مهم نیست که چقدر جلو می روید چون همیشه مسیر مشابهی در مقابل شما قرار دارد مگر اینکه تغییری ایجاد کنید. افزایش آگاهی ما در مورد اینکه واقعاً چه کسی هستیم با تسلط شخصی بر نقاط قوت و محدودیتهایمان شروع میشود.
تسلط شخصی را میتوان نه تنها با آگاهی ، بلکه با کنترل آنچه که در درون و اطراف خودمان اتفاق میافتد به دست آورد و این افزایش آگاهی ما باعث افزایش خرد می شود. اما باید توجه داشت که خِرَد همراه با تنهایی است. به شما اجازه نمی دهد بی تفاوتی فیزیک را نادیده بگیرید.
انسانها خوشبخت هستند. آنها هیچ ایده ای ندارند که چقدر خوش شانس هستند که همه چیز را نمی دانند...
آنها تکه تکه به سمت او می آیند در حالی که با چشمان بسته سکوت فضا را تماشا می کند و صورت های فلکی جدیدی را در مجموعه ای از ستارگان ناشناخته تصور می کند. جرقه های نور را با انگشتانش دنبال کرده و نقاط را به هم وصل می کند ، که در نتیجه آن فضای اطراف او لکه دار می شود و کم کم چشمانش را باز میکند.
وقتی چشمانش را باز میکند ، تنها چیزی که میتوانست احساس کند وزش هوای سرد بود. که این باعث می شود به لرزه بیفتد ، اما این چیزی نیست که روی آن تمرکز کند. چیزی که روی آن متمرکز شده اتاق سفید اطرافش بود ، که سه در آبی رنگ با حکاکی های عجیب روی آن نقش بسته است.
او میگوید: من کجا هستم؟
بلند می شود و بلافاصله می لرزد. او همیشه آدم خون گرمی بوده ، بنابراین می توان گفت که در سرما بهترین کار را نمی کند. و وقتی برمی گردد او دری بنفش رنگ را به موازات یکی از آن سه می بیند. وقتی دستش را به دستگیره رسانده و سعی میکند آن را بچرخاند ، دستگیره تکان نخورده و سر جایش میماند. آن در قفل شده است!
او با خود می گوید: آیا من به نوعی ربوده شدم؟
آخرین چیزی که به یاد دارم بحث کردن با مادر است ، اما این برای من غیرعادی نیست. کسی می توانسته حافظهام را پاک کند ، اما نمیدانم چطور فقط توانستند یک قسمت از آن را پاک کنند. شاید این یک نوع رویا باشد. او خودش را نیشگون می گیرد ، اما بیدار نمی شود . هیچ راهی وجود ندارد که این فقط یک رویا باشد.
در همین حین صدایی به گوشش می رسد و او بر می گردد ، این صدای باز شدن قفل در واحد است. و سرانجام ، در واحد باز می شود و موجودی با شنل سیاه و زرد طلایی بیرون می آید ، قد موجود در حدود سه متر بوده و ماسک سفیدی که تمام صورت او را به جز چشمانش را پوشش داده بود ، دارد و همچنین موهایی طلایی مایل به قرمزی دارد که در هوا شناور هستند.
چشمان موجود بسیار عجیب بود ، زیرا هر کدام به مانند خوشه ای از ستارگان بودند که در دریایی از ماده تاریک شناورند ، که توجه ها را به خود می کند و نوعی حس هیپنوتیزم شدن را القا می کند.
جوان که با تعجب به او خیره شده و زبانش بند آمده سعی میکند ، تا ببیند پشت در مرموز چه چیزی است ، اما در آنقدر سریع پشت سر آن موجود بسته می شود ، که نمیتواند چیزی را ببیند. با این حال فکر می کند ، که یک منظره سیاه را تشخیص داده است.
موجود با صدایی نحیف و آرام می گوید: سلام ، نولان آدلِر.
رنگ صورت نوجوان سفید شده ، ضربان قلبش بالا می رود و کمی به عقب می رود.
با خود می گوید: من گیج شده ام که او چگونه نام من را می داند.
