کافه پارلو : ساعت پنج ،کافه پارلو

نویسنده: segorni

فردای اون روز ساعت چهار کافه پارلو بودم ،باید اعتراف کنم که جای زیبایی بود و امان از بوی قهوه که سراسر فضا رو پر کرده بود .نمدونستم که باید کجا بشینم ؛ هی دانشجوی جدیدی ؟ ؛ پسری کوتاه قد با موهای طلایی با لبخندی به پهنای صورت این سوال رو ازم پرسید.
من : نه .
مو طلایی در حالی که میزها رو تمیز میکرد گفت:عجیبه اخه تا حالا ندیمت ؛ بیا اینجا بشین الان منو رو هم برات میارت خانومه ... من :آمورا ...  
مو طلایی : الان منو رو میارم . 
مو طلایی بشقاب های کثیف رو برداشت و رفت ...نمی دونم چرا ولی اضطراب داشتم نمیدونستم باید چیکار کنم ؛ انگار دستام اضافی بودن نمیدونستم که باید کجا بزارمشون ؛ چشمام هم همین طور نمیدونستم که کجا رو باید نگا کنم و مدام لبخند میزدم نمیدونم که این چه بیماری لاعلاجیه که هر وقت استرس میگیرم به همه لبخند میزنم کلا خودمم خودمو لو میدم ... 
موطلایی با منوبرگشت ...
 مو طلایی : بفرما اینم از منو؛ حالا چی میل داری ؟ اگه راهنمایی بخوای میتونم کمکت کنم...
 موطلایی ادم خون گرمی بود و با اون لبخند بزرگ و دندونای سفیدش سرشار از حس شادی و سرزندگی بود کمی اروم شده بودم و گفتم :راستش منتظر چند نفرم 
 موطلایی گفت :به هر حال کاری داشتی خبرم کن ؛ و رفت سر میز های دیگه 
صدای مو طلایی که داشت سفارش میگرفت شنیده میشد ؛ او با یک شور و هیجانی راجب غذاهای داخل منو توضیح میداد که اون لحظه دوست داشتم منم تو کافه پارلو کار کنم ؛ کلا اینکه ادم شغلی داشته باشه که ازش لذت ببره بهترین نعمته ؛ ساعت پنج دقیقه به پنج بود ... ینی میومدن؟...
 جیلینک ؛ در کافه باز شد... 
درود بریاران وفادار من...کافه چند لحظه ساکت شد بعله این صدای مایک بود ؛ فک کنم از سر تمرین بازیگری بر میگشت اخه لباس شوالیه ی شمشیر خورده تنش بود...درحای که با اون تیپ عجیب و غریبش دنبال میز خالی میگشت چشمش به من افتاد و چشم تو چشم شدیم ؛ میخواستم خودمو بزنم به اون راه و همه چیرو انکار کنم ولی خیلی دیر شده بود اون الان روبه روی من نشسته بود و داشت با یک دقتی منو رو میخوند که انگار جزوه ی امتحانیه!!
  از مایک پرسیدم ؛ رشتت چیه ؟ تا مثلا سر صحبت رو باز کنم !
 گفت: به نظرت تارت با سس شکلات و فندوق خوب میشه؟
 انگار اصلا صدام نشنیده بود ...گفتم : نمیدونم ولی خوب کالری بالایی داره ...
مایک : شکلات داغ و کیک هویج با خامه ی مخصوص چی؟...
 گفتم: اونم کالری بالایی داره...
مایک : پیدا کردم؛ بستنی ژلاتو میخورم با جیز کیک و ژله؛ خدایا متشکرم...و بالاخره منو رو بست .
مشخص بود که خیلی خوشحاله در کافه باز شد و سارا وارد شد و در رو خیلی محکم پشت سرش بست و کنار مایک با عصبانیت و بدون هیچ حرفی نشست ؛ معلوم بود که خیلی عصبانیه. 
 سارا جیغ زد آندره ...
 این حجم از عصبانیت برای دختری مثل اون غیر قابل تصور بود و باید اعتراف کنم که امروز سارا خیلی زیبا شده بود.
 موطلایی برای گرفتن سفارش اومد  و خطاب به من گفت :نمیدونستم با سارا و مایک دوستی!
 مایک گفت : امرا این آندره اس برادر کوچک ترم ! آندره برای من وافل شکلات با موز و گردو بیار با اب پرتقال و تاکو ... 
گفتم : مگه ی چیز دیگ انتخاب نکردی؟ 
گفت : چرا ولی نظرم عوض شد. 
سارا گفت:برای من همون همیشگی رو بیار .
آندره :تو چی امورا ؟ 
گفتم :یک لیوان قهوه بدون شکر لطفا...
همه با تعجب نگام کردن !
مایک گفت: فقط همین !من از غذاهام بهت نمیدماااا !
گفتم :اره فقط همین لطفا ... 
سارا گفت: تو واقعا عجیبی تو خونتونم میتونی قهوه بخوری ! ی چیزی سفارش بده که تو خونتون پیدا نشه !!
آندره صداشو صاف کرد و گفت: قهوه های ما با قهوه های دیگ فرق داره! 
سارا چشماشو چرخوند و گفت :قهوه قهوه اس دیگه خاص و غیر خاص نداره!
آندره چیزی نگفت و رفت. 
مایک بدون هیچ حرفی گلدون گل ، شماره میز و جعبه ی دستمال رو از روی میز برداشت و روی طاقچه گذاشت و پیشبند شو بست دور گردنش ، سارام داشت خودشو تو اینه چک میکرد و از ظاهرش مینالید و منم فقط نشسته بودم و اونا رو نگاه میکردم .
یک ربع بعد اندره با یک سینی بزرگ برگشت و غدا ها رو روی میز چید، عطر قهوه واقعا معرکه بود سارا و مایک شروع به خوردن کردن فکر کنم هیچ چیز به اندازه ی غذا اونا رو خوشحال نمیکرد ، اونا یک ربع تمام بدون هیچ حرفی مشغول خوردن بودن و بعد نفس عمیقی کشیدن و به پشتی صندلی تکیه دادن... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.