وقتی از اتاق بیرون می رود، در سبز پشت سرش فرسوده و تجزیه میشود و این کار اینقدر ادامه پیدا می کند تا اینکه بر اثر فرسایش و پوسیدگی زیاد در متلاشی شده ، محو می شود و به دیوار سفید دیگری تبدیل می شود. تنها چیزی که الان جلوی چشمش می ماند دو در قرمز و زرد است.
اشک از چشمان نولان سرازیر می شود و روی زمین می افتد ، بهترین دوست او آرتور فکر می کرد که مرگ برای نولان بهتر است. آرتور حالا دیگر حتی نمیخواهد با او دوست باشد.
نولان با خود می گوید: اما ، آیا این تقصیر من بود؟
چه کار کردم که از من متنفر شد؟
باید بیدار شوم. حداقل من انگیزه ای برای بازگشت به زمین دارم.
میتوانم از آرتور بپرسم چی شده است؟
چرا از من متنفر است؟
نولان اشک هایش را پاک می کند و به سمت در زرد روبرو خود نگاه می کند. این می تواند عجیب ترین مورد برای او باشد. کسی که روی نولان تاثیر گذاشته است. نولان در را باز میکند و سه در شیشه ای دیگر در پشت در ظاهر می شود ، و او شروع به دیدن افراد پشت در شیشه ای میکند ، اولین نفر پزشک خانوادگی او ، مارتین است. که می تواند فرد درست باشد. به معنای واقعی کلمه وظیفه او بوده که بر نولان تأثیر بگذارد زیرا او به نوعی الگو نولان بوده و هست.
دومین نفر مادر نولان است ، که قطعا نولان را شوکه می کند. از زمانی که پدر نولان و او با هم در دعوا بودند ، او هرگز زیاد با نولان صمیمی نبود. و نولان هم هرگز دلایل آن را نمی دانست.
و نفر سوم گربه او ، آریل بود.
نولان با خود می گوید: قطعاً باید یکی از آن دو باشد ، زیرا آخرین مورد گربه من است. فکر می کنم مادرم شخص درست باشد ، من هرگز واقعاً با او صمیمی نبودم ، و هرگز واقعاً متوجه نشدم که دلیل آن چیست. با این حال ، من باید با کسی در مورد آرتور صحبت کنم ، و اینکه او چگونه با مرگ من ارتباط دارد. مادرم همه چیز را در مورد زندگی من می داند.
بنابراین ، در شیشه ای او را باز می کنم. نولان وارد اتاق می شود و وقتی در بسته میشود ، چشمان مادر نولان بلافاصله باز میشود ، که هنوز هم به نولان استرس میدهد. زمان شروع می شود.
مادر نولان با صدای آرام خود می گوید: چه خبر نولان.
نولان می گوید: سلام مادر. و بعد از آن نولان شروع به قدم زدن در اطراف صندلی او می کند.
نولان می خواهد صحبت کند ، اما نمی تواند چیزی بگوید تا اینکه بالاخره دهانش را باز کرده و با صدایی ناراحت می گوید: من تازه فهمیدم که آرتور می خواهد از دوستی با من دست بردارد. آرتور می گوید که این اواخر اذیت می شود و من به حرف های او گوش نمی دهم ، گفت شاید مرگ من به نفع من بوده ، اما من حتی نمی دانم چگونه مُردم! هیچ کس هم به من نمی گوید!
مادر نولان با صدای آرام خود میگوید: اگر بخواهی ، میتوانم به تو بگویم.
نولان که متعجب شده ساکت شده و به مادرش نگاه می کند.
مادر نولان با لحن آرام خود ادامه داده و می گوید: در روزنامه نوشته بود که ، پسر نوجوان پس از تصادف مرگبار به کما رفته. در روزنامه گفته شده که ، تو به همراه دیگر دوستانت در کنار پل قدم می زدی. گفتی میخواهی در کنارههای پل ، درست روی لبه آن راه بروی. آنها به شما گفتند که چقدر خطرناک است ، اما شما این کار را انجام دادید. و خب تو زمین خوردی! آره.
