کافه پارلو : شش ماه قبل ،یک روز قبل از عوض شدن زندگی ام!!

نویسنده: segorni

حدودا ده صبح بود و ساعت یازده یک کلاس دیگر داشتم تقریبا یک ماه از شروع ترم جدید میگذشت و من هنوز هیچ دوستی نداشتم همین طور که داشتم توی راه روی اصلی دانشکده راه میرفتم دیدم که گروه زیادی از بچه ها دور تابلوی اعلانات جمع شدن از زمزمه های بچه ها فهمیدم که قراره بعضی از اعضای تیم رالی عوض بشن و اخر همین ترم اعضای جدید تیم انتخاب بشن.با این که مطمئن نبودم ولی فرم شرکت توی مسابقه رو برداشتم از بچگی سودای راننده ی رالی شدن رو داشتم ولی فکر میکردم که بعد از اومدن به دانشکده دیگه باید فراموشش کنم ولی انگار هنوزم یک فرصت دیگه داشتم فرم رو توی جیبم گذاشتم اون طرف سالن بچه های گروه موسیقی رو دیدم که دارن باهم راجب به هات چاکلت های معرکه ی کافه پارلو ،کافه ی روبه روی دانشکده که پاتوق اکثر دانشجو ها بود حرف میزدن یادم اومد که یک هفته قبل از شروع این ترم وقتی برای تماشای مسابقات رالی دانشجویان ، مرحله ی حذفی ، رفته بودم دو نفر از عجیب ترین و پر سر و صدا ترین ادمای عمرم رو ملاقات کردم دختری که تقریبا رنگی نبود که نپوشیده باشه و پسری که با لباس تیم راگبی امده بود دست کم من تنها کسی نبودم که لباس طرفداری نپوشیده بود اونا از اول مسابقه تا اخر فقط در حال غذا خوردن بودن و هر باراز غذاشون به منم تعارف میکردن و اجازه نمیدادن تا قشنگ تمرکز کنم مخصوصا وقتی که اصرار میکردن ، اونهااز پفک  تا بساط چای و نوشابه و... همه چی داشتن اون شب تیم ما حذف شد و من حسابی پکر شدم و حتی حوصله ی خودمم نداشتم اون لحظه داشتم فکر میکردم که اون دو نفر یک جفت احمقن که فقط بلدن بخورن ، در افکار خودم غرق بودم که دخترک درحالی که دست های پفکیشو میلیسید گفت :فک نکنی احمقیم ! اوه سریع نگاهم رو دزدیدم فک کنم از چشمام همه چی رو خونده بود دختر ادامه داد :من سارام سارا دارسی و این مایک مایک استوک...
 یکهو فهمیدم که هشت جفت جشم داره چپ چپ نگاهم میکنه اوخ ، اونا اعضای گروه موسیقی بودن سریع نگاهم را ازشون دزدیدم فک کنم خیلی بهشون زل زده بودم سریع حرکت کردم میتونستم احساس کنم که نگاهاشون داره تعقیبم میکنه ولی از ترس حتی پشت سرم رو هم نگاه نکردم .ساعت بیست دقیقه به یازده بود و کلاسم داشت دیر میشد. 
وقتی داشتم توی سالن طبقه ی پنجم میدویدم از پنجره کافه پارلو رو اون سر خیابون دیدم از سرعتم خود به خود کم شد تا اینکه متوقف شدم... 
پسرک گفت :اسم تو چیه غریبه ی عجیب ؟ ....عجیب !همین کم مونده بود که اینام به من بگن عجیب ! گفتم عجیب منم یا شما دوتا که نسکافه با پفک میخورین و صدای لچ و لوچ غذا خوردنتون تا صد متر اون ور تر هم میره !! دیدم که  لبخندشون خشک شده و با تعجب بهم نگا میکنن لابد فکر کردید به خاطر حرفایی که زدمه ! نه بابا اینا حرفایی بود که دلم میخواست بزنم ولی در واقع دوباره خشکم زده بود و زل زده بودم به زمین و توی ذهنم داشتم باهاشون بحث میکردم ... مایک گفت: بهتره بشینیم تا خلوت شه بعد بریم و سریع نشست و سارا هم که هنوز داشت انگشتاشو میخورد کنارش نشست نشستم بین ما سه تا سکوت عجیبی حاکم بود که من بی مقدمه گفتم امورا هنسن و دوتا دست کثیف به سمتم دراز شد ...
به خودم اومدم دیدم فقط من تو سالنم و همه رفتن سر کلاساشون ...

وارد کلاس شدم تقریبا همه ی صندلی های خوب رو گرفته بودن و مجبور شدم که ردیف اخر بشینم .
ساعت دوازده و نیم بود و من باید به ایستگاه اتوبوس میرفتم ،ایستگاه صد متر از کافه پارلو

فاصله داشت .

