدیک خود جنبید.
فرار او تضمین شده بود تا اینکه ثور ، ایزد طوفان ، آذرخش و تندر ، به محل حادثه رسید ، و لوکی را اسیر کرد.
با انجام شدن شرط هل به پیش مادر طبیعت (زندگی بخش زمین) رفت و پس از بازگویی ماجرا سنگ زندگی را از او درخواست کرد.
سنگ زندگی در اصل تکه ای از یوگیوتِریتِرول ، والیوزر زندگی و همتای مرگ بود.
او تنها والینورزی بود که در میان پوچی ، نزد ارالیل آیناراگ (خالق یگانه) در تالار ابدی ماند و به میان جهان های متوالی نرفت.
پس از خلق سه همتای بزرگ (الهه متعالی ، ساتان و مادر طبیعت) هر یک مشغول به ساخت و فرم دهی به جهان خود شدند. اما مادر طبیعت که از عمر کم موجودات زمین ناراحت بود از زندگی درخواست کمک کرد.
و زندگی به در خواست او جواب داد و سنگ را به او داد تا بتواند زندگی ، زیبایی و خرمی را بیشتر در جهان پخش کند.
هل با داشتن روح بالدر و سنگ زندگی به آزگارد رفت تا بالدر را احیا کند.
از یک لحظه سنگ درخشش فراوانی از خود نشان داده و نور بالدر به او بازگشت و بیدار شد.
بت بیدار شدن او ، خدایان از شدت شادی اشک شوق می ریختند و فریاد سر میدادند و از هل تشکر کردند.
و سپس هل با سنگ به دنیای زیرین بازگشت و آن را دوباره به مادر طبیعت تحویل داد.
خدایان نیز به عنوان مجازات لوکی را به غاری برده و با یک مار سمی به تخته سنگی بستنند ، تا در اینجا لوکی تا آخر الزمان زنجیر بماند و مار به عنوان مجازات خاموش کردن درخشان ترین نور آزگارد ، بر روی ابرو او زهر میچکاند.
اما با حمله زایرون ایکس و نسل کشی خدایان لوکی فرار کرده و به نزد هل در جهنم رفته و تا زمان احیای دوباره خدایان زمینی ، در قصر رویا همراه با هل و دیگر خدایان مرگ می ماند.
در برهه دیگر از زمان ، در نبرد سه قدرت ، میان الهه متعالی ، مادر طبیعت و ساتان ، سنگ زندگی از مادر طبیعت جدا شده و در زمین گم میشود.
در طی دهه ها سنگ زندگی از خود اراده نشان داده و کاربران خود را با قدرت فراوان خود وسوسه می کند. که باعث شد که مورد حرص و طمع موجودات بسیاری قرار گیرد ، و باعث قتل و کشتار های زیادی در مکان های مختلف شود ، گویی که سنگ از آن لذت می برد.
تا اینکه در طی زمان به یک کار آموز جادوگری جوان رسید و او را وسوسه کرد ، کارآموز جوان سنگ را برداشت اما هرگز با وسوسه های سنگ از راه خود منحرف و در طمع غرق نشد. همانطور که زمان پیش میرفت تلاش های کارآموز و قدرت سنگ او را به بزرگ ترین جادوگر قرن خود تبدیل کرد که بعد ها با استفاده قدرت خود و سنگ به شاه آرتور کمک میکند ، نام او مرلین خردمند بود.
بزرگ ترین کمک های او به آرتور ، دادن اکسکالیبر به او و احیا او در مواجهه با کاث پالوگ (گربه وحشت) بود که با قدرت سنگ زندگی یک بار او را احیا کرد تا دوباره به مقابله با کاث پالوگ پرداخته و او را بکشد.
اما مرلین بیش از هر چیز به ناجی جادوگران معروف بودهاست و عدهای باور دارند که به خاطر اینکه مرلین نسل خودش را حفظ کند از عمر جاودانه بر خوردار است
در زمان جنگ نهایی بین موردرد با آرتور سنگ زندگی با اراده ای که از خود نشان داد از مرلین جدا شد و خود را به اتاق میز گرد در کنار بقای اسکلتی کاث پالوک و اکسکالیبر که بعد ها به آنجا آمده بود منتقل شد باقی ماند.
قرن ها بعد در میان خرابه های کملوت ، در بین مبارزه میان شوناکی (ارباب تاریکی) و استفان هیل (قهرمان) برای دستیابی به اکسکالیبر ، سنگ زندگی بار دیگر توسط شوناکی پیدا شد ، اما در جلوی او سنگ نمی تواند از خود اراده یا وسوسه ای نشان دهد و ساکت می ماند.
و شوناکی به وسیله آن کاث پالوگ را احیا کرده تا با استفان که اکسکالیبر را بدست آورده بود ، بجنگد.
(سنگ زندگی ، موحبتی از زندگی ، که زندگی ، طمع و رنج به همراه می آورد.)
ادامه دارد...