را سه ماه از جنگ بزرگ گذشته بود همه چی در کمپ دورگه ها عادی بود.
البته تا یک هفته قبل هیولا ها دو باره برگشته بودن ولی این دفعه قوی تر بودن و کشتنشان سخت شده بود
چندین حمله به کمپ طی این یک هفته انجام شده ولی هر دفعه کمپ توانسته بود به لطف پرسیوس آشیل جکسون و دوستانش نجات پیدا کنند.
اخیرا چیزی پرسی را آشفته کرده بود
کرونوس لرد تیتان دو باره به رویا های او آمده بود و او را تهدید کرده بود که بزودی دوباره برمیگردم و دیگه مثل قبل بهت رحمی نخواهم کرد.
پرسی این جریان را به جز آنابت به کسی نگفته بود
او(آنابت)گفته بود که چیز خاصی نیست و چند تا تهدید علمی بیشتر نیست
ولی پرسی هنوز قبول نکرده بود هنوز ته دلش احساس می کرد که چیزی درست نیست
اگه تهدیدات کرونوس واقعی باشد چی آیا میتواند دوباره جلویش را بگیرد.
کاخ عظیمی از جنس مرمر سیاه در کهکشان شناور بود
آن قصر مال کسی نبود به جز لرد choas (منظور هرج و مرج) کسی که کل آسمان اول را به وجود آورده بود
صدای قدم زدن کسی در تالار کاخ پیچیده بود پسری شانزده ساله با لباسی سیاه با رگه های آبی پوشیده بود کلاه لباسش چهره او را تا نصف گرفته بود و صورتش را غیرقابل تشخیص میساخت
او کسی نبود جز فرمانده لشکر عظیم هرج و مرج به نام امگا
او به سمت تخت پادشاهی choas رفت و زانو زد
هرج و مرج بی دهان خندید و گفت
_بلند شو امگا میدونی که از این تشریفات خوشم نمیاد
_بله لرد هرج و مرج
امگا از جایش بلند شد و گفت
_با من کاری داشتین قربان
_آه بله درسته من برای تو یک ماموریت مهم دارم
برادر زاده من نظم از خواب ۱ میلیون ساله اش بیدار شده و میخواد انتقامش رو از زمین بگیره
_چه انتقامی
_۱ میلیون سال پیشاو دست به کارهای خلاف قوانین باستانی زد اون به آسمان دوم سفر کرد تا آنجا را تسخیر کند ولی به شکل منضجرانه ای شکست خورد خدای آسمان دوم او را خواباند وبر روی او نفرینی گزاشته که در خواب عذاب ببینه در حالی که نمیتونه بلند شه الان بعد یک میلیون ساله به نحوه ای بلند شده و نفرین رو از بین برده و میخواد خشمش رو سر زمین خالی کنه او قصد داره کرونوس هم برگردونه ولی این دفعه در جسم واقیش
من در حال حاضر به دلیل قوانین باستانی نمیتونم دخالتی بکنم بنابر این تو ویکی از جنگ جویانم رو میفرستم تا در جنگ پیشرو به المپ نشینان کمک کنی موقع جنگ اگر نیاز به ارتش داشتی ارتش سلطنتی من در خدمت توهه
_بله لرد ولی شما گفتین یکی دیگه از جنگجویانتو
کی قرار همراه من بیاد
_ویکی او تازه وارده حدس میزنم این ماموریت تجربه خوبی برای اون میشه آیا مشکلی داری
_نه لرد فقط کنجکاو بودم
_خیل خوب پس آماده شو وبه ویکی شرح حال ماموریت رو بده فردا به کمپ میرینن
_چشم قربان
با اجازه
امگا چرخید و از تالار بیرون رفت تا به خوابگاه سربازان رسید
او اتاق ویکی را پیدا کرد در زد
چند لحظه بعد دختری . در ضمن اینقدر رسمی با من حرف نزن
_خیل خوب هرچی تو بگی امگا!!
_حالا بهتر شد
امگا از جیبش جعبه سیاه کوچکی از جیبش در آورد و به ویکی داد
_شرح حال ماموریت فرداست
ساعت ۱۰ صبح حرکت میکنیم
_ممماموریت؟!
_درسته
_ولی من یک سال بیشتر نیست اومدم اینجا
_دقیقاظ به خاطر همینه که هرج و مرج تو رو انتخاب کرده
تو پتانسیل زیادی داری و لردchoasفکر میکنه این ماموریت تجربه ای خوب میشه.
ویکی مات و مبهوت مانده بود از خوشحال جیغی کشید امگا را سریع در آغوشی کشید و در اتاقش را بست تا حاضر شود
امگا با خودش گفت هوم حداقل خدا حافظی چیزی میکردی
او به سمت اتاقش رفت در اتاقش را آرام باز کرد
جایی که او زندگی میکرد بسیار ساده بود
دیوار های خاکستری ساده یک میز تحریر یک تخت به سفتی سنگ و یک کمد که در آن وسایلش را میگزاشت یک پنجره به سوی کهکشان و یک دستشویی
او لباس رزمش را در آورد و یک تیشرت و شلوار ساده پوشید او به حمام رفت به آینه نگاه کرد وقتی به ارتش هرج و مرج پیوست ۱۰ سالش بود قبل آن هم مشغول تمرین بود
او جاودانه بود وقتی سنش به ۱۶ می رسید رشدش متوقف میشد و ۴ ماه قبل به ۱۶ سالگی رسیده بود ولی هنوز میتوانست در جنگ بمیرد یا زخمی شود.
او به صورتش را در آینه نگاه کرد
از وقتی به ارتش پیوسته بود زیاد صورتش را ندیده بود
او دوش آب را باز کرد و زیرش رفت آب همیشه به او آرامش میداد.
امگا از زیر دوش بعد از ۱۰ دقیقه بیرون آمد لباس هایش را پوشیید و روی تختش ولو شد
مدت ها بود که خوابی به آن آرامش نداشته بود
امیدوارم لذت برده باشین خوشحال میشم نظراتتون و ایده هاتون رو در باره کتاب بدونم