توی ایستگاه منتظر اتوبوس بودم ... 
هی امورا از موهات خوشم میاد خیلی ترسناک و خفنن سارا این حرف رو درحالی دستای نارنجیشو به موهام میمالود زد جمعیت تقریبا کم شده بود کیفم رو برداشتم تا برم که مارک گفت: هی امورا هی غریبه ما هر زور ساعت پنج میریم کافه پارلو اگه دوست داشتی میتونی بیای . اینو گفت و دوتایی رفتن...

اتوبوس رسید.

سوار اتوبوس شدم و مثل همیشه ردیف اخر نشستم عادت داشتم تمام مسیر اهنگ گوش کنم و از پنجره بیرون رو نگاه کنم این تفریح مورد علاقه ی هر روزم بود ،البته اگ اون روز هوا ابری یا بارونی هم بود دیگه عالی میشد.

گفتم بارون ...حتی فکر کردن بهش هم حس خیلی خوبی بهم میده ، اخه خودت یک لحظه تصور کن اخه چطور میشه بارون رو دوست نداشت ،

ولی خب امروز هوا افتابیه و من خیلی این هوا رو دوست ندارم .
 اتوبوس از جلوی کافه پارلو رد شد بچه های گروه موسیقی داشتن مینواختن و بقیه هم دورشون جمع شده بودن...

و اما کافه پارلو ،یک کافه قدیمی با نوشیدنی ها و غذا های فوق العاده که پاتوق تمام بچه های کالجه البته همه به جز من ... اره من تاحالا اونجا نرفتم چون از بودن تو جایی که همه هم دیگر روبشناسن خوشم نمیاد بیشتر ترجیح میدم جاهایی برم که اونا رو نشناسم و اونا هم منو نشناسن ... 
اتوبوس به ایستگاه اخر رسید

دومین تفریح مورد علاقه ی من پیاده روی بود که بعد از یک سواری یک ساعته با اتوبوس میچسپید. من عاشق این بودم که مسیر های جدید رو امتحان کنم و از دیدن مغازه ها و ادم های جدید ناشناس به شدت لذت میبردم.یکی دیگه از لذتام راه رفتن روی برگ های خشک پاییز بود که باد اونارو یک گوشه جمع کرده بود هر بار که این کوه های کوچک برگی رو میدیم تغییر مسیر میدادم تا حتما از روشون رد شم واای خدا ،من عاشق صدای خرچ و خرچ برگا بودم ... و اما میرسیم به بخش خوش مزه ...بعله ،کنار اپارتمانی که توش زنگی میکردم یک شیرینی فروشی بود که خرید نکردن ازش اراده ی خیلی قوی ای میخواست خیلی قوی تر از اون چیزی که من داشتم ... من عاشق کروسان های شکلاتی با روکش پودر قندش بودم که بعد از یک پیاده روی دوساعته ناجورعالی بود...

من طبقه هشتم زندگی میکردم با گربه عزیزم خانوم مولی ،اون یک گربه یک ساله از نژاد سیامی بود پدرم اون رو بهم هدیه داد تا احساس تنهایی نکم فکر کنم اون خوب میدونست که حالا حالا ها قرار نیست هیج دوستی پیدا بکنم. یک قهوه ی تلخ برای خودم درست کردم لباسامو عوض کردم جوراب های پشمی نارنجی مورد علاقه مو پوشیدم و لپ تابم رو روشن کردم تا به کار های دانشکده برسم اوه خدای من ،بیست تا تماس از مادرم داشتم حتما خیلی نگرانم شده بود مولی رو رو پام گذاشتم و موهامو بالای سرم گوجه کردم.... سلام مامان ...حدود یک ساعت با مامان و بابام صحبت کردم این کار هر روزم بود ، موها مو باز کردم از اینکه مجبور بودم جلوشون با انرژی و خوشحال باشم خسته شده بودم اخه هر وقت که خودم بودم مامانم فکر میکرد که از ی چیزی ناراحتم البته حق هم داره خودمم گاهی بدون اینکه بدون چرا ،ناراحتم بگذریم ساعت حدودا چهار بود و موقع عصرانه ی خانوم مولی ... تکلیف هاموانجام دادم ساعت پنج شد ... ینی اونا الان اونجان!... 
نمیتونستم تمرکز کنم ... نمیدونم چرا ولی خیلی دوست داشتم که الان اونجا میبودم! 
این حس برام حس غریبی بود چون معمولا از تنهایی حوصله ام سر نمیرفت ، ولی اون روز ... این که اصلا چرا بعد از یک ماه پشیمون شده بودمم رو هم نمیدونم ولی تصمیم گرفتم که فردا سر قرار حاظر شم ، با خودم فکر میکردم که میرم و بهم ثابت میشه که بدرد نخوره و دیگر نمیرم ! ولی ...

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.