کافه پارلو : مقدمه 

نویسنده: segorni

سلام...
 اسم من یا اسمی که میخوام خودمو باهاش به شما معرفی کنم "آمورا" است آمورا هنسن, من بیست سالمه و راننده ی فرمول یکم سال گذشته به اصرار پدر و مادرم اومدم ال ای(لس انجلس) تا توی بهترین دانشکده ی مهندسی کامپیوتر درس بخونم و الان دانشجوی ممتاز سال دومم دو تا از بهترین دوستام ینی مایک و سارا که توی پیست باهاشون اشنا شدم هم مثل من خوره ی ماشینا و رانندگی ان و این تنها نقطه ی مشترک من با اوناس سارا از تگزاس و مارک از ایالت انتاریو کانادا اومده و هر دوشون توی دانشکده ی هنر بازیگری می خونن و فکر کنم که اولین بار هم همدیگر رو اونجا دیدن ما سه تا هر روز بعد از دانشگاه هم دیگه رو توی کافه ی جلوی دانشگاه میدیدیم من همیشه قهوه ی تلخ میخوردم ،سارا شیک توت فرنگی میخورد با خامه ی اضافی و کیک فندوق با روکش شکلات و مارک هم هر دفعه یک چیز متفاوت سفارش میداد چون معتقد بود که ادم تا همه چیز رو امتحان نکنه نمیتونه بگه که کدوم یکی رو دوست و کدوم رو دوست نداره ،توی دو ساعتی که اونجا بودیم احساس خیلی خوبی داشتم من زیاد حرف نمیزدم ولی از شنیدن حرف های اونا به وجد میومدم ولی ظاهرم جوری بود که اصلا نشون نمیداد گفتم ظاهرم من عاشق رنگ مشکی ام و تقریبا سر تا پا مشکی میپوشم از بوت هام گرفته تا شلوار جین تفنگی و هودی اور سایزی که میپوشم همه و همه مشکی ان رنگ موهام هم مشکیه و تقریبا روی صورتمو میپوشونه طوری که بقیه فکر میکنن من جایی رو نمیتونم ببینم ولی درواقع اینطور نیست و من خیلی هم خوب میبینم خلاصه که زندگی خیلی رنگارنگ و هیجان انگیزی دارم کاملا مشخصه که دارم خالی میبندم مگه نه؟ من برای خودم قوانین مشخصی دارم که خیلی جدی بهشون پایبندم ولی از بیرون به نظر میرسه که دارم زیادی به خودمم سخت میگیرم ولی حقیقت این نیست من همین طوری راحتم ،در مقابل سارا سر تا پا رنگه، یک دختر گندمی با موهای کوتاه و فر قهوه ای با مش صورتی که لباس های عروسکی رنگی رنگی میپوشه و مارک هم یکی از طرفدارای پر و پاقرص راگبیه و فکر کنم حتی شبها هم با لباس تیم مورد علاقش میخوابه و توپ راگبی ای رو هم که توسط یکی از بازیکنان معروف امضا شده رو هم همیشه با خودش این ور و اون ور میکه و با کمک همون مخ دختر های خوشگل دانشکده رو میزنه سارا ارزو داره که بازیگر معروف هالیوود بشه و اسکار بگیره و با یکی از هنرپیشه های معروف ازدواج کنه و زندگی مشترک موفقی داشته باشه با دو تا بچه که حتی اسماشونم انتخاب کرده به علاوه ی یک جزیزه ی خصوصی که بهترین جا برای سپری کردن باقی زندگی کنار همسر و فرزندانه و اما مایک عاشق اینه که یک بازیکن حرفه ای راگبی بشه و کلی پول به جیب بزنه و یک ماشین فراری اخرین سیستم بخره و با اون بره به محله فقیر شین سابقش و به استلا نامزد سابقش بفهمونه که ترک کردنش بزرگ ترین اشتباه زندگیش بوده و من ... من ...راستش من نمیدونم که ارزوم چیه ، حتی فکر کردن به اینکه قراره ازدواج کنم بچه دار بشم تا هشتاد سالگی عمر کنم و... برام قابل هضم نیست ولی اینو خوب میدونم که من عاشق خانواده ، دوستام ،گربه ام ،رالی ، کتاب ،نوشتن و قهوه ی تلخ ام .


خلاصه که هر کدوم از ما با اهداف کاملا متفاوتی وارد دانشکده شده بودیم من به خاطر خواست خانواده ام ،سارا برای رسیدن به هالیوود و مارک هم برای فرار از دست خانواده اش ولی در نهایت سرنوشت مارو باهم اشنا کرد و ما بهترین دوستای هم شدیم دوستایی که همه ارزوی داشتنشو دارن ولی خوب اوضاع همیشه اون طوری نیست که فکرشو میکنیم.


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.