تسخیر : من فقـط انتقام میخوام

نویسنده: alita_


(کاملیا)

با وحشت از خواب پریدم ... قلبم تند تند میزد و نفس هام به شماره افتاده بود 
خوابم دوباره توی ذهنم مرور شد 
( همون سایه سیاه ... با نگاهی عصبانی تر از قبل ... حس بدی بهم منتقل میکرد نیروهای منفی مثل هاله هایی تیره دورش رو پر کرده بودن و نور کمی که هر از گاهی همزمان با صدای رعد و برق از پنجره به داخل اتاق میوفتاد چشمای قرمزش رو درخشان تر جلوه میداد ...

محکم به در ضربه میزدم و سعی میکردم جیغ بزنم ولی نمیتونستم انگار که نیرویی مانع بیرون امدن صدا از دهنم میشد
هر بار که بر میگشتم مثل تصاویر هولوگرامی نزدیک تر و نزدیک تر میشد 
صدای ضمخت و خش دارش توی مغزم اکو شد 
_ من فقط انتقام میخوام ...
با صدایی ضعیفی که از ترس میلرزید گفتم
_تو کی هس ...
ناگهان  با صدای باز شدن در نگاهم به آرتمیس که توی چارچوب در ایستاده بود جلب شد 
به عقب برگشتم اما با کمال تعجب اثری از اون و
پنجره شکسته و دیوار های خونی و نیمه سوخته نبود ...
به طرف آرتمیس برگشتم اما یک دفعه خشکم زد ..
اون ... اون تغییر کرده بود ... خراش های زیادی روی بدنش دیده میشد و از همه عجیب تر چشمهاش  که به قرمزی خون بود ... این چشمها برام آشنا بود ...آره! ... چشمهای همون اهریمنی که تسخیرم کرده بود ...
به طرفم خیز برداشت ... موهامو از عقب چنگ زد و چاقویی که توی دستش بود رو از بالا به طرف گلوم نشانه گرفت و با صدای خش دار و وحشتناکی گفت :
_من lurch هستم )
از وحشت دستهام میلرزید ...زانو هامو توی بغلم گرفتم و سعی کردم با کشیدن نفس های عمیق  از ترسم کم کنم
ذهنم به شدت درگیر بود و سرم درد میکرد..
 چرا آرتمیس؟ ... نکنه اون در خطره؟!.. 
این چه نشونه ای میتونه داشته باشه ...
از وقتی که اون اتفاق افتاد و آرتمیس یه دفعه غیبش زد
شده بودم یه آدم افسرده روانی ...
کلمه لارچ بارها در ذهنم مرور میشد و بیشتر از قبل گیجم میکرد ... چرا آرتمیس به من تهمت قتل زده بود... من واقعا یه قاتلم؟ .... چرا هیچکس به غیر از فرانک حرفامو باور نمیکنه ... این یه کابوسه میدونم فقط باید سعی کنم بیدار شم... هرچقدر به ذهنم فشار اوردم تا به یاد بیارم چه اتفاقی افتاد جز تاریکی که بیشتر گیجم میکرد چیزی نصیبم نمیشد ...  
سرم و توی دستهام گرفتم ...
تا اونجایی که یادم میاد ... جنگل... اهریمنی با چشمهایی به رنگ قرمز ... و بعدش سیاهی مطلق
بعدش چه اتفاقی افتاد ...لعنتی به یاد بیار ...
حلقه دستهامو دور زانوهام تنگ تر کردم و بیشتر خودمو به دیوار چسبوندم ...
ناگهان تصاویر مبهمی از جلوی چشمم گذشت 
توی جنگل بودیم جنازه غرق در خون سارا دقیقا روبه روی من بود و من با نفرت بهش خیره شده بودم
 یه نفر دیگه هم بود ... یه .. یه دختر بود که سعی داشت فرار کنه ... به دلیل زخمی بودنش نمیتونست تند راه بره و من با قدم های آروم سمتش رفتم ...
به چاقوی توی دستم نگاه کردم ... اونو بالا آوردم و به سمت شونه هاش نشونه گرفتم ...
با صدای مارسل که اسممو صدا میزد تصاویر کم کم محو شد
سرمو بالا اوردم و با چهره ای که بخاطر دیدن اون تصاویر وحشت زده شده بود به چهره نگرانش زل زدم 
_حالت خوبه ... رنگت پریده 
هیچی نگفتم 
_ بچها اومدن گفتم اگه خواستی بیای پایین
سرمو تکون دادم 
اونام که به حرف نزدنم عادت کرده بود هیچی نگفت و از اتاق بیرون رفت
حوصلشونو نداشتم دلم نمیخواست با نگاه های خیرشون مواجه بشم ولی مجبور بودم بخاطر اینکه تشنم بود برم تو آشپزخونه
توی آینه به خودم خیره شدم ... زیر چشمام گودی افتاده بود و رنگم پریده بود ... دستی به موهای به هم ریخته ام کشیدم و از در اتاقم خارج شدم ...
بدون توجه به بچها سمت یخچال رفتم و در حالی که داشتم بطری آبم رو سر میکشیدم  یک دفعه با دیدن آرتمیس شکه شدم ... روی مبل لم داده بود و به من خیره شده بود ... فکر کردم که توهم زدم ... یک دفعه یاد خوابم افتادم .. میدونستم که الان رنگم مثل گچ سفید شده ... با دستهایی که سعی میکردم لرزشش رو مخفی کنم بطری آبو روی کابینت گذاشتم
(آرتمیس)
سیم فلزی کوچیکی از توی جیبم در اوردم و توی سوراخ قفل در فرو کردم  ..در  با کمی تلاش باز شد 
لگد محکمی بهش زدم و جلوی چشمهای متعجب بچها باصدای بدی به دیوار کوبیده شد
چقدر دلم برای اخلاق گندشون تنگ شده بود ...
حالت جدیمو حفظ کردم و آروم سمتشون قدم برداشتم فرانک هم بعد من وارد خونه شد و روی مبل نشست
_ هی دختر تو کجا بودی ... میدونی چند وقته ازت خبری نیست
نگاه خیرمو بهش دوختم و در حالی که روی مبل کنار فرانک مینشستم گفتم
_مگه مهمه؟.... صبر کن... اسمت چیبود؟ .. آهان الکس
با شنیدن شوخی بی مزه ام تک خنده ای کرد
_اکی غریبه ام شدیم
مارسل_ کجا بودی حالا
پوزخندی روی لبم نشست
_نمیدونم....
جولیا که تا الان سرش تو گوشیش بود و معلوم بود داره با کس مهمی چت میکنه خنده بلندی کرد و با تمسخر گفت 
_نمیدونـــی؟... اینم حتما مثل اون دختره جنی شده
با پوزخندی که هنوز روی لبم داشتم گفتم 
_  از کجا فهمیدی؟ 
بخاطر لحن جدی که داشتم همشون با تعجب بهم زل زدن نگاهم به کاملیا که از پله ها پایین میومد جلب شد ...
توی این مدت کم چقدر تغییر کرده بود ...



دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.