30 متر سقوط کردی و به داخل رودخانه پایین پل افتادی. اما تو به نحوی زنده ماندی ، چون الان اینجا هستی. پردازش کامل گفته های مادرش یک ثانیه طول می کشد. نولان فقط می خواهد بنشیند و فکر کند ، اما زمان باقی مانده نزدیک به یک دقیقه است.
نولان با خودش می گوید: من باید تا حد امکان اطلاعات کسب کنم. نولان به مادرش میگوید: من واقعاً به این دلیل که به صحبت های دوستانم گوش ندادم کارم به اینجا رسید؟
مادر نولان سرش را به نشانه بله تکان می دهد.
نولان می گوید: این منطقی است. من باید از آنها عذرخواهی کنم.
مادر نولان میگوید: فکر نمیکنم این کار ضروری باشد. خیلی چیزهای دیگر از دوستی تو با آرتور وجود دارد ، که به من گفتی و نشان دهنده یک دوستی سمی است. حتی اگر به عنوان یک دوست اشتباه کرده باشید ، تو لایق این نیستی که در دوستی ای باشی که در آن کسی به تو اهمیتی نمی دهد.
نولان بار دیگر مکث کرده و با خودش میگوید: من هیچ ایده ای ندارم که چه بگویم. مادر قطعا درست می گوید ، احتمالا آرتور بهترین دوست من نیست. با این حال، همه چیز اکنون آشکار می شود. مادرم در مورد آرتور به من هشدار داد بود ، اما من گوش نکردم. اگر کمی گوش می کردم می توانستم از مرگ و این آزمایش احمقانه جلوگیری کنم. زمان اکنون روی سی ثانیه است.
نولان می گوید: لعنتی ، مادر ما فقط سی ثانیه فرصت داریم. چگونه این آزمون را قبول شوم؟
من نمی توانم همین جا بمیرم.
مادر نولان با تعجب می گوید: چه آزمایشی؟
نولان سکوت کرده هیچ چیزی نمیگوید و با خود می گوید: من نمی دانم که او چه نوع چرخه مغزی شدیدی را پشت سر گذاشته تا در این جهان متناوب باشد ، اما او احتمالاً نمی داند کجاست. و من هم نمی توانم به او بگویم من مورد آزمایش توسط کسی هستم که احتمالا یک خدای واقعی است و واقعیت ها را در درون واقعیت ها ایجاد می کند. فقط می توانم از مادر کمک بخواهم. نولان به مادرش می گوید: لطفا کمکم کن!
آیا من افراد مناسب را انتخاب کرده ام؟
مادر نولان با تعجب می پرسد: چه کسی را انتخاب کردید؟
نولان با استرس و اضطراب فراوان می گوید: در هر اتاق!
چطور نمیدونی چه خبره؟
آیا مایکل بهترین کسی بود که با او صحبت کردم؟
یا دوست دیگرم بود؟
با این حال خیلی دیر است. زمان تایمر صفر می شود و چشمان مادر نولان بسته می شود ، به شدت بسته می شود. افکار در ذهن نولان به مانند یک اتوبان در چین در ذهن او می چرخند ، اما او زمانی برای فکر کردن ندارد.
نولان می گوید: من باید تا دیر نشده به آخرین اتاق برسم. سپس به سرعت از اتاق بیرون می رود و در زرد را تماشا می کند که پشت سر او به ما شیشه ترک برداشته ، خُرد شده و ناپدید می شود. که باعث می شود در زرد هم به یک دیوار سفید تبدیل شود. هنوز هم مسحور کننده است.
نولان نفس عمیقی کشیده و به در قرمز نگاه می کند. نولان با خود می گوید: در قرمز این قطعا سخت خواهد بود. چه کسی در زندگی من بیشتر به من صدمه زد؟
وقتی نولان وارد اتاق پشت در قرمز می شود ، سه نفر دیگر را می بیند و اولین نفری که ظاهر می شود آرتور است. نولان بدون اینکه به افراد پشت در های دیگر نگاه کند ، وارد اتاقی که آرتور در آن است ، می شود. نولان با خودش می گوید: در این مرحله چیزی برای از دست دادن ندارم!
