کناره ی اتاق

دریچه زندگی : کناره ی اتاق

نویسنده: hooria1387

پارت اول
نویسنده حوریا رمضانی


 ☯دریچه زندگی☯
 
☆پارت اول☆ 

 ? داد مامانم در اومد میگفت:(مبینا تو که هنوز صبحانه ات را نخوردی، مدرسه است دیر شد!) 

 ༺༽ اسم من مبینا رحیمی است من دوازده سالمه و کلاس هفتم هستم༼༻ 

 با عجله کتاب هایم را در کیف گذاشتم و هنوز دکمه هایم را نبسته بودم که از پله ها سریع پایین رفتم و سوار سرویس مدرسه شدم هنوز راحله نیومده بود عجیب بود اون هیچوقت دیر نمیومد






(راحله صمیمی ترین دوست و بهترین همکلاسی و بغل دستی من هست)






از آقای راننده پرسیدم
_میدونید راحله کجاست؟ 
 _آره عزیزم راحله مریض شده بود امروز نتونسته بیاد 
_ منو میتونید ببرید پیشش
_نمیشه عزیزم مسولیت داره باید ببرمت مدرسه 
دلم مثل سیر و سرکه داشت میجوشید یعنی حالش خوبه چکار میکنه
.

امروز که اصلا حوصله درس و مدرسه
را بخاطر راحله نداشتم و حواسم به درس و مشق نبود که خانم میرابی (خانم میرابی هم معاون و هم معلمم هست اون قد متوسطی دارد و عینک گرد و صوتی دارد که همیشه همراهشه و همه ما از صوت و اخلاق خانم میرابی متنفریم) اومد تا با صدای صوت بزنه و منو از فکر بهترین دوستم راحله دربیاره ولی من اصلا متوجه اومدن خانم بالای سرم نشدم و با صدای صوت خانم میرابی هم من و هم بچه ها پریدیم بالا و خانم میرابی با عصبانیت گفت 
_حواست کجاست خانم رحیمی، دارم درس میدم 
_خانم حواسمون همینجاست 
_تو گفتی و منم باور کردم بیا بالای تخته و اون مسئله را حل کن سریع






من که درسام را با راحله زود میخوندیم اون مسئله را خیلی راحت با توضیح حل کردم و از ضایع شدن خانم میرابی خوشحال شدم به قول راحله خانم میرابی مثل سنگه و ضایع کردنش از آبنبات هم شیرین تره(هرچند از این خوشحالیم خوشم نیومد?






.) 
 کلاس تموم شد و بدون توجه سخنرانی آخر خانم میرابی از کلاس بیرون رفتم و تا جایی که تونستم به طرف خونه راحله دویدم زنگشون خراب بود برای همین محکم در زدم و مادر راحله که بهش میگفتم خاله سمین در را باز کرد






گفتم 
_ سلام خاله سمین خوبید شنیدم راحله مریض شده بود الان خوبه






خاله سمین با لبخندی زیبا گفت: 
 _ سلام عزیزم خداراشکر بهتره حالش سرما خورده بود ولی الان با دیدن تو حالش خوب میشه بیا تو عزیزم
 آروم رفتم تو و تا راحله را دیدم دویدم نتونستم جلوی خودم را بگیرم و دویدم طرفش و محکم بغلش کردم با خنده گفت 
_ اولا سرما نخوری ازم دوما من که در نمیرم که انقدر محکم بغلم گرفتی






با چشمام خندیدم و از بغلش بیرون اومدم و گفتم 
_ بهتر دیگه مدرسه نمیرم و خانم میرابی را نمیبینم اسمشم آدم رو به لرزه میندازه (ووییی)
باهم ریز ریز خندیدیم و نفهمیدیم کی زمان گذشت و تقریبا موقع ناهار بود که خاله سمین مثل همیشه با لبخند زیبایش گفت
_عزیزم دیگه موقع ناهار میخوای به مامانت زنگ بزن و بمون تا با هم ناهار بخوریم 
رفتم






