ژولین . عزیزم : دختری بی سرپرست

نویسنده: zahra1385far

داستان چهارم



دختری بی سرپرست 
 باز اون خانم اومد وگفت بالاخره کلید رواز



مدیر بیرستان گرفتم تا در کمد توی اتاقت رابازکنم.
 من مثل یک دخترخجالتی رفتارمیکردم چون



بیسرپرست وبی نوابودم .
 در گمد باز شد انقدر



وسیله بود که اصلا برای من مهم نبود به سمت



پنجره رفتم و بازی کردن بچه ها نگاه کردم ادم



برفی قشنگی درست کرده بودن خانومه اومد گفت .
 من هلنا هستم دخترک موطلایی تو.
 اره این خانم



هم موهاش طلایی بود کلی ورقرو به من داد گفت



خاطرات توئه در دفتر خاطراتت بود یکی بعد از اینکه



این اتفاق افتاد چاپش کرد و پر فروش ترین کتاب سال



شد
 داشتم خاطرات را میخواندم خیلی دوست داشتم بفهمم



اون روز ته جنگل که برای چیدن قارچ ها رفته بودم



اون مرد نورانی کی بود که دخترک مو طلایی برکه ها



را از دستم گرفت و یک لیوان اب با قرص سرتان داد



دستم گفت من توی خبرگذاری دانشگاه سوربن فرانسه



کار میکنم و خیلی زندگی تو برام مهم بود چون اون



روز که من را با پدر مادرم دیدی ازپنجره شیرخوارگاه



سالین ما برای به سرپرست گرفتن یک پسربچه به



فرزندی انجا امده بودیم موقعه ای که دنبال اون برگ



میرفتی بهت زوق میکردم چون اون زمان بخاطره



شرایط کاری بابام از خونه نمیتونستیم بریم بیرون .
 پاریس جای خیلی قشنگیه یک روز اجازه تورو از



رئیس بیمارستان میکیرم تا پاریس رو بهت نشون بدم .
 خوب لیوان رو بده به من بزارم رو میز. دیگه من باید



برم کار دارم خداحافظ ژولین یک روز کماندو کوچولو



رو میارم ببینی هم اتاقی بچگی هات. 
 ولی هنوز من به فکرمرد نورانی بودم
 تا اینکه یک



کودک اومد حدودا دو سه ساله میزد اما قیافش از نور



پوشید شده بود ومعلوم نبود کیه گفت.عزیزم من رقیه ام



دختری که بعدرفتن پدرش مثل توبی سرپرست شد پدرم



مردی مهربان وبا ایمان بوداکرارزویی داری بکو.
من که



نمیتوانستم حرف بزنم یک هوشروع به صحبت کردن کردن



ارزومو گفتم خیلی خوشحال شد گفت کی چه موقعه ای



میخوای براورده شه دیکه باز با اینکه می تونستم حرف بزنم



چیزی نگفتم و ان دختر زیبارو رفت ولی اسم جالبی داشت



رقیه . 
 بعد رفتن او پرستار اومد و گفت.
 وقت خوابه من رو روی



تخت گذاشت و پتورا رویم کشید برق را خاموش کردو در را



بست.
 داشتم در خواب توی پارک بازی می کردم که یک



خانم و اقا من را بقل کردن و گفتن.
 ژولین عزیزم ما خیلی



دوست داریم. دخترک مو طلایی من را بیدار کرد گفت.
 ساعت 12 است چقدر تو میخوابی بالاخره اجازتو از مدیر گرفتم.



درپارک داشت من رامی چرخاندگه یک خانم واقا امندند من را



بقل کردن که دخترک موطلایی گفت. 
اون دختر بی سرپرسته.
 اما اونا گفتن. 
ژولین عزیزم ما تو را خیلی دوست داریم



من را با خودشون بردن برای همیشه .
 
ادامه داره .....

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.