هیچ راهی وجود ندارد که من یکی از افراد مناسب را انتخاب کنم. بنابراین، اگر قرار است بمیرم، بعد از گفتگو با آرتور میمیرم. تایمر بالای سرشان شروع به حرکت می کند ، آرتور چشمانش را باز می کند. و نولان بلافاصله شروع به سخن گفتن با لحنی خشمگین می کند: فکر کردی من بمیرم بهتر است؟
چه بلایی سرت آمده؟
به نظر میرسد که آرتور میخواهد سلام کند ، اما از آنجایی که نولان در حال صحبت کردن با لحن عصبانی است ، بدیهی است که آرتور هم میخواهد با لحن عصبانی ادامه ادامه دهد.
آرتور می گوید: این تقصیر خودته!
تو بودی که اینقدر کنترل میکردی!
تو هرگز به من گوش نکردی!
نولان نفس عمیقی می کشد ، نمی داند چگونه پاسخ دهد. سرش را پایین انداخته و با ناراحتی چشمانش را بسته و می گوید: این بدان معنا نیست که من مستحق مرگ هستم.
آرتور می گوید: خب ، من حدس میزنم که ما هر دو درسهایی برای یادگیری داریم ، همیشه راهی وجود دارد.
در همین لحظه است که نولان به آرتور ضربه ای می زند و می گوید: هیچ راهی وجود ندارد. حتی امتحان کردنش یک ماموریت انتحاری است ، اما من چیزی برای از دست دادن ندارم. نولان شروع می کند به بیرون رفتن از اتاق.
آرتور می گوید: چرا به این زودی میری...
اما قبل از اینکه آرتور بتواند حرف بیشتری بگوید نولان در را میبندد. و وقتی از در قرمز بیرون می رود ، در قرمز پشت سر او شعله ور شده ، می سوزد و به خاکستر تبدیل می شود ، موجود شنل پوش از قبل آنجا ایستاده بود. او هنوز دفترچه را در دستانش دارد ، اما الان نولان را کمی کمتر می ترساند.
موجود در حالی که ایستاده می گوید: من می بینم که شما کار خود را تمام کرده اید. نولان با کمی ترس می گوید: این هرگز یک آزمایش واقعی نبود. تمام هدف این کار این بود که به من درسی بدهی. موجود شروع به خندیدن می کند و در نهایت آنقدر سخت می خندد که دفترچه خود را رها می کند و می گوید: داری دقیقا راجع به چی صحبت میکنی؟
نولان در حالی در اطراف اتاق قدم میزند ، می گوید: اینکه شخص مناسب را انتخاب کنم ، واقعاً مهم نبود. حتی در یک نوع دنیای جایگزین ، من هنوز موفق به انجام حرکات ارادی خود می شوم. من فقط نیاز داشتم که بفهمم چرا به تنهایی مُردم. نیاز داشتم بشنوم که خودخواهی و گوش ندادن به دوستانم منجر به مرگ من شد و حتی باعث شد دوستی آنها را از دست بدهم.
در طرف دیگر موجود می گوید: اما چه در مورد...
اما نولان دوباره حرف او را قطع میکند و می گوید: همه در آن اتاقها به نوعی به من کمک کرده بودند.
نولان با خودش می گوید: احتمالاً خوب نیست این کار را با یک موجود ابدی انجام دهم ، اما احساس درستی دارد.
نولان به موجود می گوید: وجود مایکل به من کمک کرد تا بفهمم در یک دوست از چه چیزهایی باید اجتناب کنم و چگونه با آزار و اذیت و قلدری مقابله کنم.
واضح است که پزشک خانوادگی و مادرم به من کمک کردند.
و اکنون ، آرتور به من کمک می کند تا بفهمم که چه اشتباهاتی در یک دوستی مرتکب شدم به این معنی نیست که باید به کمتر راضی باشم! اگر میخواهم زندگیام را روی زمین ادامه دهم، باید شروع به گوش دادن به دیگران کنم و نیازهای آنها را بر نیازهای خودم ترجیح بدهم.