آروم چشمی گفتم و 
گوشیمو برداشتمو به مامنم زنگ زدم
.
.
مامان گفت باشه ولی بعد از ناهار باید سریع برگردم خانه منم خوشحال قبول کردم 
 . 
 . 
 . 
 وقتی ناهار تموم شد به خونه رفتم و مامانم هم خیلی خشک و بی احساس گفت 
 _ناهار چی خوردی 
_باقالی پلو امممم میدونستم بدت میاد برات نیوردم? 
_نوش جونت مامان 
 _خوبی مامان 
_چطور؟ 
_هیچی ? 
(تا اونجایی که میدونم هیچوقت مامانم با من مهربون صحبت نمیکرد بعد از غرق شدن پدرم دیگه نخندید و افسردگی شدید گرفت و از همه ی دنیا شاکی شد قبلا که پدرم زنده بود این دوستانم حسرت داشتن پدر مادری به مهربانی پدر و مادر من داشتند.) 
 از پله ها بالا رفتم و به طرف اتاقم رفتم
کتاب فارسی ام را باز کردم شنبه امتحان داشتیم میخواستم بهترین نمره را بگیرم و گرنه تا آخر سال خانم میرابی مسخره ام میکنه تا اینکه خواستم کتاب را باز کنم و بخونمش متوجه چیزی کنار اتاق شدم رفتم به طرفش و بعضی کارتون که باقی آن را پنهان کرده بود را کنار زدم با دیدن در کوچکی که پشت آن کارتون بود متعجب ماندم آن در آنقدر کوچک و زیبا بود که با حیرت به آن نگاه میکردم به نظر اندازه چهار انگشت من بود سعی کردم نادیده بگیرم و رفتم سراغ کتاب ولی هیچی نمی فهمیدم چون تمام فکرم پیش اون در بود که چرا تابه حال متوجه بودنش نشدم زیر اون در کوچک نور بود که معلوم بود این در باز میشه به سمت در رفتم و میخواستم اون در کوچولو را باز کنم ولی هرچی زور زدم باز نمیشد نمیدانم چشکلی ولی یک حسی بهم میگه این در جادویی و باز میشه اما نشد تصمیم گرفتم ازش عکس بگیرم تا فردا بعد از مدرسه به راحله نشون بدم وقتی رفتم تا تصویری را نگاه کنم با تعجب به عکس نگاه کردم در نبود و فقط دیوار سفید در عکس معلوم بود توی دلم ترس اومد اما کمی فکر کردم و گفتم امروز راحله سرما خورده بود و شاید من هم ازش گرفتم و تب کردم و دارم سراب میبینم سریع از پله ها پایین اومد و به طرف اتاق مامان که میشه گفت نصف روز در آنجا هست رفتم نفس نفس زنان به مامانم گفتم 
_ما... ما.. ن بب... ین من تب ند.. ارم
مامان با نگرانی گفت 
_چرا اینجوری میکنی بزار ببینم
دستش را گذاشت 
روی سرم و بعد با عصبانیت گفت 
_لوس بازی در نیار مبینا هرطور شده فردا باید بری مدرسه تب هم نداری 
 _مامان من من کنار اتاق در کوچکی پیدا کردم که تاحالا ندیدم و هر اتفاقی افتاده بود را برایش توضیح دادم 
 _ مگه میشه بزار بیام ببینم چی میگی
وارد اتاق که شدیم من در را دیدم اما انگار یکم کم رنگ تر شده بود
گفتم 
 _مامان ایناهاش 
 مامانم با تعجب گفت 
 اونجا که چیزی نیست 
زل زدم توی چشماش گفتم 
 _مامان اوناهاش من دارم میبینمش تازه میخواستم در را هم باز کنم چون سفت بود نتونستم 
 مامان با مسخره گفت 
 _شاید من کور شدم
و با چشمانی که حالا عصبانی بود ادامه داد 
 _نمیخواد فردا بری مدرسه ولی از دست این خل بازیات بردار مبینا خب؟ 
 داشت مغزم منفجر میشد مامان سریع از پله ها پایین رفت و تا به اتاقش رسید در را محکم بست اونجا بودم و با ذهنم درگیر بودم باید راز اون در را میدانستم باید بازش کنم تصمیم گرفتم برم توی کارگاهی که قبلا برای پدرم بوده دوان دوان به طرف کارگاه دویدم تا چیزی پیدا کنم که بشه در را باز کنم
(مادرم از وقتی پدرم غرق شد دیگه نخندید و من هم دختری بودم که فقط ۸ سالم بود من بابایی بودم و از وفتی من را تنها گذاشت بیشتر قدرش را دونستم پدرم برای نجات مردمی که در کشتی بودند و در هر مال ممکن بود قرق شوند رفت و دیگه برنگشت حتی جسدش میدونم که پدرم غواص بزرگی بود و من همیشه بهش افتخار می کنم)
 نمیدونم چرا فکر میکردم من دیگه وقت ندارم اگر دیر بجنبم
در ناپدید میشه..


 پایان پارت اول
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.