من به همه چیز اعتقاد دارم تا زمانی که خلاف آن ثابت شود. بنابراین من به تاریکی ، روشنایی ، پریان ، فرشتگان ، شیاطین و اسطوره ها اعتقاد دارم. همه چیز وجود دارد ، حتی اگر در ذهن شما باشد.
چه کسی می تواند بگوید که رویاها و کابوس ها به اندازه اینجا و اکنون واقعی نیستند؟
زمانی بود که ارالیل آیناراگ والینورزی با دو شخصیت وجودی ساخت ، « رویا و کابوس ». رویا و کابوس دو نیمه از یک چیز بودند که البته او را بیشتر با نام کابوس می شناسند تا رویا و کابوس تا حدود زیادی بیشتر اوقات نیمه قالب بود. و او برای خود بعد رویا را ایجاد کرد.
پس از اینکه ارالیل آیناراگ انسانها خلق کرد و پس از طی مدتی به زمین فرستاد.
آنها که شروع به پرسه زدن در زمین کردند. اما ، انسان ها هنوز ذات اصلی خود جاه طلبی را در زمین نداشتند. برای اینکه خدا دستاورد را آفرید ، فکر خدا این است که انسان ها را به سمت موفقیت سوق می دهد.
در سمت دیگر حرکت رویا و کابوس به سمت موفقیت. او به عنوان یکی از نگهبانان جهان همچنان برای خود دستاوردی می خواست.
از آنجایی که انسان فاقد جاه طلبی، ترس، انگیزه و نگرش در شرایط زمین در جهان مادی بود، خداوند تصمیم گرفت به او اجازه حرکت به سوی زمین را بدهد ، تا به انسان ها کمک کنند ، تا به سوی سرنوشت خود حرکت کنند.
ارالیل آیناراگ به «رویا و کابوس» دستور داد تا انسان ها را همانند بیشتر مخلوقات قبلی به سوی موفقیت مستمر سوق دهد و اراده خدا این بود که انسان تصمیم بگیرد دستاورد با چه کسی مرتبط باشد.
والینورز با این دستور و جاه طلبی خود به جستجو در زمین می پردازد.
بهترین توانایی نیمه کابوس ایجاد ترس و نفرت به دشمنان بود. او شروع به راندن انسان ها کرد و ترس و نفرت را به سایر همنوعان منتقل کرد تا به سرنوشت خود برسند. انگیزه کابوس به گونه ای بود که ترس و نفرت از یک انسان ، انسان دیگر را به موجودی کوچکتر تبدیل می کرد و دستاورد آن شخص همیشه بر دیگران سایه می انداخت.
نیمه دیگر رویا از طرف دیگر همیشه آرام و روشن فکر بود. تأثیر او بر انسان ها بسیار کند بود به جای اینکه به جای آنها تصمیم بگیرد ، شروع به انتقال ایده کرد ، او به آنها خلاقیت داد ، با این انسان ها شروع به رسیدن به سرنوشت خود کردند. تاثیر رویا بر انسان به حدی است که انسان ها بیشتر شروع به رویا دیدن کردند و تنها به یک دستاورد بسنده نکردند.
نیمه کابوس ترس از شکست را در انسان ایجاد کرد که باعث شد انسان ها کمتر به دست بیاورند، از طرف دیگر نیمه رویا با خلاقیت و جاه طلبی خود انسان ها را وادار کرد تا به چیزهای بزرگتر برای خیر بزرگتر دست یابند. برای این انسان همیشه موفقیت را به رویا ربط می دهد...
جاده ناهموار بود، ابر تاریک شده بود و کف دستش عرق کرده بود. با اینکه همه جا سرد بود به نظر می رسد هیچ زندگی جز زندگی درختان در اطراف وجود ندارد.
او احساس کرد که یکی از درختان به او گفت: تو به اینجا تعلق نداری. خانه های بسیار قدیمی و خاکستری. به نظر یک شهر جادو شده است.
چگونه به اینجا رسیدم؟
او در حین سرگردانی خستگی ناپذیر متعجب بود.
رابرت تا ساعت 5 بعدازظهر با دوستانش در ساحل بود ، قبل از اینکه چیزی که به نظر میرسید زلزله است ، او را از آنها جدا میکند ، بیست و پنج دقیقه بعد از اینکه جنیفر گفت: هیچ چیز نمیتواند تو را از من دور کند.
آخرین چیزی که به یاد آورد دیدن یک شیئی با درخشش بنفش رنگ ، لرزش زمین و غرق شدن او در آن بود. اما او مطمئن بود که غرق نشده بود.
او هنوز با شلوار جین و تاپ آبی اش تمیز بود که حالا حتی جدیدتر از اطراف به نظر می رسید. همچنین ، اینجا شبیه زیر زمین نبود ، بلکه بیشتر شبیه مکانی در انگلستان در قرن شانزدهم بود ، البته که در کمال تعجب او 3 ماه در آسمان دید.
سپس یک فکر وحشتناک مرگبار آمد. آیا من در گذشته هستم؟
بلافاصله این فکر را از ذهنش بیرون کرد. اما نمی رفت.
در اطراف خود احساس کرد که زیر نظر گرفته شده از همه طرف و دارد زیر فشار نگاه ها نابود می شود.
او احساس کرد ترکیبی از ترس، هیجان و امید در درونش می چرخد، درست مثل یک گرداب و تعجب می کرد که چرا. ترس از ناشناخته ، هیجان احتمال یک ماجراجویی جدید و بالاتر از همه امید به اصلاح چیزی در گذشته.
اما او می خواهد چه چیزی را اصلاح کند؟
چه می شد اگر او به پیش مارکوس ، جنیفر ، کلارا و مادر عزیزش مارگارت برنگردد.
افکار مدام به داخل هجوم می آوردند ، او برای مدت طولانی تعجب می کرد ، سپس ناگهان متوجه شد که صدایی از دور به گوش می رسد ، بلندتر و بلندتر می شود و در پشتش موجودات جن مانند تاریکی را می بیند که از سوراخ و درز ها بیرون آمده و به سمت او می آیند ، او که ترسیده بود به سرعت به سمت صدا حرکت می کند تا جایی که به انتها می رسد و سپس در توقف ، صدای شیرین مادرش را شنید.
رابرت عزیزم ، شبت چطور بود ، این صدا چیزی بود که او را هر روز با آن بیدار میشد.
چه جور خوابی بود، امروز قرار بود اولین روز او در دانشگاه باشد.
به نظر نمی رسد که آنجا خوب به نظر برسد. اندیشه ، رویا و کابوس ها… در حالی که از تخت بیرون می پرید گفت: مامان، من دارم می آیم. او با فریاد جواب داد: باشه عزیزم، صبحانه آماده است.
اما برای لحظه ای خشکش زد ، حالت چهره اش برگشت ، زیرا در دستش چیزی بود ، شیئی قدرتمند و خطرناک ، که زندگی او را برای همیشه تغییر داد ، و سبب رویارویی او با موجودی شد که حتی در کابوس هایش هم آنرا نمیدید.
آن شیئی یک سنگ با در درخشش بنفش بود که در دست او قرار گرفته بود...
(سنگ کابوس ، نمادی از رویا ، که مرز بین واقعیت و رویا را از بین میبرد.)
ادامه دارد...