ژولین . عزیزم : پاییز
1
43
1
12
بنام خدا
نویسنده زهرا فرجی
داستان اول
پاییز
کنارپنجره نشستم کیس های دخترگی را دیدم
که در باد وزان در حال حرکت بود و برگ های خزان
به موهای طلایی او جلوه داده بود و پیرهن صورتیش او
را مثل پرنده ای لالای برگ ها کرده بود که به هرسو
می رفت و باد او را دنبال می کرد .
نگاهم را به خانه خانه اوردم و نقاشی پاییز را دیدم که برروی دیواربود
هی میخواست بزور به من بگوید برو برو پاییز منتظر توست .
من بعد از چند دقیقه با دلی پر شورو گرم به گوچه رفتم .
همان لحظه به ذهنم رسید از برگ ها برای خود قاب عکسی درست کنم که خاطرات داستان های
خیالی دخترک موطلایی پاییز خودم را بنویسم اما در هنگام جمع کردن برگ ها زیبایی برگی من را به
سمت خود کشید اما هر دفعه که میخواستم او را بردارم
مثل شیطونگ فرار می کرد .ولی من هنوز به سمت او
میرفتم تا بالاخره او را گرفتم و پاییزم را کامل کردم .
ادامه داره .......
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