بال های صورتی : قسمت ۲

نویسنده: athroditeeeee

هر وقت بی بی یه فحشی چیزی میداد ینی بحث قرار بود کاملا جدی بشه و اگه یکی یچیز نا مربوط میگف دندوناش تو حلقش خورد میشد
با جدیت روبه جفتمون گف:امشب قرارع یکی از آشنا های خان بیان خاستگاری اروشا
فرشید پرید تو حرفشو گفت:هر هفته همین بساطو داریم چیزی جدید نیس
با قیافه حق به جانبی گفتم:سگم نمیومد منو بگیرع که
خاست یچیزی بگه بی بی محکم تر کوبید و گف:اگه میخاین دندوناتون ت دهن گشادتون بمونه یه کلمه دیگه حرف بزنین
دوبارع سکوت کردیم نشستیم بی بی برگشت سمتمو گف:اروشا وای بحالت اگه ابرو ریزی کنی مثه هر دفعه
من نمیفهمم هیچ کاری مهم تر از شوهر دادن من ندارن یه مشت بی ریخت ایکبیری خرمایه سنه اقام هر هفته پامیشن میان اینجا میگن بیا مزدوج بشیم خب من نخام زنه اینا شم باید کیو ببینم
بی بی قیافمو که دید گف:خان سفارش کرده امشب باید همه چی به نحو احسن باشه
با کلافگی گفتم:قبلیارم خان سفارش میکرد یه مشت خلی میومدن خب
شهروز پشت بند من گف:البته این که خودتم اش دهن سوزی نیستی بی نصیب نیس
بی بی با حرص گف:زهرمار پاشین گمشین برین ببینم هر غلطی دلتون خاست بکنین به درک اسفل و سافلین
با نیش باز یه بوس از راه واسه بی بی فرستادمو پشت بندش گفتم:مخلص بی بی خوشگلم برم
وجدان:شاید اگه حجابتو رعایت میکردی کار به اینجا نمیکشید
برو گمشو مزاحم نشو . چقد من و ت نمکیم وجی
همونطور با زلفای پریشون درحالی دستامو پشت سرم بهم گره داده بودم شروع کردم به گشت و گزار تو کاخ بی درو پیکر دوسداشتنیمون انقد درندشتو بزرگه که کله خاندانمون توش جا شدن ولی نصف بیشترش ماله خان بابا‌ و خان عموعه
یه رستاخیزی بپا شده شده بود خدمه عا میدوییدن همه مشغول یکاری بودن هر دفه که خاستگاری چیزی میخاس بیاد ما همین بساطو داریم اینجا اینا این همه خودشونو پارع میکنن بعد من با خونسردی ب خاستگارام میگم:من سرطان واگیر دار دارم برو نمون
وجدان:ت بزا برو منو
خفه شو ت زمانه ما هنوز تتلو اختراع نشده
همینطوری که سگ چرخ میزدم به خودم اومدم دیدم افتاب خانوم رفته به وقته سور و سات سیروس خانه
همونطوری که فیروزه داشت قیافه کج‌ و کولمو با هرچی دستش میومد کج و کوله تر میکرد برم گردوند سمته آینه دیدم
نه بابا همچین بدم نشدم رنگه چشامو به گفته بی بی از مامانم به ارث بردم یه سبزه جنگلیه با سرمه ای که فیروزه کشیده یه حالت جنگل وحشی به خودش میگیره موهامم خرمایی
وجدان:از اون خرما مشکیا
حالا یه خرمایی بالاخره به ت چه آخه
یه سربند نصفه نیمه رو سرم گزاشتم که خالی از لطف نباشد شراره های اتشم باز گزاشتم بیکارم مگه ببندمشون که پسند خانواده خاستگارع باشم
بی بی داشت چشم غره میرف دیدم یلدا با نیشه همیشه بازش دویید سمتمو گف:بزنم به تخته رنگ و روت وا شده
یه چشم غره رفتمو گفتم:نمکدون شازده رو ندیدیش تو
با اشتیاق خاسی دستاشو بهم کوبید و گف:مشتلق بده دیدمش
خونسرد گفتم:بنال
خندشو جم کرد و گف:آدم حسابیه از قیافش ملومه با اصلو نسبم هس
با حالت مشکوکی گفتم:اروشا پسنده یا یلدا پسند؟
با نیش باز گفت:ببینیش کفت میبره شرط میبندم
با جدیت موهامو‌ دادم پشته گوشمو زیر لب گفتم:شرطه چی؟
با خنده زیره لب گف:۶تا کلاغ شکاری هرکی باخت قرارمون شکارگاه
ههههه من استاد شکارم وارد بازی کثیفی شده خودش خبر نداره
وجدان:نکشیمون هانتر
زهرمار تو یکی
با صدای اربده یکی از درباریان محترم بابا همانند یک شاهدخت بی بی هلم داد پرت شدم وسط مجلسشون
با لبخند مصنوعی یکم دامنو صاف کردم روبه جمع گفتم:خوش اومدین
خان بابا یه چشم غره مشتی از اون طرف داشت بهم میرف عوضش خان عمو با لبخند مهربونی برعکس اون زنه بی ریختش داشت نگام میکرد عموم یه پا دختر کشیه واسه خودشا با اینکه سنش بالاس کلا ت کله خاندان فقط خان عمرو هستم زیاد ولی گیره این عفریته افتاده
همونطور که محو جبروت خان عمو بودم یدفه بی بی شاه تقریبا با جیغ گف:عروس خانوم نمیخای بیای حال و احوال کنی
هنوز نه به باره نه بداره عروسس خانوم گفتنش شرو شد
با حرص دامنم گرفتم سمتم خودمو رسوندم بهشون بی بی یه نیشگون از دستم گرفت همونطور با لبخند گفت:اینم شاهدخت ما ظاهر و باطن
سرمو اوردم بالا ببینم چخبره کی به کیه تاریکیه که با یکی یهویی چش تو چش شدم
وجدان:سو دیس ایز لاووووو
اولین چیزی که تو صورتش زیاد به چشم میومد چاله لپش بود که با لبخند کوچیکی که زده بود ملوم شدع بود من هیز نیسما خدایی نکرده
سر تا پاشو انالیز میکردم نه حالا همچینم بی راه نمیگف یلدا خانوم فک کنم ظاهرا باید جم کنیم بریم شکار داشتم موهای فره حالت دارشو بر انداز میکردم چشاشم قهوه ای بود
وجدان:خوشت اومده؟
خفه شوو بابا 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.