تسخیر : اهریمنـۍ بـہ اسـم lurch

نویسنده: alita_

با سرعت میدویدم و سعی میکردم به پشت سرم نگاه نکنم  

شب بود و به نسبت تاریک و تاریکی فضای جنگل رو به شدت ترسناک کرده بود.

ای کاش به فکرم نمیرسید از جنگل میانبر بزنم و با این موجودی که نمیدونم چی هست مواجه بشم ...

قفسه سینه ام درد گرفته بود و به شدت نفس نفس میزدم ، راه خیلی طولانی رو طی کرده بودم ولی هنوز صدای نفس های غرش مانندش رو که هر لحظه نزدیک تر میشد می‌شنیدم ...

صدا نزدیک و نزدیک تر شد .. تا اونجایی که دقیقا پشت سرم احساسش کردم

 با وحشت به عقب برگشتم ولی فقط تاریکی بود که بین درخت های انبوه جنگل پخش شده بود

سرعتمو کم کردم و با دقتی آمیخته به ترس همه جا رو کاویدم 

نفس عمیقی کشیدم و برگشتم تا به راهم ادامه بدم ولی دقیقا رو به روم به فاصله ای ده سانتی با سایه ای با دو چشم قرمز مواجه شدم که توی چشمهاش به وضوح میشد عصبانیت رو تشخیص داد

 چشمام سیاهی رفت و در یک لحظه تاریکی مطلق همه جارو فراگرفت 


یڪ هـفـتـہ بـعـد .... 

(آرتمیــس)

با کوبیده شدن در نگاهم به کاملیا در حالی که دستها و پهلوهاش به شدت زخمی بود و خون زیادی ازش روی سرامیک سرد راهرو میچکید جلب شد

با عصبانیت سمتش هجوم آوردم ؛ مارسل از روی کاناپه بلند شد تا جلومو بگیره ، پسش زدم و مشت محکمی تو صورتش زدم 

_تو مستحق مرگی 

در حالی که سعی داشت از روی زمین بلند شه و از خودش دفاع کنه با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه درمیومد گفت

_اون من نبودم 

( با صدای بلند خندیدم )

_چرت نگو فکر میکنی کسی حرف هاتو باور میکنه؟

_من نفهمیدم چه اتفاقی افتاد انگار..انگار کنترلم دست خودم نبود .. خواهش میکنم یکی بهم توضیح بده ...من چیکار کردم؟

با پوزخندی که هنوز روی لبم داشتم با حالت عصبی گفتم

_یعنی نمیدونی چیکار کردی عوضی دیگه با چه بهونه ای میخوای انکارش کنی؟

دلم نمیخاست کسی اشکهامو ببینه بخاطر همین از خونه بیرون زدم ..

به ساختمان که رسیدم(بر حسب عادت )با کمک میله ها از برامدگی های دیوار بالا رفتم ،  وارد اتاقم شدم و روی تختم نشستم


دوباره همون حس عجیب بهم دست داده بود ...

احساس کردم سایه سیاهی از جلوی آینه رد شد 

سریع بلند شدم و با ترس پرسیدم 

_کسی اینجاست

دوباره پرسیدم ولی هیچ صدایی نیومد 

اروم سمت راهرو قدم برداشتم و برای اینکه مطمئن بشم کسی نیست همه جارو چک کردم 

دوباره روی تختم نشستم و بدون توجه به اتفاقاتی که افتاده بود با تصور اینکه توهم زدم با صدای بلند خندیدم (چقدر اسکلم!)

در عرض یک لحظه سرم گیج رفت، یخ کردم و حالت تهوع شدیدی بهم دست داد روی زانوم خم شدم و تا میتونستم سرفه کردم چشام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...

.............

با سردرد شدیدی چشمهامو باز کردم دورو برم مبهم بود 

سرمو توی دستم گرفتم ولی با احساس خیسی با تعجب به دستم نگاه کردم ... خون! 

چه اتفاقی افتاده ؟ دستم چرا خونیه؟ اینجا کجاست ؟ من..

با تعجب به درخت های دور و برم نگاه کردم.. من توی جنگل چیکار میکنم!!

از روی زمین بلند شدم ،همه جا رو تار میدیدم ، پاهام سست بود و نمیتونستم درست راه برم ...

هیچی برام مهم نبود فقط میخواستم بدونم چه اتفاقی داره می افته ...

به کوچه های پشت خونه رسیدم به خاطر سرگیجه ای که داشتم  به دیوار تکیه دادم و چند لحظه روی زمین نشستم 

فرانک رو از دور دیدم احساس کردم خیلی دلم براش تنگ شده ولی طبیعی نبود مگه چقدر گذشته؟

با قدم های تند سمتش رفتم ...

با ترس و عصبانیت خاصی که توی چشمهاش بود بهم خیره شد ؛ همین که خواستم حرف بزنم با حالت تهاجمی بهم نزدیک شد و با قدرت زیادی به سمت دیوار هلم داد ، محکم با دیوار برخورد کردم و جاری شدن خون رو روی صورتم حس کردم با عصبانیت بهش نگاه کردم و با تعجب اسمش و  صدا زدم 

_(فرانک‍...!)

اول با تعجب چند ثانیه ای بهم خیره شد و بعد با سرعت بهم نزدیک شد و از روی زمین بلندم کرد 

_خودتی آرتمیس؟

با حالتی گیج و سوالی مانند بهش نگاه کردم 

بدون اینکه حرفی بزنه محکم بقلم کرد ...اولش تعجب کردم  بعد با اخم پسش زدم 

_ چه اتفاقی افتاده؟ چرا انقدر عجیب شدی؟ چرا همه چیز انقدر عجیب شده؟ ...

_قضیش مفصله ولی باید بریم خونه 

_نه .. بگو من باید همین الان بدونم که چه اتفاقی داره میوفته

نفس عمیقی کشید و سریع توضیح داد

_کاملیا رو یادته ؟ راست میگفت اون  در واقع توسط اهریمنی به اسم lurch تسخیر شده بود دقیقا همون اتفاقی که برای تو افتاد .. ببین اون این کارو نکرده بود در واقع lurch بود که سارا رو کشت و ...

سریع گفتم

_ من چیکار کردم؟

_هنوز هیچکی نمیدونه ولی معلومه کارهای خوبی نکردی 

و به دستم اشاره کرد 

با گیجی به دستهای خونیم نگاه کردم...

همه چیز با حرفای فرانک جور درمیومد ...



  






 

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.