عنوان

اجتماعی : عنوان

نویسنده: MohammadmehdiArabi

بی گناه: 
صدای جیغ لاستیک‌ بلند شد، گلهای یاس با ساقه های سبز از دستان بلوری چرک آلودش افتاد. مرد سبزه قد کوتاهی که کل صورتش پر از جوش های چرکی بود گفت:هوی مرد مومن حواست کجاست،بخاطر چراغ زرد قرمز نشود میخاستی بچه را زیر بگیری؛مرد سینه اش را صاف کرد، شیشه ماشینش را تا آخر پایین آورد گفت:به تو ربطی ندارد؛اینها خوب بلدند با رفتن به زیر ماشینها گوش مردم را ببرند،مرد گستاخ بعد از تمام شدن اراجیفش گاز ماشینش را گرفت دور شد، در اطراف دختر بچه جمعیتی حلقه زدند؛ دختربچه صورت سفیدی داشت که همانند ماه می‌درخشید، و زیر چشم کبودی به همراه داشت؛ و از ترس لرزه ایی در جانش افتاده بود در میان جمع هیاهویی بود که هر کدام تزی می‌داد، مرد لب شتری دماغ استخوانی آبرو پیوندی گفت: زنگ بزنید صدپانزده بیاید یکی دیگر میگفت: برایش آب بیاورید تا حالش بجا بیاد پسر بچه ایی از راه دور می آمد گاری داشت که خرت پرتهای داخل گاری اش حداقل دوبرابر خودش بود، به جمعیت که رسید گاری اش را رها کرد و دوید به آنطرف چهارراه و صدا میزد: کاظم کاظم بیا که خدا به خواهرت رحم کرده است کاظم با شنیدن این حرف چند پلاستیکی که داخلش پر از دستمال کاغذی بود را رها کرد دوان دوان خودش را به معرکه رساند و پسر گاری چی دستمال‌ها را از روی زمین جمع کرد کاظم سر خواهرش را در بغل گرفت و زیر چشمش خط مشکی از خاک رنگ بود، که با آمدن اشک از چشمانش خط رنگ بیشتر بیشتر شد جمعیت متفرق شد همانطور که پسر گاری چی و کاظم در کنار دختر ایستاده بودند مرد میانسالی با موهای جوگندمی سبیلی پر پشتش داد زد آهای مردم! دزد واقعی اینها هستند، بیاید که کیفم را بردند و جمعیت دوباره برگشت، آن مرد دست زمخت پسر گاری چی را گرفت؛ و داد زد:آهای دزد فکر کردی که ما خریم با درست کردن این معرکه میتوانی جیبم را بزنی پسر گاری چی صورت مظلومش سرخ شد؛ و بغضی گلویش را گرفت نگاه مرد کرد گفت من؟ یکی در جمعیت پرسید:چه شده گفت:میخواستی دیگر چه بشود معرکه ایی برای خودشان راه میندازدند؛مردمان بیچاره را به دنبال خودشان میکشند؛و بعد می‌بینند که کسی حواسش نیست جیبش را می‌زنند،خداروشکر که متوجه شدم زن مسنی که دفترچه تامین اجتماعی اش در یک دست و در دست دیگرش پلاستیک موز پرتغال گفت:مادر شاید کار این پسر نبوده ایمان خودت را نسوزان مرد گفت:چطور نبوده همین پسر با همین قیافه مظلومش کنارم ایستاده بود،که من می‌دانم کار خودش هست پسر بچه گفت:بخدا کار من نیست اصلا من دزدی بلد نیستم مرد گفت:قسم نخور قسم نخور موقعی که دست پلیس دادمت همچی مشخص می‌شود مرد تا تلفن همراهش را از جیبش بیرون آورد؛ که زنگ بزند پسرش داد زد پدر زنگ نزن زنگ نزن! که کار او نبود!همه جمعیت متعجب به پسر تپل کله گنده مرد نگاه می‌کردند که پسر میدوید لپهایش تکان می‌خورد، وقتی که به معرکه رسید پدرش گفت چه می‌گویی! پسر با همان صدای هه هه کنانش گفت:وقتی که پیاده شدی کیف از رو پایت به بیرون از ماشین افتاد.مرد حالت خجل وار نگاه پسر کرد،سرش را انداخت پایین زن مسن گفت:پسرم دیدی که گفتم ایمانت را نسوزان شاید کار او نبود مرد همانطور که سرش پایین بود،دستی بر روی سبیلش کشید گفت: ببخشید بیا هرچه پول داخل کیف هست مال تو پسر گاری چی بغضش ترکید و صورت سبزه با نمکش پر از قطره اشک شد گفت:تو فکر میکنی که من گدا یا دزد هستم؛اما نیستم من با خم شدن در سطل زباله های این شهر نون خودم و خانواده ام را در میاورم، حاظر نیستم برای خرج مخارج داروهای مادرم دستم را جلوی کس ناکس دراز کنم پولتان باشد برای خودتان و پسر بچه گاری اش را برداشت و به راهش ادامه داد دور دورتر شد.
نویسنده:محمدمهدی عربی
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.