جنگ بزرگ : فصل ۲

نویسنده: Omega_45

امگا با خستگی به سمت دستشویی رفت و آبی به صورتش زد تا خارش بپرد ساعت ۷ بود و او باید کار های کاغذ بازی ماموریتش را انجام دهد 
او لباس رزمش را پوشید و از اتاقش بیرون زد و به سمت بخش اداری قصر رفت

ساعت ۰۹:۵۰

بلاخره 
امگا مداد را روی میز انداخت و نفس راحتی کشید
  _هوفف تموم
تا اینکه نگاهش به ساعت افتاد 
  _لعنتی 
او سریع به سمت مرکز تلپورت دوید 
وقتی رسید هرج و مرج و ویکی هردو آنجا منتظر بودند
امگا با شرمندگی گفت 
  _ببخشید دیدار کردم دنبال کارای اداری ماموریت بودم 
هرج وجو مرج گفت
_موردی نیست سریع بیا رو سیستم 
سیستم تلپورت یک دایره سیاه رنگ در یک اتاق نسبتا بزرگ بود که رویش طرح و نقش های حک شده بود
امگا درست وسط دایره کنار ویکی ایستاد
_اوم نمی‌خوای چیزی در مورد این سیستم بگی
  _چیز خاصی نیست فقط کافیه یک ثانیه چشماتو ببندی 
هرج و مرج گفت سفر خوبی رو براتون آرزو میکنم البته اگه کشته نشین
بعد اهرم را کشید و نوری سفید از زمین بیرون آمد و ما دیگر قصر نبودیم 



تالیا جانشین بانو آرتمیس به همراه اعضای شکار که بیست نفری‌ میشدند در حال دنبال کردن یک سگ جهنمی بودند 
بعد از یک ساعت وقتی به سگ جهنمی رسیدند بالایش یک نور سفید سوسو زدن و دونفر بالایش ضاهر شدند پسری با لباس سیاه شمشیری در دستش ضاهر کرد و درست در سر سگ جهنمی فرو برد و به پودر طلایی تبدیلش کرد همراه او دختری سفید پوش بود که هر دو نقابی زده بودند که نصف بالایی صورتشان دیده نمیشد 
پسر به شکلی عجیبی آشنا می آمد 



امگا و ویکی درست در ارتفاع ۱۰ متری از زمین ظاهر شدند زیر پایشان
یک سگ جهنمی بزرگ بود امگا شمشیرش را ظاهر کرد و در کمر سگ جهنمی فرو کردم 
موجود ناله ای کرد و به پودر طلا تبدیل کردم 
وقتی به اطراف نگاه کردم متوجه شدم گروهی از دختران ۱۳ تا ۱۸ ساله شدم که کمانشان را به ما نشان رفته بودند وقتی زه کمانشان را ول کردند ۲۰ یا ۳۰ تیر به سمتمان رها شدند
سریع دستانم را روی زمین گزاشتم و دیواری از آب بالا آمد و تیر ها را گرفتار کرد
وقتی دختران خواستند دوباره تیری رها کنند چیزی جلویشان را گرفت 
یخ دستانشان را پوشانده بود و نمیتونستند حرکتی کنند
دختر جلویی را شناختم تالیا گریس 
دختر زئوس دو سال پیش از درختش در آمده بود و الان عضو شکارچیان آرتیمیسِ
  _طرز رفتار شما همیشه با کسایی که کمکتون میکنن اینطوریه 
از تو یکی انتظار نداشتم تالیا اینقدر زود منو فراموش کردی
_من حتی تو رو نمی‌شناسم
  _هومم فکر کنم باید میزاشتم توی همون درخت میموندی 
جرقه ای در ذهن تالیا زد حالا فهمید چرا آن پسر اینقدر آشنا به نظر می‌رسد او همانی است که در رویا دید همانی که او را به زندگی برگرداند
او من من کنان گفت
_ت ت تو منو زنده کردی
  _خوب درخت تو داشت میمورد و دوستانت بهت احتیاج داشتم در ضمن من یه قوای به پدر تو داده بود
_قول؟
  _درسته من قول داده بودم که از درخت تو محافظت کنم وقتی دیدم داری میمری زندت کردم
واقعا که فکر نکردین کرونوس همچین قدرتی داره که یه انسان رو زنده کنه اونم بدون جسمش
امگا یخ ها را آب کرد و شکارچی ها را آزاد کرد 
تالیا به طرف امگا رفت و گفت
_تو و دوستت یه نیمه خدایین باید برین به کمپ
امگا و ویکی از خنده به معنای واقعی پاره شدند 
  _نیمه خدا ؟؟
ویکی از خنده دار درد گرفته بود 
و تالیا عجیب و غریب نگاهمون می کرد 
  _ما سربازان جاودانه لرد هرج و مرج ومن فرمانده امگا هستم سرلشکر ارتش جاودانه
کمی بعد دختری دوازده ساله میان ما لامپهای بلوطی و لباس چرمی زاهر شد او را شناختم 
 _بانو آرتمیس خیلی وقت همو ندیده ایم
_لرد امگا از دیدن شما خوشحالم شکارچیان من مشکلی ایجاد کردند
  _نه البته که یه گپ کوچیک با دختر زئوس داشتیم
جدی از این حرفا جنگ در چه حاله
_هیولا ها بسیار قدرتمند شدن و زمان برگشت نشون از تارتاروس سریع تر طی این یک ماه من سه نفر از شکارچیان رو از دست دادم 
  _تسلیت میگم
_ممنون فرمانده
_ما قرار به کمپ برویم طبق پیشبینی لرد هرج و مرج جبه قرار دوباره تو نیویورک باشه ولی ایندفعه گارد سلطنتی لرد هرج و مرج هم در اختیار ماست شما و خدایان قرار دوباره به جنگ کرونوس بروید 
من ارتش و نیمه خدایان هم قرار است به سراغ نظم برویم 
_نبرد سختی خواهد بود
  _درسته
ما فعلا باید بریم 
_به امید دیدار
امگا دستش را روی شانه ویکی گزاشتو آرام آرام هردو به بخار آب تبدیل شدند

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.