سر آغاز یک امپراطوری : ملاقات

نویسنده: alirezafirozi_

دیگر خبری از سرمای کوهستان و انسان های آدم خوار نبود.نور گرم و ملایم حورشید پایتخت را روشن میکرد بوی بره های کباب شده در کوچه و خیابان ها پیچیده بود.شور و شوق میرم در بازار و خیابان ها ستودنی بود.بساط هفت سنگ و گرگم به هوا بازی بچه ها به راه بود.کیارش و پارسا به همراه افراد باقی مانده وارد شهر شده بودند،خسته و گرسنه.
کیارش گفت:
-به به عجب بویی پیچیده چند روزی هست یه غذای درست و حسابی نخوردیم .
پارسا گفت:
+موافقم بعضیامون از قضیه اون شب حال خوشی نداریم و بعضی ها مریض شدیم مطمئنن یه وعده غذای حسابی و یکمی نوشیدنی معجزه میکنه
-خوشحالم که باهام هم نظری پارسا و از اون جایی که شانس بهتون رو کرده هزینه غذارو من حساب میکنم.

صدای خنده از گروه کیارش بلند شد و همه یه صدا فریاد کشیدند زنده باد فرمانده کیارش زنده باد!

-چندسال پیش وقتی اومده بودم اینجا به یه غذاخوری رفتم که توسط یه خانمی اداره میشد هومممم اگه اشتباه نکنم اسمش آریتا بود. خدای من جوری که گوشت آهو رو سرخ و معطر میکرد با اطمینان میتونم بگم تو شهر زبون زده.
+خب مثل اینکه تصمیم هم گرفته شد.هم یه ملاقات با دوست قدیمی فرمانده و هم گوشت آهوی تازه

دوباره صدای خنده از بین افراد کیارش بلند شد.

-باشه باشه را بیوفتین تا قبل ازظهر به کارهامون برسیم و به حمام بریم .تا بعد از ظهر باید به دیدن پادشاه بریم.

کیارش و افرادش بعد از گذشت چندین دقیقه به غداحوری مد نظر رسیدند.رمانی که کیارش و افرادش وارد غذا خوری شدند پارسا و سایرین متوجه جو سنگین غذاخوری شدند.
غذا خوری در منطقه خوبی از شهر نبود . مشتری ها معمولا به صورت گروهی دور یک میز نشسته بودند.ظاهرشان اینگونه بیان میکرد که از قشر مرفه جامعه نیستند.
نگاهشان به پارسا و سایرین حس خطر را القا میکرد ولی بر خلاف آنها کیارش لبخندی به لب داشت.پارسا دستش را روی دسته شمشیرش قرار داده بود و منتظر هرگونه اتفاق غیر منتظره بود.
در همین حین صدایی از پشت دیوار های آن سمت غذاخوری آمد.

-خب خب مثل اینکه مهمون داریم

از نظر پارسا و دیگران این صدا صدایی متناسب با این محیط نبود.صدایی گرم و ملایم که شنیدن آن باعث رفع ترس و فشارشان شد.
صاحب صدا همچنان خودش را نشان نداده بود ولی به صحبت هایش ادامه میداد.

-افراد این شهر میدونن که این غذاخوری با بقیه غذاخوری ها فرق داره و خشوبختانه پاشون رو اینجا نمیزارن.پس در غیر این صورت یا میشناسمتون یا که مسافرید.باید بگم اگه مسافرید واقعا خوش سلیقه اید .
+بنظرم به اندازه کافی صدات رو شنیدیم بهتر نیست صورتت رو هم ببینیم؟
-هه،امیدوارم اون کسی باشی که دارم فکرشو میکنم.باید از باد تشکر کنم که بعد از این همه سال دوباره پات رو به اینجا باز کرده

از پشت آن دیوار ها و کمدهای فرسوده بانویی با چشمانی سیاه و گربه مانند و گیسوانی کوتاه و به سیاهی آسمان شب خودش را نشان داد.ظاهر ساده و بی آلایش او افراد کیارش را محو خودش کرد.گویی فرشته ای را دیده اند که توانایی سخن گفتن را از آنها گرفته است.
در همین حین کیارش خنده ای کوتاه زد و گفت:

-دلم واست تنگ شده بود آزیتا
+خرس کوهستان،کیارش بزرگ خوش اومدی!

نزدیک به هم شدند به هم دست دادند،کیارش دست آزیتا را بالا آورد و بوسید.این حرکت باعث تعجب پارسا و افراد کیارش شد
-قربان این کا...