او سخن موجود را قطع کرده و در حالی که بدنش از ترس فلج شده با صدای بلند می گوید: من کجا هستم؟
شما کی هستید؟
چه اتفاقی برای من افتاده؟
موجود می گوید: وای. جواب سلام چه شد؟
معمولاً من برای آشنایی با ملاقات کنندگان وقت میگذارم ، اما به نظر میرسد شما خیلی مشتاق شروع هستید و در عین حال شما ملاقات کننده خاص هم هستید. پس حدس میزنم که بتوانیم شروع کنیم اما قبل از آن به سوالاتت جواب میدهم. او یک دفترچه را بیرون میآورد و در حین صحبت کردن روی آن شروع به نوشتن میکند ، انگار که اصلاً نگران نیست.
و موجود با لحن آرام خود می گوید: چرا نمیشینی نولان این طوری هم برای تو راحت تر است و هم برای من ، و نگران هم نباش من قصد آسیب زدن به تو را ندارم. نولان که رفتار و طرز برخورد موجود را می بیند کمی آرام گرفته و در لبه تختی که در اتاق سفید بود می نشیند.
و دوباره سوالاتش را می پرسد: لطفا به من بگویید ، من در کجا هستم؟
در فضا هستم؟
شما کی هستید؟ چه اتفاقی برای من افتاده؟
شمایک سازنده توهم هستید؟ آیا این یک خیال است؟
موجود می گوید: شما بسیار عجول هستید!! موجود نیز با یک بشکن یک صندلی را در اتاق ظاهر کرده و روی آن می نشیند که کمی باعث تعجب نولان می شود.
موجود با لحن آرام و کشیده می گوید: در جواب سوال اولت باید بگویم که نه در فضا ، بلکه در فضای میان فضاها. "فراتر از ستارگان و خارج از زمان، و جایی که من به آن تعلق دارم ، نگران نباش تو زیاد در اینجا نمی مانی ، ما پرواز خواهیم کرد در میان فضای رویایی ، تا زمانی که وقت ملاقات تمام شود.
نولان با تعجب می گوید: این امکان ندارد چطور ممکن است؟
موجود با خونسردی می گوید: شما ممکن است فضا و فاصله را به عنوان حقایقی محکم در نظر بگیرید. اما من یک تفسیر ساده تر را ترجیح می دهم زیرا آندو آنقدر ها هم قابل اطمینان نیستند برای اینکه قابل دستکاری و تغییر هستند. به نظر من تعریف فضا و فاصله نسبی است و به همین خاطر هر چیزی در فضا ممکن است.
نولان با حرف های موجود گیج شده و احساس تعجب و ترس پیدا می کند ، اما با دیدن موجود و قدرت های او که انکار ناپذیر است ، حرف های او را تا حدودی باور کرده و به او نگاه میکند.
موجود ادامه داده و می گوید: جواب سوال بعدیت را نمی توانم به طور کامل بدهم ، باید بگم که استادان توهم بسیاری در جهان وجود دارند ، آنها دستکاریکنندگان ادراک هستند ، اما فقط من استاد واقعیت هستم ، یک دستکاری کننده واقعیت. خب ، پس شاید این یک خیال باشد ، بالاخره ، این تصور شماست ، اما من می توانم آن را در هر زمان واقعی کنم. بگذار این طور بگویم که در جهان شما ، بسیاری از شما ها وجود دارد ، اما در جهان من ، فقط یکی از من هست.
نولان با تجعب می گوید: یعنی شما خدا هستید؟
موجود رفتارش عوض میشود انگار که کمی شوک زده شده ولی سریع آنرا پنهان می کند. و با لحنی کمی تند و آرام می گوید: نه... قطعا نه ، من خدا نیستم و این حقیقت که او (یکی بالاتر از همه) مرا آفریده انکار ناپذیر است. نولان سکوت می کند انگار که کمی ترسید است.
موجود که اوضاع نولان را می بیند لحن خود را تغییر داده و با خنده می گوید: ناراحت نشو ، شما بسیار مهمان عجول و جالبی هستید برای همین خودم آمدم چون میدانستم مخلوقاتم از پس تو بر نمی آمدند.
نولان هنوز با حرف های او گیج شده و می خواهد سوالات بیشتری بپرسد اما از گفتن آنها امتنا کرده و فقط به حرف های موجود گوش می دهد.
موجود با لحن آرام خود ادامه می دهد و می گوید: خوب حالا برسیم به سوال آخر و موضوع اصلی ، خب راه دیگری هم برای گفتنش وجود نداره ، نولان ، تو در کما هستی. اما حتی سعی نکنید که بیدار شوید ، این روش کار نمی کند.