این منطقی نیست؟
آیا این همه هدف ما در زندگی نیست؟
موجود سرش را بالا آروده و می گوید: آیا کارتان سخنرانی کوچکتان تمام شده است؟
قلب نولان خیلی سریع شروع به تپیدن می کند و با خود می گوید: تو دردسر افتادم ، خیلی جدی ، به گمونم اینقدر اینجا هستم تا بالاخره بمیرم.
نولان همین طور مشغول فکر بود که ناگهان موجود می گوید: اوه ، ما همموم می میریم حتی ستاره ها هم در آخرش می میرند مسئله فقط زمان است.
رنگ صورت نولان سفید می شود ، در جایش خشک می شود ، موجود به حرفی که در ذهن اون بود پاسخ داده بود این چه معنی ای می داد.
نولان با خودش می گوید: یعنی چی؟
یعنی او می تواند ذهن من را بخواند؟
از کی دارد ذهن من را می خواند؟
این یک اشتباه بود. من نباید چیزی می گفتم. نولان با ترس و تعجب به موجود نگاه می کند.
موجود ادامه داده و می گوید: تو جایی که دلت می خواد نیستی.احساس می کنی قراره جای دیگه ای باشی.
نولان با لحنی آرام می گوید: خب درست می گویید.
موجود می گوید: حالا فرض کنیم در یک چشم به هم زدن می توانستی هر جا که بخوای باشی ، آن وقت شرط می بندم ، بازم همین حس رو داشتی ، تو باز هم می گفتی اینجا جای من نیست. منظور این است که تو اینقدر به جایی که می خوای باشی فکر میکنی که یادت میره از همون جایی که هستی لذت کافی را ببری!
نولان که کمی گیج شده با تعجب و ترس می پرسد: چه می خواهی بگویی؟
موجود می گوید: اینقدر نگران چیز هایی که نمی توانی کنترولشون کنی نباش ، یکم زندگی کن.
نولان با تعجب می گوید: زندگی کنم!!
او با خودش می گوید: من فقط باید سرنوشتم را می پذیرفتم. با این حال، وقتی بیشتر به افکارم فکر میکنم ، معنی ندارند.
در حالی که حس می کند به لحضات پایانی خود نزدیک می شود ، نولان سوالی می پرسد او می گوید: در نهایت آیا جواب من درست بود؟
کار ها و رفتار های من درست بود یا غلط؟
اصلا زندگی کردن چه فایده دارد وقتی هیچ چیزی ماندگار نیست؟
به نظر می رسد موجود کمی تعجب کرده با این حال می گوید: مثل همیشه هنوز هم عجول هستید ، بزار سوالت رو با یک مثال جواب دهم. شما می دانید ، جهان بسیار بسیار بزرگ است و همچنین عاشق یک پارادوکس است. به عنوان مثال ، قوانین بسیار سختگیرانه ای دارد.
قانون شماره یک: هیچ چیز برای همیشه ماندگار نیست. نه شما ، نه خانواده تان ، نه خانه شما ، نه سیاره شما یا خورشید. یک قانون مطلق. بنابراین وقتی کسی می گوید که عشقش هرگز نمی میرد ، به این معنی است که عشق او واقعی نیست ، زیرا هر چیزی که واقعی است می میرد.
و قانون شماره دو: همه چیز برای همیشه ماندگار است. این دو با هم نظم و آشوب هستند که جهان را شکل داده اند. مهم این است که همیشه تعادل را حفظ کنی چون هر یک بدون دیگری وجود نخواهند داشت.
موجود به دو سوال دیگر نولان پاسخ نمی دهد و نولان سکوت کرده و به حرف موجود فکر می کند در همین حین ترس و اضطراب هم در درون وجود او زیاد می شود چون منتظر جواب موجود برای رد شدن یا قبول شدن خود در آزمایش بود.
در همین حین او با خود می گوید: من چیزی برای از دست دادن ندارم. یا دوباره زندگی می کنم یا با غرور میمیرم.
