یک دالان، پر از برف و بوران. آواز خوشی نمی آمد. گیاهان رشد نمی کردند. همه چیز در هیچ چیز خلاصه می شد. طبیعت ناسازگار با برف و بوران، گویی فرزند آخر خود را دوست نداشت و او را با نفرین مرگ اخت داده بود. اما کودکی در خیال خودش از برف و یخ موجودی نو خلق می کرد و برایش صورت می گذاشت و به این فصل حزن انگیز معنی جدیدی می داد.