نولان احساس می کند گلویش بسته شده است. نولان می گوید: این نمی تواند اتفاق بیفتد ، من نمیتونم همینجا بمیرم ، من نمی توانم بلافاصله بعد از یک بحث احمقانه با مادرم بمیرم...
موجود حرف او را قطع کرده و می گوید: به طور معمول ، ما سرنوشت را به بدن انسان واگذار می کنیم ، که آیا شما زنده بمانید یا نه. اما برای موارد جالبتری مثل شما با تعاملات انسانی زیاد و ریشه خانوادگی خاص ، لازم است که کمی دخالت انجام شود. نولان که گیج شده و احساس ترس او را فرا گرفته است ، دوباره مضطرب می شود و به اطراف نگاه می کند.
ولی موجود به آن توجه نمی کند ، بالاخره دفترچه اش را کنار گذاشته ، از جایش بلند می شود و می گوید: خب دیگه سوال پرسیدن بس است ، بیا کارمان را شروع کنیم ، در مقابل شما سه در قرار دارد.
نولان با تعجب سرش را بر میگرداند و ناگهان سه در اتاق سفید به رنگ های مختلف تغییر می کنند. یکی سبز، یکی قرمز و دیگری زرد رنگ می شود.
موجود ادامه می دهند و می گوید: در اتاق سبز سه نفر خواهند بود که کارهای بزرگی برای شما انجام داده اند.
پشت در قرمز سه نفر هستند که به شما آزار رساندند یا افرادی که شما به آنها آزار رساندید.
پشت در زرد سه نفر هستند که بر شما تأثیر گذاشته است ، چه خوب باشد چه نباشد.
شما می توانید در هر اتاق به مدت دو دقیقه با یک نفر صحبت کنید. با این حال ، فقط یکی از سه نفر فرد مناسب برای انتخاب است. اگر در هر اتاق فرد مناسبی را برای صحبت با خود انتخاب کنید ، از کما بیدار می شوید و طبق روال عادی به زندگی خود ادامه می دهید. اگر نه ، خواهی مرد.
نولان با ترس می گوید: اگر فقط دو بار افراد مناسب را پیدا کنم چه؟
نولان این سوال را می پرسد و شروع به لرزیدن می کند و می گوید: آیا من همینجا میمیرم؟
موجود سرش را برگردانده ، برای لحظه ای مکث کرده و بعد می گوید: متأسفم ، اما نمیتوانم اطلاعات بیشتری در مورد آزمایش فاش کنم.
عصبانیت بلافاصله درون نولان را پر می کند ، او وسوسه می شود که به سمت موجود حمله ور شود ، اما می ایستد. و با خود می گوید: اینها دقیقا همان چیز هایی هستند ، که باعث از دست دادن دوستی های من در زمین شده. همچنین ، این موجود احتمالاً فقط حمله من را منحرف خواهد کرد ، زیرا به نظر می رسد که او یک خدای واقعی است هر چند که خوش انکار می کند.
من فقط یک نوجوان هستم! چرا کل زندگی من باید در شش دقیقه تعیین شود؟
موجود در حالی که چشمانش به پایین خیره شده بود ، اضافه کرد: تو مورد جالبی بودی ، نولان. تو دقیقاً بهترین فرد روی زمین نبودی ، و اینکه آیا این تقصیر والدین شما بوده یا نه ، جای بحث دارد ، اما این چیزی است که من تصمیم گرفته ام ، نا امیدم نکن.
و موجود شروع به دور شدن می کند. نولان با ترس با خود می گوید: فکر می کنم امتحانم دارد شروع می شود. اما نولان به دنبال موجود می رود و می گوید: آقا! صبر کن! لطفا! نولان برمی گردد ، چهره ای مضطرب در او دیده می شود. موجود مکث می کند و می گوید: بعد از اینکه صحبت شما با افراد درون در ها تمام شد ، بر خواهم گشت.
و سپس موجود دوباره شروع به راه رفتن می کند. نولان با ترس می گوید: نه! آن نه.