کیارش حرف پارسا را نا تمام گذاشت.

-پسر تو در حضور ملکه ضعفا ایستادی،بانو آزیتا خواهر پادشاه هستند

بعد از شنیدن این حرف نا خودآگاه زانوی های فرزندان کوهستان خمیده شده و جلوی بانوی خود زانو زدند.
کیارش گفت:

-بانوی من لطفا عذرخواهی من رو بپذیرید

آزیتا خنده ای زد و گفت:

+نیازی نیست نیازی نیست،سر به سرشون نذار سفر سختی رو گذروندن در ضمن وقتی چند سال یه غذاخوری رو داخل پایین شهر بگردونی به مرور زمان به این قضیه عادت میکنی.
-هاهاها.درست میگی
+شنیده بودم برادرم شما و بقیه فرمانده های ارشد قلمروهای دیگه رو به پایتخت دعوت کرده کم پیش میاد که همچین کاری انجام بده خودت که بهتر میدونی.اها راستی شماهم بلند شید نیازی به زانو زدن نیست یه جایی پیدا کنید و بشینید. هی بچه ها بهشون آسون بگیرید.
خب داشتم چی میگفتم...
-احتمال داره بخواد یه فکری به حال امنیت مرزها بکنه قلعه های من و قلعه های شمال که زیر نظر بهرامند جدیدا زیادی تحت حمله قرار میگیرن.

آزیتا همانطور که در حال پر کردن جام ها بود به حرف زدن با کیارش ادامه میداد.

+تنها شباهتی که قلمرو تو و بهرام باهم داره اینه که تو نیمه بالایی سرزمین قرار دارید از نظر منطقی نبیاد دشمنان مشترکی داشته باشید.
-نظر من نقطه مقابل توئه،بنظر من امپراطوری شرقی(دشمن که در فصل یک اشاره شد)داره حملاتش رو تو وسعت بیشتر و با قدرت بیشتری انجام میده البته پیشرفتی که در دریانوردی و کشتیرانی هم کسب کردن رو نمیشه فراموش کرد.
+برو سراغ اصل مطلب.
-یه سری از اسیرهامون تو نبرد آخر از نژاد امپراطوری شرقی نبودن،
+پس چی بودن؟
-یسری هاشون از افراد تیره پوست جنوب کشور بودن،و یسری هاشون از از یخ نشینان شمالی.
+این یکمی مسائل رو پیچیده میکنه 

در همین حین آزیتا از کیارش درخواست کرد که بنشیند و مقداری نوشیدنی بخورد.

+چرا مردم جنوب باید به شمال حمله کنن یعنی بیرون از سرزمین ما یه مسیر انتقال نیرو وجود داره که سرباز هارو از جنوب به شمال منتقل میکنه و ما نمیفهمیم؟ و اینکه چرا شمال؟ قطعا جنگیدن داخل زمین های هموار جنوب بهتر از جنگیدن داخل یخ و سنگه میفهمی چی میگم...
-واقعا نمیدونم بنظر تو نشست امروز راجب این موضوع با همه صحبت کنیم تشریف میاری؟
+نه راستش میبینی که سرم شلوغه
-بله مشخصه
+بگدریم از بچه هات چخبر؟البته اونایی رو که نگه داشتی
-هه هیچوقت از زخم زبون زدن دست بر نمیداری نه؟در رابطه با مهرداد اون اقدام لازم بود.
+مهرداد نورچشم یوتاب بود.
-نورچشم بودن دلیل بر شایستگی نیست
+ولی تو میدو...

مهرداد جام خودش را روی میز کوبید ولی با لحنی آرام ادامه داد

-سورن و ماریا خیلی زود دارن بزرگ میشن واقعا بچه های خوبین بخصوص تو جنگیدن . پیری خودم رو در بزرگ شدن اونا میبینم
+که اینطور
-و مهران...مطمئنم داخل گارد پولادین بهش خوش میگذره.نا سلامتی افتخاریه که نصیب هرکس نمیشه
+اون واقعا وظایفشو به خوبی انجام میده و بعد از اینکه به عنوان محافظ شخصی برادرزاده ام انتخاب اثباتش میکنه

کیارش جام خودش را بالا اورد و خطاب به آزیتا

-به سلامتی کسایی که بین ما هستن بودن و خواهند بود...
+به سلامتی


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.