موجود که در حال دیدن نولان بود لبخند کوچکی بر لبانش در پشت ماسک نقش می بندد و می گوید: می بینم که هنوز هم استرس داری ، نگران نباش ، تبریک میگویم ، نولان آدلِر. تو امتحانت را پس دادی. همیشه امید داشته باش چون حتی تاریک ترین شب ها هم به پایان می رسند و نور روز جای آن ها را می گیرد.
نولان که شوکه شده از خوشحالی زبانش بند می آید و نمی داند چه کاری انجام دهد و در همین حین دیوار سفید شکافته شده و در دیگری نمایان می شود ، و اتاق شروع به تجزیه شدن می کند ، در باز شده و همه چیز را به سمت خود می کشد و نولان نیز سمت در کشیده می شود اما مقاوت می کند و به موجود نگاه می کند.
موجود در آخرین می گوید: خوبه ، خوبه نولان تو لیاقت خودت رو ثابت کردی ، این هم یک هدیه از طرف من...
موجود دستش را بالا می آورد ، شیئی زرد شبیه به سنگ در دست دارد که آنرا به طرف نولان می فرستد ، شیئی به نولان برخورد ، او را به عقب هل داده و وارد بدن او می شود گویی که توسط او جذب شده است.
و قبل از اینکه نولان بتواند چیزی بگوید یا واکنشی نشان دهد ، موجود انگشتانش را به هم می زند و چشمان نولان به زور بسته می شود و از در خارج می شود.
در خارج از در این حس را دارد که در فضا در میان ستارگان و تاریکی شناور است تا اینکه مدتی بعد ، می تواند دوباره چشمانش را به آرامی باز کند.
همه چیز در اطراف نولان برای او مبهم به نظر می رسد ، اما می تواند پرستاری را بالای سرم ببیند. و همچنین مادرش که اشک می ریزد و پدر و خواهرش که لبخند می زنند را می بیند.
پرستار می گوید: او برگشته است. نولان آدلِر دوباره زنده شد.
نولان از خوشحالی می خواهد فریاد بکشد ، اما به خاطر شرایط جسمانی هنوز نمی تواند این کار را بکند او بسیار خوشحال است و به یاد موجود و آزمون عجیب خود نیز می اُفتد.
در ابتدا فکر می کند که فقط یک خیال بوده اما یک چیزی در مورد او درست نیست حس عجیبی در بدن خود دارد ، انگار که چیز دیگری به جز خون در رگ های او جاری شده است که باعث شود او تصور خود در مورد اینکه این اتفاقات یک خیال باشد را فراموش کند.
اما فعلا او خوشحال است و روی بازیابی سلامت خود تمرکز می کند. و مدتی بعد او از بیمارستان مرخص می شود ، او به یک آدم جدید تبدیل می شود و کار ها و رفتار خود را تغییر می دهد ، و طولی نمی کشد که او قدرت های جدیدی به دست می آورد که برای همیشه او را تا زمان مرگش تغییر می دهد ، قدرت سفر در میان فضا و ابعاد!
که البته آنها را از بقیه خانواده اش مخفی نگه داشته بود ، چون معلوم نبود اگر رازش را فاش کند چه پیامد هایی می تواند داشته باشد و به واسطه سفر هایش لقب مسافر ابعاد را به خود گرفته بود.
و قدرت او نیز به نوادگانش از جمله شوناکی نوه دختری است رسید که در ابتدا خود شوناکی هم آنرا نمی دانست.
نولان همیشه به موجود فکر می کرد ولی دیگر هیچوقت نتوانست با او ملاقات کند ، فقط در بازه ای در نزد اِلف ها اندکی درباره هویت موجود مرموز آموخت ، او همیشه قدردان موجود زیرا او زندگی دوباره خود و قدرت خود را از آن موجود مرموز گرفته بود که در واقع تجسم فضا ، نِگروبیوس بود.
و به واسطه آن از بند های خود رها شد و به آزادی واقعی رسید.
(سنگ فضا ، آزمونی از فضا ، که آزادی ، نظم و آشوب را به همراه می آرود.)
ادامه دارد...