موجود برمی گردد و به نولان نگاه می کند و نولان می گوید: چگونه... چگونه روی زمین مُردم؟
موجود لحظه ای مکث می کند ، انگار دارد به چیزی فکر می کند. نولان با خود می گوید: شاید این یک سوال تهاجمی بود ، با توجه به اینکه سرنوشت من به او بستگی دارد. موجود با خونسردی می گوید: مخلوقات من در این آزمایش به مردم نمی گویند که چگونه مُردند تا از خاطرات آسیب زا جلوگیری کنند. نولان با ترس و استرس نگاهی به او می کند. و موجود با لحنی آرام بخش می گوید: با این حال ، این موضوع برای من متفاوت است ، اگر اصرار دارید ، میتوانم به شما پس از پایان آزمایش بگویم ، چگونه مردید.
نولان به این سخن موجود اعتراض دارد ، اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید ، موجود از در خارج می شود ، نولان بر می گردد. و می گوید: این اتفاق دارد انجام می شود ، راهی نیست که شوخی باشه ، اگر افراد اشتباهی را انتخاب کنم ممکن است بمیرم. من باید این را جدی بگیرم.
نولان به سه در نگاه می کند و رنگ ها را بررسی می کند. و با خود می گوید: چرا اول وارد در سبز نشوم؟
دیدن کسی که در زندگی من خوب بوده ، می تواند روحیه ام را تقویت کند. وقتی در سبز رنگ را باز می کند ، سه در شیشه ای در پشت در ظاهر می شود که روی صندلی ها سه فرد مختلف دیده می شود.
صدایی که شبیه آن موجود است می گوید: آنها خواب هستند ، وقتی شما دری را باز کرده و وارد شوید بیدار می شوند. او بلافاصله همه آنها را می شناسد. نولان می گوید: ماریا ، خواهرم! احتمالاً این اشتباه است. نمی توانم به کارهای خوبی که او برای من انجام داده فکر کنم. بعدی جیمز است و من تقریباً مطمئن هستم که فرد درست او است. جیمز جان من را از سقوط از صخره ای در آریزونا نجات داد.
آخرین نفر مایکل است، دوست سابق من که تبدیل به قلدری برای من شد ، این باید یک شوخی باشد! تنها کاری که مایکل برای من کرد ، این بود که باعث درد و عذاب من میشد. به سمت دری که جیمز در پشت آن قرار دارد می رود ، او آماده برای باز کردن در است ، اما که مکث می کند.
نولان با خود می گوید: این آزمایش باعث میشود من با مردم روبرو شوم ، و من در هشت سال گذشته هر روز با جیمز صحبت کردهام. اما بیش از یک سال است که با مایکل صحبت نکرده ام. شاید او به نوعی به من کمک کرده است ، اما من آن را نمیدانم. بنابراین، نولان به سمت دری که مایکل پشت آن است می رود و در را باز می کند.
لحظهای که وارد شده و در را پشت سرش میبندد ، چشمان مایکل باز میشود و یک تایمر بالای سر ما ظاهر شده و از دو دقیقه شروع به شمارش معکوس میکند.
مایکل می گوید: خُب ، خُب ببین کی اینجاست!
نولان می گوید: آره این من هستم ، نولان آدلِر. مایکل می گوید: خب، همه مدرسه خوشحال شدند وقتی فهمیدند که شما در کما هستید. تو وزنه سنگینی بر روی دوش همه ما بودی که برداشته شدی ، هیچکس دلش...
نولان حرف مایکل را قطع کرده و با لحنی تمسخر آمیز می گوید: سلام چه شد؟
مایکل با عصبانیت می گوید: اوه، ساکت شو، احمق. این بسیار خوب است که در مدرسه ما نولان نداشته باشیم.
نولان با خودش می گوید: می بدانم که او این کار را برای اذیت کردن من انجام میدهد و فقط میخواهد من را عصبانی کند تا به او واکنش نشان دهم. با این حال، با توجه به دانستن اینکه بقیه افراد مدرسه در مورد من چگونه فکر می کنند، شانس بالایی وجود دارد که حرف های مایکل درست باشد. هر چند نمی توانم آن را ثابت کنم.
نولان با عصبانیت به مایکل می گوید: این مزخرفات رو تموم کن ، مایکل. تو فقط در مورد من شایعات پخش کردی و باعث نفرت بقیه از من شدی ، من هیچ کار اشتباهی نکردم.
مایکل با لحنی آرام تر می گوید: در واقع ، تو کسی بودی که به دوستیمان پایان دادی.
نولان مکث کرده و به حرف مایکل فکر می کند. نولان با خودش می گوید: من نمی خواهم فکر کنم هر چیزی که او می گوید درست است یا ارزشی دارد، اما می دانم که این حرف مایکل درست است.
