● هان چی میگی خواهر وایسا الان اینو
●جییییغ
●مادر از خواب میپرد و میاید بیرونو میگوید:(پسرم چی شده
●مادر شما نترس برو بخواب منالان درستش میکنم
به خواهرم به سختی آرام بخش زدم و خوابید منمخوابیدم. ساعت ۶ صبح مادرم نبود. همه جارو گشتم ولی پیداش نکردم. یه دفعه صدایی اومد و دنبال کردم صدارو و از زیرزمین بود. چراغ قوه را زدم رفتم پایین در شکسته شده بود. مادرم در دستش چاقو بود. گفت:<<برو عقب!!>> ناگهان با یه صدای دیگه گفت:<< این دنیا سیاه هست. به سمتمحمله ور شد خواهرمم پشتم بود. ناگهان همزمانگفتن:<< مرد باش!فرار کن و بجنگ!>>. به سمتم حمله ور شدن یککتاب دیدم ناخودآگاه آن را برداشتم و دویدم به سمت در از خونه رفتم بیرون و در رو قفل کردم. چند ساعت بعد صدایی نمیامد رفتم تو و با این مواجه شدم که خواهرم زخمی هست و مادرم وایساده سریع بم حمله ور شد، بهش شلیک شد و اون لحظه دیگر از کوره در رفتم و مثل یه موش گریه کردم. فرد شلیک کننده گفت:<< مرد باش!منو بکش!>> گفتم:<<پفیوز دو دقیقه خفه خون بگیر ریدی تو هرچی بود با جملت>> و بیهوش شدم.نفهمیدم چی شد.