نولان به مایکل می گوید: درست است که من در کلاس هشتم تصمیمات احمقانه ای گرفتم. اما از آن موقع دو سال گذشته است. چرا قلدری به من را رها نمیکنی؟
مایکل در حالی که به نولان نزدیک میشود ، میگوید: چون دیدن تو در حال ناراحتی برای من لذت بخش است. نولان تکان نمی خورد مثل اینکه خشکش زده ، اما اخم تهدیدآمیزی روی صورتش می نشیند.
مایکل با لحنی تمسخر آمیز می گوید: این جالب است که ببینیم چگونه اعمال خودت به تو بر میگردند تا به تو نیش بزنند. و اینکه چگونه وانمود میکنی که به هر اتفاقی که در حال وقوع است اهمیت نمیدهی ، در حالی که مشخص است که اهمیت میدهی. به ساعت طلایی بالای سرمان خیره میشوم و زمان باقی مانده 1:19 میدرخشد. نولان با خود می گوید: زمان در زندگی پس از مرگ خیلی سریع می گذرد ، حتی اگر من اینجا باشم. اصلا چرا به اینجا اومدم؟
فقط مایکل است که سختی های خودش را به من میگوید. مطمئناً من نقش مهمی در پایان دوستی داشتم، اما او هم همینطور. مایکل یک دوست پاسخگو نبود و به نظر نمی رسید به هیچ یک از مشکلات من اهمیت دهد. همیشه فقط او و مسائل خودش مهم بود.
مایکل با بی تفاوتی می گوید: و در اینجا هم دوباره داری میروی ، بدون اینکه هیچ پاسخی داشته باشی. به نظر می رسد فقط یک دقیقه فرصت دارید تا با من صحبت کنید. حدس میزنم اگر قرار نیست چیز دیگری بگویی، آن را نشان می دهم. مایکل گوشی خود را از داخل جیب شلوارش بیرون می آورد و یک پیامک را به نولان نشان می دهد.
نولان وقتی می بیند پیام از طرف چه کسی است ، هیجان زده می شود ، اما هیجان او زود تمام می شود. پیام از طرف آرتور بود ، بهترین دوست نولان در روی زمین. نولان در حالی که خشکش زده است پیام را می خواهد.
آرتور در پیام به مایکل گفته بود: من هرگز نمی خواستم او به معنای واقعی کلمه بمیرد . اما او اخیراً بسیار آزار دهنده شده بود . او هرگز به حرف ما و آنچه ما می خواستیم گوش نمی کرد و البته همین باعث مرگش شد. شاید این برای همه بهتر باشد. تنها کاری که نولان می تواند انجام دهد این است که در جای خود بایستد ، با دهان باز.
نولان با خودش می گوید: آرتور با مایکل صحبت می کند با شکنجه گر من! و آرتور نمی خواهد با من دوست باشد! مایکل می داند که چگونه به من برسد و بدیهی است که اکنون زمان بسیار خوبی برای کنار گذاشتن روش های خودش است.
نولان در فکر فرو رفته بود که مایکل با لحن تمسخر آمیزی می گوید: اوه، به نظر می رسد بهترین دوست نولان دیگر دوستی با او را نمی خواهد ، چقدر غم انگیز!
نولان با خشم سخن گفتن را شروع می کند ، اما نمی تواند چیز دیگری بگوید و فقط می گوید: هیچ کدام از اینها واقعی نیست. تو هم واقعی نیستی. این فقط نوعی بازسازی کامل از تو است.
مایکل نگاه ترسناکی به نولان کرده ، سرش را پایین می آورد ، سکوت کرده و دیگر حرفی نمی زند ، نولان که با خشم ، استرس و ترس پر شده بود به سرعت از اتاق بیرون می رود و وقتی در شیشه ای را می بندد ، چشمان مایکل بسته می شود.
نولان با خود می گوید: این شاید آخرین باری باشد که میتوانم او را ببینم. و یک لحظه بعد فضای پشت در های شیشه ای کم کم تاریک می شود انگار که فضای پشت آن ها دارد از بین می رود. نولان در حالی که ساکت و آرام است محو شدن فضای پشت در ها را تماشا می کند انگار که دارد پایان سرنوشت خودش را میبیند و بعد از آن ، از اتاق سبز بیرون می رود و در را می بندد...
ادامه داستان در سنگ فضا(قسمت 2)